گفتگو

_خبری ازش نداری؟

+نه والا، نپرسیدم.نمیدونم. ولش کنید.

_حسین هم نمیدونست. رفتم مغازش کلا میگفت اصلا نه میاد نمیدونیم کجاست این همه بهش زنگ زدیم.

 تلفنو برداشتم. مطمئن نبودم که جواب بده چون با خط کدو داشتم بهش زنگ میزدم نه با خط خودم. و خب جواب خط هیچکس رو نداده بود.جواب خط هرکیم داده بود گفته بود: به شما ربطی نداره کجا هستم.

فرقی هست بین اهمیت و فضولی که من این رو خوب فهمیدم.دیدم که تفاوتشون چجوریه. بعضیا فقط میخوان بدونن که چی شده.بعضیا میخوان درکت کنن وقتی بهشون گفتی. یک اتفاقی بیفته براشون، یک تاثیری بگیرن، یک عکس العملی و همراهی ای پیشه کنن. تو شعاع گرم حادثه تو قرار بگیرن و بیان داخل گود. من از خیلی چیزها مطمن نیستم ولی از این مطمنم که برام مهم نیست چه اتفاقی افتاده، میخوام هرجور تو میگی بشنوم و هرجور تو میگی ببینم وقتی ناراحتی و خیلی جاها فقط گوش بدم به حرفت. فکر نکن ساکتم و هیچ صدایی ازم درنمیاد ینی خستم کردی، یا حوصلمو سر بردی، یا حواسم نیست، هست.من دارم به تو گوش میکنم. به خاطر شرایط اولیه مسئله که همون "هرجوری تو میگی" هست، نمیتونم یه سری جاها نظری بدم.(چون من در نیم کره گنگ مسئله سمت تو دارم شنا میکنم ، دریای واقعا اتفاق افتاده رو نمیبینم)فقط گوش میدم بهت.من کنارتم.

 تلفنو جواب داد. با لحن رسمی.گفتم سلام.حالت چطوره؟

+اها چه عجیبی از من خبری گرفتی. برات مهم شد.

_ زنگ زدم ببینم سالمی و سلامتی یا نه.

+ سلامت هستم ولی سالم نیستم. دلم گرفته. حالم خوش نیست.

_من گفتم رفتی، حداقل یکم حالت خوش باشه.حالا مهم نیست برام کجا رفتی با کی رفتی چطور رفتی، مهم اینه که حالت خوب باشه. انجا خوشه که دل خوشه.

+نه.چه حال خوشی.حوصله ندارم.پولم ندارم.

خندیدم_ خب حالا که رفتی یک تغیری بوجود بیار یک حرکتی بکن که حالت عوض شه.یک کاری کن.

+ فرقی نداره.از یک پوچی میام داخل یک پوچی دیگه.از یک بی ماهیتی میام داخل یک بی ماهیتی دیگه غرق میشم. بی روحم و میخام یک تغیر ایجاد کنم.تغیر ایجاد میکنم و بی روح تر میشم.فرقی نمیکنه. نمیدونم چیکار کنم.

ناراحت شدم. 

یادم افتاد به چند ماه پیش.بالای پشت بوم با مقدم متاخر و نانی و کولی نشسته بودیم. من رفتم پیش کفترا ایستادم.میخواستم طلوع خورشید رو ببینم. هوا یکم خنک بود. کولی داشت از زندگیش میگفت. نه دلایل کولی رو قبول داشتم نه مقدم متاخر. خیلی از گناها گردن خود کولی بود. اما یک سری هاشم جبر بود. و من خیلی خیلی گریه کردم. خیلی خیلی خیلی گریه کردم. نزاشتم کسی ببینه چون خوشم نمیاد. دلم نمیخواست کولی ببینه.اگر میدید حق به جانب میشد. معمولا وقتی شما برای یک نفر دلسوزی میکنید فکر میکنه در سمت حق مسئلست.چون ادما عادت کردن اگر سمت حق نیستن پس باید خورد بشن. حالا حق هم جای تعریف داره. شما یک معیار عمومی و قابل پذیرش همگان رو در نظر بگیرید.هرچی خودتون بهش میگید حق.

من گریه کردم به خاطر زجر هایی که انسان میکشه.هر انسانی، انسانی در فلسطین. انسانی در افغانستان.انسانی در افریقا. انسانی در عراق. انسانی بالای پشت بوم خونه جومالی، ایستاده و نشسته در کنار کفتر ها.

تلفن رو با خداحافظی و مراقب خودت باش قطع کردم.نپرسیدم کی میاد. نپرسیدم کجا بود.نپرسیدم کی رفت.نپرسیدم با کی.

در یک بحرانه. مملو از درده. در چند راهی تصمیماته. پشته ای از هیزم خون دل رو شونشه. ازش نمیپرسم مشکلت چیه.ازش نمیپرسم کمک میخوای. ازش نمیخوام خوب شه. ازش نمیخوام فراموش کنه.ازش نمیخوام داد نزنه.سرزنش هامو برای کارهای غلطش به روش نمیارم.اگر به مرگ فکر کرد جلوشو نمیگیرم. اگر ازم چیزی خواست دست رد ب سینش نمیزنم. من میشنوم. و اون حرف میزنه.درست یا غلط، من اینجوری پناهگاهم.

تا صبح که داشتم الکترو مغناطیس میخوندم دلم گرفت. موقع انتگرال، موقع خلاص نویسی، موقع حساب کردن میدان برای دو صفحه بی نهایت و مثبت و منفی که برعکس اونچه فکر میکنیم در درون هم رو دو برابر میدان درست میکنن.ولی از بیرون کسی نمیفهمه میدانشون رو دقیقا میدان بیرونشون صفره اما میدان درونشون جهات های هم سو داره و چفتن توی هم. خط های پائین من با خط های بالای تو هم جهتند. هردو به سمت پائین میرند. مثل یک اغوش. به عزیز ترین فکر کردم. ولی اون نیستش هنوز.بیخیالش پس.

تا صبح داشتم الکترو معناطیس میخوندمو فکر میکردم به این مرد در دهه پنجم زندگی که پشت تلفن، در یک ناکجا اباد حال دلش خوش نبود.که به خدا اگر حال دلش خوش بود بره و 100 سال دیگه برنگرده من راضیم.

گوش بدیم به اهنگ زیبای ماجده الرومی: دوست من باش.

جوگیری

نمیدونم چرا اینکارو با خودم میکنم.

درس تمدن ایران داریم، و استاد به پشمشه هر اتفاقی که سر کلاس میفته. بسیار واضح گفت که نمیخواد برای کنفرانس وقت بزارین.

سوگولیشم یکی از بچه های ترم 9 فیزیکه. که احتمالا دست به سرچش خیلی خوب و تایپش سریعه که سوالای استاد رو با این وقفه زمانی مناسب و گول زننده پاسخ میده.

ولی خوشحالم برای این دوست ترم نهمون. خیلی احساس خوبیه که در یک کلاسی، سرامد و شناخته شده باشی و انقدر هم جهت با خواسته کلاس که هر صحبتت، راه گشا باشه. این همجهتی خیلی زیباست انگار اونجوری که کلاس و استاد میچرخه فرد هم میچرخه ناخوداگاه. همچنین، اینکه فیزیک بخونی و اطلاعات جانبیت قوی باشن هم خیلی جای بحث داره. چون فیزیک وقتی برای اطراف نمیزاره، حداقل وقت زیادی نمیزاره باقی بمونه که بخوای عمیق تونل بزنی. از این گزاره مشخصه که دوستمون یا برنامه ریز بسیار دقیقیه و به خوبی بر هوسش کنترل داره، یا فیزیکخوان سطح متوسط رو به پائینیه اگر بخواد علم تاریخیش خیلی قوی باشه.یا فیزیکدان خوب و تاریخ دان خوبیه که از هوش سرشار برخورداره. از دو احتمال دیگه چشم پوشی کردم.یک احتمال رو هم بالاتر گفتم.

خلاصه، من با فکر کردن به همراستایی امیرحسین ترم نهمی با کلاس و شکوفاییش احساس خوبی میگیرم. بسیار شیرینه. از لحن صداش هم مشخصه که خوشحاله. میدونین چیه، بچه های علوم پایه اروم و متواضع و گیج و گم و خسته  هستند اکثرشون. این تو صدای امیرحسین بود.

گفتم : استاد راجع به زنان در طول دفاع مقدس کنفرانس میدم.

و این خریت محض رو با صدای بلند جار زدم. بحث اینه که خیلی فارسی و انگلیسی و عربی دنبال یک مقاله ای یا داستانی که راجع به تجاوز جنسی سربازان ایرانی به زنان عراقی و برعکس، گشتم. پیدا نکردم. بعدش گفتم راجع به زنان دموکرات متصل به حذب توده کنفرانس بدم. نشریه هاشونو پیدا کردم ولی امکان خرید نبود.امکان دانلود هم نبود. به هر طریق یه چیزی میافتم ولی خب استاد گفت اصلا نمیخواد انقدر وقت بزاری.

در نهایت، تفاوت در تصمیم گیری و الویت بندی در دیدگاه زنان و تاثیراتش روی نگاه زنان به جنگ و عملکرد هاشون رو انتخاب کردم به عنوان موضوع ارائه. گفتم از دیدگاه تصمیم گیری نگاه بکنم به کار زن. زن چطور نگاه میکنه.

هفت تا مقاله تصمیم گیری انتخاب کردم که یکیشم راجع به سزارین و تصمیم برای سزارین کردنه. قطعا تو امر سزارین درد، احتمال زنده موندن مادر و احتمل زنده موندن بچه  توسط زن برسی میشه و منجر به گرفتن تصمیم میشه.این سه تا عامل توی جنگ هم هست. اما به طور دیگه ای.

دوتا مقاله میدانی هم دارم از تاثیر جنگ روی زنان هویزه و سنندج.

فکرکنم خوب بشه. ولی تا فردا که کنفرانسمه پوستم کندس.

شیرینه. درد شیرین. چرا اینکارو کردم واقعا.

همین جوگیری تابستون سر تفسیر قران افتاد. که تصمیم گیرفتم راجه به نحوه روش شناسی تفسیر قران کنفرانس بدم. دیونه شدم سرش تا تموم شد.یا سر مرگ خدا از دیدگاه نیچه پیش اومد برای درس اندیشه 1. تازه خوبه اقای گنجی نجاتم داد در ب در دنبال کتاب جامع تاریخ المان میگشتم، ببینم نگاه نیچه تو تاریخ خودش چجوری جا گرفته. که البته نجاتم پیدا نکردم.فقط منحرف شدم از تاریخ به خود نویسنده و نزدیک  ده تا مقاله و 3 تا کتاب ازش خوندم و واقعا کم بود اما وقت نبود.

جلوی خودم رو نمیتونم بگیرم. ولی سخت ترین دوره ای که پشت سر گذاشتم مربوط به تحقیق شیخ بود که باید مینشستم هرمنوتیک در اشعار حافظ و سعدی رو مینوشتم. خدایا تا صب تیک عصبی گرفته بودم. 

منتظر کلاس جامعه شناسی با عادلم. له له میزنم قشنگ.گذاشتمش وقتی حضوری میشه. خدا به خیر بگذرونه.

تصمیم

پیرو اتفاقات غیر منتظره، افکار تقریبا منتظره و نتیجه های تقریبا منتظره حاصله از گفتگو رو هم اضافه کنین. این پست در ادامه پست توابع بازگشتی هست.که به تصمیم گیری های شخصی میپردازه. برای همین، این نوشتار هم باید در رده غیر منتظره ها ثبت بشه و از نوشتار اون پست مهم جلوگیری کنه.

تجربه تابع بازگشتی تجربه تلخ و اروم کننده ای بود. الان که راجع به این جریانات صحبت میکنم کاملا سطح انرژی پائین خودم رو احساس میکنم. از جلز و ولز خبری نیست اما سنگینی غم این تجربه همیشه روی قلبم باقی میمونه. فراموشی هم مثل فراموشی عینک روی چشمه.به قول ساختمون پزشکان دکتر افشار میگفت ادم بعد از یه مدت یادش میره عینک به چشمش زده چون بهش عادت کرده.

رفتارهایی که پشتش یک رابطه نشسته قابل بیان برای دیگران نیستند مگر اینکه یک حداقل هایی رو طرف مقابل از این مدل رابطه ها تجربه کرده باشه. هیچکس نمیتونه دقیقا دارید چی میگید به خاطر اینکه در رابطه حضور نداشته.نتایج وقتی پیشینشون برسی نشه ارزشی ندارند.فقط شعار خالی هستند. از اینکه از دل چه چیزی به این چیز رسیدیم خیلی مهم تر از جواب اخره.جواب اخر قابل قضاوته.جواب اخر قابل مقایسس.اما روند هرگز این دو عنصر رو به خودش راه نمیده.به همین دلیله که میگم از تجربه درس بگیر یک جمله بی بنیاده. نتیجه ها یکسانند اما مسیر هرگز. چون از بنیاد با دو انسان طرفیم.متفاوت در تفکر و بیان و زبان و فرهنگ. متفاوت در دین و باور و وابستگی.متفاوت در هوش و استعداد و ژنتیک. و در یک کلام متفاوت در نگاه.

این اتفاقی که گذشت،  مسیر رو بهم نشون داد و تاثیرش روی اعمال.

گاهی اوقات شما یک نفر رو دوست دارید اما حرف ها درست بین شما نمیچرخند. شما هم رو دوست دارید اما ابراز به سو تفاهم میکشونه همه چیز رو.شما هم رو دوست دارید اما نقطه مشترکی که قابل امتداد در مسیر زمان باشه رو ندارید.ممکنه در میان راه رشته از دستتون در بره و  اون علاقه ای هم که به هم داشتید اسیر نفهمی بشه و تار و پودش بگسله.نمیدونم این دوست داشتن چه بعدی از دوسته اما مطمنم 3 رابطه بسیار زیبا رو تجربه کردم که با این دوست داشتن عجیبن بود.وقتی بیشتر فکر میکردم میدیدم خب این زمین اشتراکی که قراره خونه ی ارزو ها و اهداف با اجر های صداقت و صمیمیت و همراهی و اعتماد ساخته بشه، باید ملات داشته باشه.ملاتشم فهم کلامه که طرفین باید مایه بزارن. اگر این نباشه اجرا سر میخورن رو هم خراشیده میشن و چیزی ساخته نمیشه. رابطه با سبز ابی کبود و رابطه با شازده کوچولو از این دست بود.من علاقه داشتم به این دو. اما فایده ای نداشت. رابطه با مزوسفر هم پریشب به این نتیجه رسیدم که از همین دسته.(البته که من میفهمیدم چی میگه و اونم میفهمید چی میگم ولی باز هم در گونه دیگری از این روبط جا  میگیره.اینو از من بپذیرید) اون علاقه ای که بهش دارم نمیتونه سازنده باشه.( اگر اینجارو میخونی اینو یه اعتراف بگیر. تو از این ماجرا گذشتی.منم الان گذشتم. قشنگ ترین شب رو هم باهم داشتیم در 6 مهر.اما تا 360 روز اینده نمیخوام راجع بهش چیزی بنویسم).

ترجیح دادن علاقه به فهم رو هیچوقت دیگه تکرار نخواهم کرد. تلاشی هم نمیکنم برای درست کردنش. چون تلاش کردن دست به جایی نمی اویزه. در یک سری از موارد گذشتن بهترین راهه. چون اون علاقه هم ممکنه در مسیر این دوباره سازی از بین بره. خاطره ها هم از بین برند و چیزای خوبش خراب شه.سابقا بسیار تلاش میکردم تا اون مسیر هموار بشه ولی دیگه اینجوری نیست.ادمای خوب زیادی هستن که میشه فهمیدشون و ادم های زیادی هم خواهند امد.و ادم های زیادی هم خواهند رفت. به خودت میای میبینی درگیر دیگرانی. غافل از اینکه داده ها بسیار زیاد و کوچه حاصل خیز زمان، تنگ و کوتاه. 

ذات روزها و سالها دو چیزه، گذشتنی و بازنگشتنی. یکی از تابع های بازگشتی قصه من اینجا تموم شد.از این تصمیم هم بسیار خرسندم.چون به طبعم نزدیک تره.

با تمام وجودم برای سبزابی کبود ارزوی سلامتی و شادکامی دارم.

خدانگهدارت دوست عزیزم.

(از قذافی بابت صجبتمون ممنونم)

گوش بدیم به:اهنگ شرقی غمگین از فریدون فرخزاد

سه گانه

کلاس دهم بودیم یه دفتر داشتم که عذاب وجدان ها و خاطرات روزانمو توش مینوشتم.تابستون دادم دوست صمیمیم بخونش. و میگفت ریحانه چقدر اتفاقات غیر منتظره میفته در طول روز برات کاش برای منم پیش میومد.

امروز قرار بود یک جریان خیلی مهمی رو اینجا پست کنم ولی بازم یک جریان غیر منتظره جدید پیش اومد.یعنی در اصل دوتا.

جریان اول این بود که:

فرد 1 و فرد 2 و فرد 3 رو متصور بشید. 

اتفاقی برای فرد 2میفته و میاد به فرد 1میگه.فرد 1 میدونه فرد 3 از این قرار خیلی ناراحت میشه، به همین دلیل به فرد 2 میگه لطفا به فرد 3 نگو. 

فرض کنید نگفتن اون جریان به فرد 3 یک خیریتی بوده که بهتر بوده گفته نشه.

حالا فرد 2 در اوج ناراحتی و درموندگی میاد و به فرد 3 همون راز مگو رو میگه. فرد 3 خیلی ناراحت میشه.فرد 2 ازش قول میگیره که لطفا به فرد 1 نگو که بهت گفتم. 

خیلی اتفاقی فرد 3 به فرد 1 میگه. از دهنش میپره و بلاخره گفته میشه.حالا فرد 1 از فرد 2 ناراحته و تصمیم میگیره بره نابودش کنه.چون صلاح بود گفته نشه ولی گفته شده ولی الان موضوعیت از روی ناراحتی فرد 3 به بد قولی فرد 2 چنج شده.

حالا باید چیکار کرد؟ باید اول تشخیص داد که موقعیت ناراحتی عوض شده. بحث دیگه خیریت داشتن نگفتنه نیست، مسئله  3 نفره نیست، بلکه مسئله 2 نفره شده بین فرد 1 و 2. اگه این تشخیص داده نشه بحث نابود میشه.

دوم باید تشخیص داد اینکه فرد 1 به فرد 2 بگه که چرا به فرد 3 گفتی، اینجا فرد 3 هست که بی اعتبار میشه. و در این شر هست نه خیر.

در اصل در این مسئله فرد 1 مخفی کننده  مثبت، فرد 2 جار زننده خنثی، و فرد سوم جار زننده منفی بوده. با اینکه در ظاهر، همش تقصیر دهن لقی فرد 2 هست. اما برملا کردن این واقعه تاثیر منفی رو سه طرف داره. فرد 1 خشمشو خالی میکنه و زر اضافی ممکنه بزنه، فرد 3 در مقابل فرد 2 بی اعتبار و در مقابل فرد 1 کمی متزلزل میشه(چون وقتی دعوا پیش میاد جایگاه های جدیدی تثبیت میشن یا از بین میرن.دعوا در اصل یک قرداد محضری برای ثبت اتفاقاته)

 خلاصه. من اینجوری نگاهش میکنم. و خوشحالم که تونستم این رو حل کنم وگرنه اتفاق مزخرفی میفتاد. فرد 3 من بودم.

متاسفانه، اتفاق دیگری هم افتاد که ازش تعجب نکردم. 

وقتی یکی از عزیزان شما به هر دلیلی با دشمن شما دوسته، برای منافع اون میجنگه و ممکنه بین دیگر عزیزانتون تفرقه بندازه، ممکنه یک روزی هم این بلا رو سر شما بیاره. در اصل جنگ من جنگ پیشگیری نیست، جنگ حادثه در کمین و حتی اتفاق افتاده است. اگه من با تفرقه مخالفم و با مواضع اون ادم عزیز در زندگیم مخالفم به این دلیله که میدونم دشمنم دشمنی نیست که یک جا نشین باشه یا به چاک دهن نا مبارکش اعتمادی باشه. پس میدونم نامحسوسانه ممکنه مورد تهاجم قرار بگیرم.

مسئله اینه. ادما تغیر میکنن. هرجوری که شده. به ارمان هاشون پشت میکنن.

ادمی که بیاد و بگه تو قبلا اینجوری بودی اینارو میگفتی و بخاد از این استفاده کنه که عمل الان تورو بکوبه این ادم مرده متحرکه.چون به تغیر معتقد نیست. من معتقدم. تو حالا به ارمان هات پشت کردی، پس الانتو با الان میسنجم. گذشتتو با گذشته.

متاسفانه امشب دایره عزیزانم یک سانتیمتر شعاع دیگه رو از دست داد. دوست دشمن من، دشمن منه چون به منم اسیب خواهد رسوند. شرط عقل فرار از اسیبه.

ای اولگا! ایرینا!ماریانا!فیورنتینا!

اول اینکه الان خیلی خوشحالم. احساس میکنم روحیم برای نیم ساعت برگشت. نه اینکه قبلش ناراحت بودما.قبلش رو امروز در اصل فهمیدم که چه شکلی بودم:

وقتی یک خاصیتی بوجود میاد توی فضا، شما ناچارا یک تفاوتی رو احساس میکنید و وقتی اون رو احساس میکنید اون تغیر براتون پتانسیل رو تعریف میکنه. پیش از ابراز خاصیت، پتانسیل وجود نداره. تعریفی براش نداریم، وقتی درک نشه یعنی وجود نداره.

حالا شما فرض بکن محیطی که بهش وارد میشی با خاصیت قبلی عجیبن شده باشه. شما متوجه نخواهید شد که تغیری هست، چون در لحظه ورود شما با "سوابق" روبرو هستید. حالا وقتی تغیر دیگه ای توی فضا بوجود بیاد، شما متوجهش میشین.

من دقیقا این اتفاق برام افتاده.من نیازمند حضور یک خاصیت توی فضای بیکران اطرافم هستم.دیروز که اون واقعه تلخ بوجود اومد یک خاصیت بود به سمت تغیرات منفی. در حالی که صبحش من دوتا تغیر مثبت خیلی خوب تجربه کردم. اول اینکه کلاس مکانیک کلاسیک یکم تو جنب و جوش افتاد و حرف زدم.و بعدشم کلاس مکانیک کوانتومی بود که اونجا هم یکی از سوالام جواب گرفت.

این یک بیان خیلی ساده است از پتانسیل و میدان الکتریکی. قسمت دوم تعمیم یافته قسمت اوله.باید از استادم راجع بهش بپرسم و اگر درست نبود تصحیحش کنم. نکته اصلی اینجاست که تغیر این وسط اساس و بنیان کاره. این تعریف احتمالا از نظر درستی رقیق شده هست به چند دلیل. اول اینکه بیانش ساده شده و با کلمات بیان شده نه با ریاضیات دوم اینکه الکترو مغناطیس یک دروغ فاحش بزرگ و مسخرست که اصلا واقعیت نداره.بار کجا بود لامصب، برو گمشو. الکترون یک ذره است که تو کوانتوم شبح تعریف میشه. تو کوانتوم! میفهمی؟ تو اندازه گیری فوق فجیع دقیق.الکترو مغناطیس حقیقتا یک شیطان سه بعدی که علم رو ساده کرده ولاکن به هیچ عنوان ساده نیست.

علی ای حال، برد حسن یزدانی و استوری های محمود فرجامی به حدی بهم حال داد که الان تا صبح میخام کوانتوم بخونم. تابع دلتای دیراک شدم. در همه جا صفر و یک لحظه اوج میگیرم.

فردا یک پست خیلی مهم میخوام بگذارم که به شدت توی زندگیم موثره.من کشیده ابداری خوردم از ایشیزاکی، 6 ماه پیش. و الان وقتشه که یکم از تبعاتش بگم. من عاشق اینم که بقیه رو تحلیل کنم.عاشق اینم. دیونه وار دوست دارم پیش بینی کنم رفتارهاشون رو. برای همین انقدر باز میشه و احتمال ها زیاد میشن که قدرت نتیجه گیریم به صفر میل میکنه،فقط میتونم به یک سمتی "بیشتر" سوبق بدم همه چیز رو. نهایتن باید مفهوم مقصر_ غیر مقصر رو از زندگیم پاک کنم.ولی اینکه چی جایگزینش کنم ذهنمو درگیر کرده.اینکه در ادبیاتم رسوخ کرده و باید عادت شکنی بکنم.حالا فردا راجع بهش مینویسم.

کورتانیدزه کشتی گیر گرجستانی که قهرمان ایرانی را بارها شکست داد.ولی علیرضا حیدری، در 2004 بلاخره کورتانیدزه را خاک  کرد.

یک اهنگ گوش بدیم: کورتانیدزه نامجو

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان