ساعت ها حرف زدیم. این چهار پنج ساعت، نگاهی به تکامل ما بود. و خوشحالیم که به این نسخه رسیدیم. خوشحال نه، بیشتر انگار یک جور ازادیه. انگار برگشتیم به وطنی که توش غریب نیستیم. انگار بلاخره میگی اوفیش، رسیدم خونه، هیچی دشویی خونه ادمنمیشه! راستشو بخواین از اینحا به بعد، بازنگشتن به سابق یه مسئلس و اینکه چجور رفتار کنیم هم یه مسئله. ما هیچوقت تو این ور ماجرا نبودیم از قبل. شاید ناشناختگی مارو دیپورت کنه زندان. بهتره صحیح تر بیان کنم حالمونو: یه جور ازادیه، وقتی برگشتی وطنی که توش غریب نیستی ومیبینی خیابونا عوض شده، شهرا ی مدل دیگه شدن و این دنیای بیرون، کلی ادم داره که منتظرن بببنن حبس تادیبی چی بارت آورده.انگار میگی اوفیش رسیدم خونه ولی دشویی دیگه ایرانی نیست و فرنگیه.
ما وقتی باهم حرف میزنیم چیزهایی بیشتر از کلماته که رد و بدل میشه.عمیق تر از کلمات همو میفهمیم. امشب که داشت میگفت ترکیده و یه سری حرفارو زده و از اون ب بعد انقد ارامش داشته که دیگه بحث های همیشگی بینشون پیش نیومده، گریم گرفت. خیلی بده وقتی اسیر دست خودت باشی. وقتی یه چیزی اذیتت کنه و بارها پیش بیاد و بار دهم تو بترکی و هرچی از دهنت در میاد بگی و ببینی که قصر طلایی ای که ساختی داره از هممیپاشه ب دست خودت، اینو به عینه ببینی. ببینی چطور خود واقعیت نشسته یه گوشه ای و داره به خودت نگاه میکنه که مثه هیولای شکموی انیمه شهر اشباح،افتاده روی تمام مرزا و قول و قرارهای با طرف مقابلت و اونارو میبلعه. و تو میبینی که داری باز هم اتیش میزنی همه جارو.گریه کردم چون در اومدن از این گودال عمیق کار راحتی نبود و امروز ایزما هم در اومده.
خوشحالم. شب خیلی خوبی بود.
شب بخیر!