تصمیم

پیرو اتفاقات غیر منتظره، افکار تقریبا منتظره و نتیجه های تقریبا منتظره حاصله از گفتگو رو هم اضافه کنین. این پست در ادامه پست توابع بازگشتی هست.که به تصمیم گیری های شخصی میپردازه. برای همین، این نوشتار هم باید در رده غیر منتظره ها ثبت بشه و از نوشتار اون پست مهم جلوگیری کنه.

تجربه تابع بازگشتی تجربه تلخ و اروم کننده ای بود. الان که راجع به این جریانات صحبت میکنم کاملا سطح انرژی پائین خودم رو احساس میکنم. از جلز و ولز خبری نیست اما سنگینی غم این تجربه همیشه روی قلبم باقی میمونه. فراموشی هم مثل فراموشی عینک روی چشمه.به قول ساختمون پزشکان دکتر افشار میگفت ادم بعد از یه مدت یادش میره عینک به چشمش زده چون بهش عادت کرده.

رفتارهایی که پشتش یک رابطه نشسته قابل بیان برای دیگران نیستند مگر اینکه یک حداقل هایی رو طرف مقابل از این مدل رابطه ها تجربه کرده باشه. هیچکس نمیتونه دقیقا دارید چی میگید به خاطر اینکه در رابطه حضور نداشته.نتایج وقتی پیشینشون برسی نشه ارزشی ندارند.فقط شعار خالی هستند. از اینکه از دل چه چیزی به این چیز رسیدیم خیلی مهم تر از جواب اخره.جواب اخر قابل قضاوته.جواب اخر قابل مقایسس.اما روند هرگز این دو عنصر رو به خودش راه نمیده.به همین دلیله که میگم از تجربه درس بگیر یک جمله بی بنیاده. نتیجه ها یکسانند اما مسیر هرگز. چون از بنیاد با دو انسان طرفیم.متفاوت در تفکر و بیان و زبان و فرهنگ. متفاوت در دین و باور و وابستگی.متفاوت در هوش و استعداد و ژنتیک. و در یک کلام متفاوت در نگاه.

این اتفاقی که گذشت،  مسیر رو بهم نشون داد و تاثیرش روی اعمال.

گاهی اوقات شما یک نفر رو دوست دارید اما حرف ها درست بین شما نمیچرخند. شما هم رو دوست دارید اما ابراز به سو تفاهم میکشونه همه چیز رو.شما هم رو دوست دارید اما نقطه مشترکی که قابل امتداد در مسیر زمان باشه رو ندارید.ممکنه در میان راه رشته از دستتون در بره و  اون علاقه ای هم که به هم داشتید اسیر نفهمی بشه و تار و پودش بگسله.نمیدونم این دوست داشتن چه بعدی از دوسته اما مطمنم 3 رابطه بسیار زیبا رو تجربه کردم که با این دوست داشتن عجیبن بود.وقتی بیشتر فکر میکردم میدیدم خب این زمین اشتراکی که قراره خونه ی ارزو ها و اهداف با اجر های صداقت و صمیمیت و همراهی و اعتماد ساخته بشه، باید ملات داشته باشه.ملاتشم فهم کلامه که طرفین باید مایه بزارن. اگر این نباشه اجرا سر میخورن رو هم خراشیده میشن و چیزی ساخته نمیشه. رابطه با سبز ابی کبود و رابطه با شازده کوچولو از این دست بود.من علاقه داشتم به این دو. اما فایده ای نداشت. رابطه با مزوسفر هم پریشب به این نتیجه رسیدم که از همین دسته.(البته که من میفهمیدم چی میگه و اونم میفهمید چی میگم ولی باز هم در گونه دیگری از این روبط جا  میگیره.اینو از من بپذیرید) اون علاقه ای که بهش دارم نمیتونه سازنده باشه.( اگر اینجارو میخونی اینو یه اعتراف بگیر. تو از این ماجرا گذشتی.منم الان گذشتم. قشنگ ترین شب رو هم باهم داشتیم در 6 مهر.اما تا 360 روز اینده نمیخوام راجع بهش چیزی بنویسم).

ترجیح دادن علاقه به فهم رو هیچوقت دیگه تکرار نخواهم کرد. تلاشی هم نمیکنم برای درست کردنش. چون تلاش کردن دست به جایی نمی اویزه. در یک سری از موارد گذشتن بهترین راهه. چون اون علاقه هم ممکنه در مسیر این دوباره سازی از بین بره. خاطره ها هم از بین برند و چیزای خوبش خراب شه.سابقا بسیار تلاش میکردم تا اون مسیر هموار بشه ولی دیگه اینجوری نیست.ادمای خوب زیادی هستن که میشه فهمیدشون و ادم های زیادی هم خواهند امد.و ادم های زیادی هم خواهند رفت. به خودت میای میبینی درگیر دیگرانی. غافل از اینکه داده ها بسیار زیاد و کوچه حاصل خیز زمان، تنگ و کوتاه. 

ذات روزها و سالها دو چیزه، گذشتنی و بازنگشتنی. یکی از تابع های بازگشتی قصه من اینجا تموم شد.از این تصمیم هم بسیار خرسندم.چون به طبعم نزدیک تره.

با تمام وجودم برای سبزابی کبود ارزوی سلامتی و شادکامی دارم.

خدانگهدارت دوست عزیزم.

(از قذافی بابت صجبتمون ممنونم)

گوش بدیم به:اهنگ شرقی غمگین از فریدون فرخزاد

سه گانه

کلاس دهم بودیم یه دفتر داشتم که عذاب وجدان ها و خاطرات روزانمو توش مینوشتم.تابستون دادم دوست صمیمیم بخونش. و میگفت ریحانه چقدر اتفاقات غیر منتظره میفته در طول روز برات کاش برای منم پیش میومد.

امروز قرار بود یک جریان خیلی مهمی رو اینجا پست کنم ولی بازم یک جریان غیر منتظره جدید پیش اومد.یعنی در اصل دوتا.

جریان اول این بود که:

فرد 1 و فرد 2 و فرد 3 رو متصور بشید. 

اتفاقی برای فرد 2میفته و میاد به فرد 1میگه.فرد 1 میدونه فرد 3 از این قرار خیلی ناراحت میشه، به همین دلیل به فرد 2 میگه لطفا به فرد 3 نگو. 

فرض کنید نگفتن اون جریان به فرد 3 یک خیریتی بوده که بهتر بوده گفته نشه.

حالا فرد 2 در اوج ناراحتی و درموندگی میاد و به فرد 3 همون راز مگو رو میگه. فرد 3 خیلی ناراحت میشه.فرد 2 ازش قول میگیره که لطفا به فرد 1 نگو که بهت گفتم. 

خیلی اتفاقی فرد 3 به فرد 1 میگه. از دهنش میپره و بلاخره گفته میشه.حالا فرد 1 از فرد 2 ناراحته و تصمیم میگیره بره نابودش کنه.چون صلاح بود گفته نشه ولی گفته شده ولی الان موضوعیت از روی ناراحتی فرد 3 به بد قولی فرد 2 چنج شده.

حالا باید چیکار کرد؟ باید اول تشخیص داد که موقعیت ناراحتی عوض شده. بحث دیگه خیریت داشتن نگفتنه نیست، مسئله  3 نفره نیست، بلکه مسئله 2 نفره شده بین فرد 1 و 2. اگه این تشخیص داده نشه بحث نابود میشه.

دوم باید تشخیص داد اینکه فرد 1 به فرد 2 بگه که چرا به فرد 3 گفتی، اینجا فرد 3 هست که بی اعتبار میشه. و در این شر هست نه خیر.

در اصل در این مسئله فرد 1 مخفی کننده  مثبت، فرد 2 جار زننده خنثی، و فرد سوم جار زننده منفی بوده. با اینکه در ظاهر، همش تقصیر دهن لقی فرد 2 هست. اما برملا کردن این واقعه تاثیر منفی رو سه طرف داره. فرد 1 خشمشو خالی میکنه و زر اضافی ممکنه بزنه، فرد 3 در مقابل فرد 2 بی اعتبار و در مقابل فرد 1 کمی متزلزل میشه(چون وقتی دعوا پیش میاد جایگاه های جدیدی تثبیت میشن یا از بین میرن.دعوا در اصل یک قرداد محضری برای ثبت اتفاقاته)

 خلاصه. من اینجوری نگاهش میکنم. و خوشحالم که تونستم این رو حل کنم وگرنه اتفاق مزخرفی میفتاد. فرد 3 من بودم.

متاسفانه، اتفاق دیگری هم افتاد که ازش تعجب نکردم. 

وقتی یکی از عزیزان شما به هر دلیلی با دشمن شما دوسته، برای منافع اون میجنگه و ممکنه بین دیگر عزیزانتون تفرقه بندازه، ممکنه یک روزی هم این بلا رو سر شما بیاره. در اصل جنگ من جنگ پیشگیری نیست، جنگ حادثه در کمین و حتی اتفاق افتاده است. اگه من با تفرقه مخالفم و با مواضع اون ادم عزیز در زندگیم مخالفم به این دلیله که میدونم دشمنم دشمنی نیست که یک جا نشین باشه یا به چاک دهن نا مبارکش اعتمادی باشه. پس میدونم نامحسوسانه ممکنه مورد تهاجم قرار بگیرم.

مسئله اینه. ادما تغیر میکنن. هرجوری که شده. به ارمان هاشون پشت میکنن.

ادمی که بیاد و بگه تو قبلا اینجوری بودی اینارو میگفتی و بخاد از این استفاده کنه که عمل الان تورو بکوبه این ادم مرده متحرکه.چون به تغیر معتقد نیست. من معتقدم. تو حالا به ارمان هات پشت کردی، پس الانتو با الان میسنجم. گذشتتو با گذشته.

متاسفانه امشب دایره عزیزانم یک سانتیمتر شعاع دیگه رو از دست داد. دوست دشمن من، دشمن منه چون به منم اسیب خواهد رسوند. شرط عقل فرار از اسیبه.

ای اولگا! ایرینا!ماریانا!فیورنتینا!

اول اینکه الان خیلی خوشحالم. احساس میکنم روحیم برای نیم ساعت برگشت. نه اینکه قبلش ناراحت بودما.قبلش رو امروز در اصل فهمیدم که چه شکلی بودم:

وقتی یک خاصیتی بوجود میاد توی فضا، شما ناچارا یک تفاوتی رو احساس میکنید و وقتی اون رو احساس میکنید اون تغیر براتون پتانسیل رو تعریف میکنه. پیش از ابراز خاصیت، پتانسیل وجود نداره. تعریفی براش نداریم، وقتی درک نشه یعنی وجود نداره.

حالا شما فرض بکن محیطی که بهش وارد میشی با خاصیت قبلی عجیبن شده باشه. شما متوجه نخواهید شد که تغیری هست، چون در لحظه ورود شما با "سوابق" روبرو هستید. حالا وقتی تغیر دیگه ای توی فضا بوجود بیاد، شما متوجهش میشین.

من دقیقا این اتفاق برام افتاده.من نیازمند حضور یک خاصیت توی فضای بیکران اطرافم هستم.دیروز که اون واقعه تلخ بوجود اومد یک خاصیت بود به سمت تغیرات منفی. در حالی که صبحش من دوتا تغیر مثبت خیلی خوب تجربه کردم. اول اینکه کلاس مکانیک کلاسیک یکم تو جنب و جوش افتاد و حرف زدم.و بعدشم کلاس مکانیک کوانتومی بود که اونجا هم یکی از سوالام جواب گرفت.

این یک بیان خیلی ساده است از پتانسیل و میدان الکتریکی. قسمت دوم تعمیم یافته قسمت اوله.باید از استادم راجع بهش بپرسم و اگر درست نبود تصحیحش کنم. نکته اصلی اینجاست که تغیر این وسط اساس و بنیان کاره. این تعریف احتمالا از نظر درستی رقیق شده هست به چند دلیل. اول اینکه بیانش ساده شده و با کلمات بیان شده نه با ریاضیات دوم اینکه الکترو مغناطیس یک دروغ فاحش بزرگ و مسخرست که اصلا واقعیت نداره.بار کجا بود لامصب، برو گمشو. الکترون یک ذره است که تو کوانتوم شبح تعریف میشه. تو کوانتوم! میفهمی؟ تو اندازه گیری فوق فجیع دقیق.الکترو مغناطیس حقیقتا یک شیطان سه بعدی که علم رو ساده کرده ولاکن به هیچ عنوان ساده نیست.

علی ای حال، برد حسن یزدانی و استوری های محمود فرجامی به حدی بهم حال داد که الان تا صبح میخام کوانتوم بخونم. تابع دلتای دیراک شدم. در همه جا صفر و یک لحظه اوج میگیرم.

فردا یک پست خیلی مهم میخوام بگذارم که به شدت توی زندگیم موثره.من کشیده ابداری خوردم از ایشیزاکی، 6 ماه پیش. و الان وقتشه که یکم از تبعاتش بگم. من عاشق اینم که بقیه رو تحلیل کنم.عاشق اینم. دیونه وار دوست دارم پیش بینی کنم رفتارهاشون رو. برای همین انقدر باز میشه و احتمال ها زیاد میشن که قدرت نتیجه گیریم به صفر میل میکنه،فقط میتونم به یک سمتی "بیشتر" سوبق بدم همه چیز رو. نهایتن باید مفهوم مقصر_ غیر مقصر رو از زندگیم پاک کنم.ولی اینکه چی جایگزینش کنم ذهنمو درگیر کرده.اینکه در ادبیاتم رسوخ کرده و باید عادت شکنی بکنم.حالا فردا راجع بهش مینویسم.

کورتانیدزه کشتی گیر گرجستانی که قهرمان ایرانی را بارها شکست داد.ولی علیرضا حیدری، در 2004 بلاخره کورتانیدزه را خاک  کرد.

یک اهنگ گوش بدیم: کورتانیدزه نامجو

تصمیم گیری 1

دو مسئله رو وقتی میخوایم تحلیل کنیم انقدر پارادایم های مختلفی داره که وحشتناکه مقایسه کردنشون باهم. اینجا فقط قصد دارم از لحاظ عادت پذیری مغز و جدی گرفتن زمان یک تجربه رو بیان کنم. من کلا ادم مثال محوری هستم مثال میزنم تا بتونم بفهمم نهایتن مغز قضیه رو که فکر میکنم میتونه قابل تعمیم باشه به چیزهای دیگه رو از حواشی میشورم و میزارمش تو کلکسیون.

دیروز متوجه یه چیزی شدم، با نانی حرف میزدم و بهم گفت که دیگه به خود کشی فکر نمیکنه.اینکه به خودکشی فکر نمیکنه، دلایل متفاوت و متعدد داره. کاری بهش ندارم.مسئله از اینجا شروع میشه که گفت من تونستم فکر خودکشی رو برای خودم یه سره کنم و بزارمش کنار، ولی نتونستم فکر درس خوندن رو یه سره کنم و بزارمش کنار.

دو مسئله کاملا متفاوت با پیشینه های مختلف. ولی بیایم سر زمان صحبت کنیم و تصمیم گیری.

بهش گفتم تو چند وقته خودکشی کردن رو میشناسی؟ گفت 6 ساله.

گفتم چند وقته به صورت جدی بهش فکر میکنی؟ گفت 2 ماهه.

گفتم چند وقته که بین کردن و نکردنش متناوبی؟ گفت 2 هفتس.

گفتم کی کارشو یک سره کردی؟ گفت 3 روز پیش.

حالا، 

بهش گفتم تو چند وقته درس خوندن رو میشناسی؟ گفت 4 ماهه.

گفتم چند وقته تصمیم گرفتی درس بخونی؟ گفت 1 ماهه.

گفتم چند وقته که تصمیم گرفتی یک سرش کنی؟ گفت دو سه هفتس.

(نکته: مسئله شناختن اینجا با این تعریف هست که شناخت جبری نه. زمانی که خودت افتاده باشی دنبالش میشه بازه تلاش برای شناخت)

خب ببینین الان این مسئله با این سوال ها باز شد. ینی کاملا بدیهی شد. فقط سوال درستی پرسیده شده بود.الان دیگه کاملا واضحه که چقدر تفاوت هست بین دو مسئله x و y وقتی بحث "بازه مشخصه" میاد وسط.وقتی بحث عادت کردن مغز به صحبت درمورد یک چیزی میاد وسط و مغز "میتونه بپذیره که تغیر کنه".

واضحه که نانی نمیتونه به این راحتی فعلا با مسئله درس خوندن کنار بیاد.

و ما چقدر! توی تصمیماتمون به این خطاها اغشته هستیم. چند تا موردش رو میگم

مقایسه کردن زمان اشنا شدن

مقایسه کردن زمان جدا شدن از یک فرد

مقایسه کردن ایجاد عادت جدید 

مقایسه کردن زمان ترک عادت

مقایسه کردن زمان ایمان اوردن به خود

مقایسه کردن زمان استقلال افراد با هم

مقایسه کردن حجم مطالعه های افراد

و اینها رو بدون عوامل محیطی در نظر بگیرین. قطع کنین دست محیط رو.ببینین فقط زمان و عادت ذهنی چطور باعث شده به مغالطه و خطای ذهنی برسیم.چطور باعث شده که نتیجه های غلط بگیریم.

مملو از ایرادات اینچنینی هستم. توام همینطور؟

شناخت پناهگاه 2

وقتی برنامه ای رو منسجم و قوی تدوین میکنید تا اجرا کردنش منطبق باشه بر پازل خودتون، مرحله بعدی انسجام درونی خودتونه. به اون نرسید، میفتید دنبال پناهگاه برای اضطراب.

بگذارید مسئله رو با یک روند علمی و تاریخی توضیح بدم.

علم فیزیک علمی است مبتنی بر نگاه جسورانه به طبیعت در راستای محصور کردن اینده در قالب قوانین. طبیعت، این گسترده ی فوق پیچیده.

روزی ما نشستیم، نگاه کردیم به گوشه ای، متوجه چیز عجیبی شدیم، دنبال الگو ها گشتیم، زبان(ریاضی) خلق کردیم(یا شاید کشف)، پیچیدیم و ساختیم و ترمیم کردیم و به بوته ازمایش گذاشتیم و سوزاندیم و منفجر کردیم و کشتیم، نشستیم و نگاه کردیم به گوشه ای، و متوجه چیز عجیبی شدیم.و دنبال الگو ها گشتیم و پیچیدیم و ساختیم و ترمیم کردیم و به بوته ازمایش گذاشتیم و سوزاندیم و منفجر کردیم و کشتیم.و متوجه چیز عجیبی شدیم.و باز، همان.

دو متغیر بزرگ در این مسئله وجود داشت. دو متغیری که در طول مسیر ثابت نیستند و باز متغیرند.متغیر اندر متغیر. اندر متغیر، اندر متغیر. 

اولی "نگاه" 

دومی " بازی طبیعت"

ما به گوشه ای نگاه کردیم و اینگونه نگاه کردن را اموختیم و بسیار طول کشید تا فهمیدیم به گونه دیگر میتوانیم نگاه کنیم.هر بار که به اطمینان رسیدیم فهمیدیم به همان گوشه، از سمت دیگر نگریستن دیوانه وار است: انچه پیشتر داشتیم به مرز نابودی میکشد.

ما، فقط نگاهمان را به گوشه تغیر دادیم، در یک فضای بی نهایت گوشه.

میتوان مطمن بود طبیعت بازی خود را عوض نمیکند؟ میتوان مطمن بود همزمان بازی در حال تغیر است و ما نمیفهمیم که تغیر کرده؟یک بی نهایت دیگر.

ما در پیجش این بینهایت ها گم شده ایم.

حالا، دستگاه ساختیم تا طبیعت را محصور کنیم.هر بار یک چیز دیگر اضاف کردیم. هروقت نمیشد جمع اضداد کرد درماندیم. یک چی بسیار مهم وجود داشت که میشد تضمین کرد شما پویا هستید و وجود دارید در این ساحت احتمالاتی مقدس و ان هم پرسش بود. همه اینها بر پایه پرسش گری بود و پرسش و شک و تردید تنها عامل تصحیح و ساخت و شناخت. پرسشگران بار این بینهایت را بردوش کشیدن. چقدر پرسش مهم است. چقدر پرسش جلوبرنده است.چقدر پرسش عامل تمایز است. برای یک فیزیکدان، پرسش همه چیز است.

و حالا فکرشو بکنین یه نفر فیزیک بخونه ولی سوالای خوب نپرسه(: نتونه سوال خوب بپرسه.در اضای هر 4 سوال خیلی خوبی که میپرسه، 10 سوال غیر خوب بپرسه. این ادم سر کلاسا جواب بده اما پرسش هاش به چشم نیاد. به درد نخوره یا درک نشه. 

اصلا این ادم احساس میکنه لایق هیچی نیست.نه لایق نمره خوبه، نه لایق اپلای کردنه، نه لایق دانشگاه خوبه، نه لایق زندگی کردنه، نه لایق ادامه دادنه، نه لایق هیچی. من از یه ادم  با دغدغه های معمولی حرف نمیزنم اینجا مطمئنن. سابجکتیو شدن این دغدغه ها.

 وقتی سوالاش با سوالای بچه های قوی تر یا اونایی که از تو نت سوال در اوردن یا از داخل کورسا سوال برداشتن مقایسه میشه چیزی براش باقی نمیمونه جز ذهنیتش. این ادم شکست عشقی خورده و دنبال پناهگاهه.

خب پناهگاه در اصل همون مکانیه که ما به بالانس کردن خودمون میپردازیم.همونجاییه که وقتی تصورمون از خودمون بهم میخوره میتونیم توش استدلال هایی بسازیم یا پتانسیلمونو داخلش نشون بدیم تا جبران وضعیت سرخوردگی مارو بکنه. تو زندگیمون خیلی پیش میاد.مثلا دوستی داشتم که موقع امتحانا درس نخیوند و یهویی عاشق پیدا کردن اهنگای خفن به سبک خودش میشد. بعد ها که ازش پرسیدم فهمیدم که دقیقا بالانس میکرده، از اونور تصویر عجز اور دانش اموز درس نخون و ب ددلاین رسیده رو با توهم توانایی پیدا کردن علایق خودش و شناخت خودش، بالانس میکرده و دقیقا تو بازه امتحانا همیشه به این سمت میرفته.

نسبت به قبلا خیلی بهتر شدم. من دیگه خیلی جاها سوالا رو به خاطر تمایز پیدا کردن نمیپرسم.ولی روز ب روز اب میشم. میمیرم. فقط این جسارت کوفتی باقی مونده تا ادامه بدم.جایی نیست که دلیل پرسیدنمو شرح بدم. کسیم ازم نمیخواد.کسیم نمیپرسه چرا پرسیدی. بعضی سوالا یه کوه مسئله روشون خابیده و کند و کاو صورت گرفته تا انقدر صیقلی شدن. همه چیز انقدر احمقانه و ساده نیست که بعضیا فکر میکنن.

قبلا به اپلای فکر میکردم.ینی تا همین پریروز. به کلاسای جامعه شناسی سیاسی فکر میکردم یا به فن مناظره.به توجیح از طریق خلاقیتی که من دارم و بقیه کمتر دارن.الان همه اینا نقش بر اب شده.یه دست اویز جدید نیازه. امیدی برای 17 شدن معدل کل نیست. به خودم میگم یه فرصت به خودت بده.ولی من بهترین فرصتارو سوزوندم. میگم یک سال دیگه صبر کن.ولی ادامه دادن بعضی تصمیم ها مثل 50 درصد زدن یه سری از درسا تو کنکوره.زیر 50 بزنی باختی، 50 بزنی بردی نکردی. بحث اینه که توان و کشش هم تا 50 درصد بیشتر نخواهد اومد. من دچار یک زندگی معمولی خواهم شد زیر همین سقف.

دیگه پناهگاه ندارم. لاک لاکپشتیم رو از دست دادم.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان