عیدتون مبارک

امسالم تموم شد.و بهترین و جالب ترین و سخت ترین ماه رمضونی بود که گذروندم.

خدایا.این ماه رو اخرین ماه رمضونمون قرار نده.الهی امین.

خدایا.اعمال ما الخصوص نماز های دنده 4 ای دم اخری رو از ما قبول کن.الهی امین.

خدایا.خیلی چشمامون چرخید غیبت کردیم حلالیت طلبیدیم توام به حق بزرگیت ببخش.الهی امین.

خدایا.سفره ی همرو پر و حلال نگهدار.و قلبشونو طهارت بده.و مارو هیچوقت به حال خودمون رها نکن.الهی امین.

با عشق.

درد مشترک!_حرف بزن_

وقتی واژه تنهایی به گوشتان میخورد دقیقا چه احساسی در شما منعکس میشود؟

این "تنهایی" غول بزرگی که کمتر کسی در زندگی واقعی اش تجربه نکرده چیست که اینقدر ادم ها از ان واهمه دارند،خجالت میکشند ان را به زبان بیاورند و از اینکه دچارش شده اند خود را سرزنش میکنند؟حس اینکه طرد شده ی یک جامعه یا گروهند را میگیرند و دقیقا بعد از گذر کردن جمله ی "چقدر تنهام!"تصویر انحرافیِ اغراق شدهِ گذشتهِ شاد پیشین در ذهنشان پررنگ میشود.

به طرز دیگر:چندین و چند بار تجربه کرده ام که تنهایی ابزاری بوده برای خشم نفرت و تصمیم های غلطی که از تلقین "من تنهایم"امده اند.وسیله ایی برای ارتباط بیشتر با بقیه.استفاده از این واژه بزهکاری ایست که در عصر حاضر داداگاهی برای رسیدگی به ان وجود ندارد!حتی وجدان نیز ان را تصدیق میکند.چه شد که درد نامشخص بی درمان اینقدر دستش برای تسلط باز شد؟

از جهات مختلف میتوان ان را به چالش کشید: شاید بگوئید تنهایی تنهایی است!از ماهیت خالص یک امر چه تعریفی میتوان داشت؟اما من فکر میکنم این یک مفهوم انتزاعی نیست.مخلوطی از عواطف  بیان نشده و "جا پیدا نکرده" است که از جریان افتاده اند.توده ایی به ضخامت  یک دفتر بینهایت برگ.که هر صفحه ی ان را کسی اشغال کرده و لبریز از ادم هایست که نتوانستند با "شرایط"کنار بیایند.تنهایی مملو از احساسات است.جاده ای به انتها نرسیده ی من و دوستم.تو و همسایه.

در جایی:نمود های ان را نمیبینیم.اصلا بعضی اوقات متوجه نیستیم.تا وقتی تلنگری چیزی بخوریم.مثلا اینترنتمان قطع شود خانه مان را عوض کنیم سنمان بالا برود.نمیدانم.

+تنهایی شبیه چیه؟

++حتی اگ یه نفرم حرف نزنه عب نداره :دی

+++حوالی ساعت 6 و نیم.

++++واقعا فکر میکنم سوسک هاهم تنهان.سوسک ساعت 4 ونیم دیروز اصن براش مهم نبود من ایستادم.خلسه رفته بود._به سوسک توجه نکنین_

۱۳

چراغ روشن

سوار ماشین بودیم.کوچه ی ما مثل خیابونه.هرکسی روبروی خودشو اسفالت کرده.یه سریا سیمان رو به جای اسفالت ریختن وسط و تزئین کردند.ساختمونی که اون دست خیابونه هنوز لامپ روشن داره.فضای کوچه خیلی غریب.تاریک و گرمه.پسره که پشتی تکیه میداد(و تازه فهمیدم نگهبانه)دراز کشیده دم در خونه روبرویی.

همه خوابند.

حس میکنم یکی "غم تو دلش فراوونه" و دیگه جا نمیگیره.پر.لبریز.خسته شده از اینکه بقیه میگن"میگذره"نیاز داره یکی بگه نه!اون عمره که داره میره.تویی که داری میری._منم که شاید برم تو خونه و در رو ببندم و یادم بره کدوم طبقه چراغش روشن بوده_ولی دل اسیره.به قول لیلی و مجنون دردی نه دوا پذیر دارد.

"تو میگی نامه نوشتی نرسیده از تو یک خط و نشون هیچکی ندیده"اهنگ رو قطع میکنه.جون نداره داد بزنه.داد بزنه؟نه.فقط یکم یکم اشکاش قلقلکش میدن."منم امشب واسه تو نامه نوشتم اما اشکام همه رو نامه چیکده"

اه میکشه.حیف که "هرکدوممون توی شهر دیگه"نیست.

"اسمونم باهامون قهر"نیست.

اما دگر حوصله ایی نیست.

پیاده شدم.یادم رفت کدوم طبقه چراغش روشن بود.حتی نمیدونم اونی که گریه میکرد کی بود.اصلا مهم بود که قلبش پر درده و کی اینکارو کرده و حال چه کنم؟

پ ن: کلماتی که در "" هستند:اهنگ اسمون با منو تو قهره دیگه داریوش.

تاده دقیقه پیش پسر نگهبان هنوزم بیرون بود.داشت کشو قوس میداد.

همین الان یک سوسک را کشتم.

ساعت 6:02 دقیقه صبح خرداد ماه رمضون.

۸

رفتگان

یه زمانی بود.بچه بودم.تازه اینترنت گیرم اومده بود.بدوبدو میرفتم پای کامپیوتر بازی میکردم.طرفای 89 بود.بعدش گذرم خورد به وبسایتای مختلف.چت روما.یاهو.اواکس.نیم باز.بیتالک.تلگرام.فارومای داستان نویسی.و الان!وبلاگ خودم.

خدا میدونه اونروزی که وبلاگ ارنورو خیلی اتفاقی دیدم و تاریخ اخرین پستش که مال 31 اردیبهشت بود روخوندم چقدررررررررررررررر خوشحال شدم.خیلی!خیلی!چون دیدم که زندس.یک عدد وبلاگ زنده.

الانم به فاصله ی کمتر از یه هفته "جان سپاریم در راه وطن و مردممان" رو دارم میبینم.

خدافز ارنور.خدافز مارچلو.

۶

محلاتی!

(قسمت اول تفکرات)الان حدودای ساعت 6 و 20 دقیقس.توی اتاقم نشستم و صدای تلوزیونو میشنوم که داره یه کارتون درمورد شهید محلاتی پخش میکنه.شهید محلاتی خودش به تنهایی دست به کار میشه و غوغا میکنه!و همینطور که از اسمش پیداست در اخر شهید میشه.
(قسمت دوم تفکرات)حدودای پنج سال پیش بود که اولین بار!با ماشین شخصی  رفتم مسافرت.بابام ماشین دوستشو قرض گرفته بود.405 مشکی تمیز و براق!اوا این اولش بود.روز اخر سفر حتی کارخونه بازیافت هم ازمون قبولش نمیکرد.خلاصه!سوار شدیم و دو دو چی چی رفتیم جاهای قشنگ قشنگ ایران(جاتونم خالی).
(قسمت سوم تفکرات)برای توقف تهران_مشهد رفتیم خونه یکی از فامیلای فامیلامون که اولین بار بود میدیدمشون.خلاصه خونشون شمال بود.از کجا فهمیدم؟از اونجایی که اتوبانارو رد کردیم از تهران شلوغ رسیدم به تهران خلوت و بعد از اون رسیدیم به تهران خلوت تر.یه شهرک بود.امش چی بود؟شهرک شهید محلاتی.
(قسمت چهارم تفکرات)تهران رو تصور کن.مزخرف ترین شهر پردود ایران بهترین شهر برای ترقی درسی و شلوغ ترین شهر کشور.پایتخت!کوچکترین تفریح انداختن یه کوله و رفتن به کوهه.به قول دبیر فیزییکمون:وقتی بری اونجا تازه میفهمی اینجا زندگی نمیکردی.خلاصه فکرشو بکن اون جمعیت الک شده بود و اون چیز میزای درشت تر مونده بودن روی تور الک... همینطور که از نظر میگذراندم!به صادر کردن چمن اون اطراف فکر کردم.پولدار میشدم.فقط چمن.از مبل و بشقاب و کلید های اسانسور پارکت خونه و شیشه ی چند جداره صحبتی ندارم.
(قسمت پنجم تفکرات)حقیقتش الان دوست دارم داد بزنم!اهای!محلاتی!منم با خودت میبردی.
موسیقی متن:ای میهنم ای سرزمین شیران تیتراژ پایانی انیمیشن حدودای 6 و 30.فکر کنم پرواز هما میخونش.
تو عکس هم انگار داره اشاره میکنه جلو نیاین

۱
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان