توابع بازگشتی

رابطمون طوری بود که هیچ خبری از سلام و احوال پرسی به میون نمیومد.چندین بارهم بحثش شده بود که بیایم و یه رابطه عادی داشته باشیم. اما نمیشد. تعریف نشده بود. انقدر درگیر گنگی و مبهمی بودیم توی صحبت که پیش از حرف زدن یا در حینش کلمات رو معنی میکردیم تا اشتباه گفتاری و برداشتی بوجود نیاد. رابطه مجازی با ادمی که پیش از دوره مجازی شناخت درستی ازش نداشتی و ازت نداشت.و حتی در این دوره هم چیزی به جز بحث و گفتگو های طولانی و پر از دعوا یا نفهمیدن های متوالی یا رویاپردازی های عمیق از رابطه قشنگ و دوستانمون نداشتم. دقیقا اگر بخوام بگم درگیر جزئیات و حواشی بودن و به اصل نپرداختن. اصلا شایدم این رو من درک کرده بودم و اصل ماجرا چیز دیگه ای بوده. شایدم دلم نمیخواد بنویسم. شایدم جمع کردن همه اونها تو کلمه سخته.

تابستون بعد از کشمکش های شدید بلاخره از حواشی یکم دور شدیم. اما باز با گفتن این جملات: ولش کن نمیخام راجع بهش بحث کنم. تو متوجه نمیشی.و فلان و این حرف ها. همیشه یک اجتنابی از سمت من برای پیشبردن بود.از اینکه احمق دیده بشم توی رابطه و از اینکه مورد قضاوت قرار بگیرم. که میگرفتم گاهی و احساس میکردم تو کل این رابطه متهمم.چند بار هم بحثمون شد سرش و این مشکل تا حدودی حل شد. از طرفی من هم از جانب خودم دنیارو میدیدم و بعد متوجه شدم که منم داشتم این احساس بد رو داخل اون بوجود میوردم و همه چیز دو طرفه بوده. اون از اینکه بخواد متهم به قاضی بودن بشه رنج میبرده و منم از ایکه بخوام مثه بچه های احمق ساده تقاص حرفامو پس بدم. 

میترسیدم حرفمو ی جوری بیان کنم که تصویرم تو ذهنش خراب بشه.انقدر ساده و مسخره باشم که به حساب نیام. از گفتن یه سری احاساست میترسیدم واقعا. یک بار یه چیزی بهش گفتم و گفتم به روم نیار که این رو بهت گفتم.و دقیقا به روم اورد. من اصلا ناراحت نشدم. هرچند به عنوان یه ابزار برای بی اعتمادی ازش استفاده کردم ولی ناراحت نشدم.بهشم گفتم نباید اینکارو میکردی. نمیدونم ولی فکر کنم منظوری نداشت از کارش. من دلم میخواست بهش محبت کنم و ازش محبت ببینم و توجه و واقعیت یک دوستی صمیمی. شاید به اندازه اون به افتاقاتی که بینمون می افتاد فکر نمیکردم و تجزیه تحلیل نمیکردم ولی از اینکه بخوام بی دریغ و صادقانه احساسات مثبتمو بهش بگم فرار نمیکردم گاهی.

به هر حال خیلی چیزا رو پیش خودم نگهمیداشتم. رابطه ما کلا به این سمتی بود که ممکنه پیام ها پاسخی دریافت نکنن یا به صورت طولانی مدت بی جواب بمونن.من از ایکه بخام خودم رو به این عادت بدم که بی جواب موندن دلیل بر بیتوجهی نیست خسته شدم. تلاش هم کردم. ولی منم ادمم نمیتونم درک وسیعی داشته باشم. مثلا 1 هفته دو هفته جواب نگیره ادم؟ مثلا هزاربار زنگ بزنه و پاسخی نگیره؟ مثلا بترسه پیشنهاد بده که باهم زبان بخونن چون انقدر خودشو حقیر میبینه که پشیمون بشه از گفتن؟

بعدش ادم متوجه بشه که دقیقا نمیدونه تو زندگی طرف مقابل چه جایگاهی داره. نفهمه دقیقا اون دوست دیگه ای داره؟ من بین دوستای اون کی هستم؟ اگه پس فردا جوابم نداد بتونم حداقل همونطور که خودش میگه متصور بشم که حداقل به "ما" فکر میکنه. من اصلا کیم؟ جای من کجاست؟! بهش گفتم که چقدر دوستش دارم و تو زندگیم و فکرم برام پر رنگه رابطمون. عادت کردم نپرسم ی جاهایی.بروز ندم.بزارم خودم تنها بهشون فک کنم.

مشکل دیگه ای هم بود.من نمیفهمیدم گاهی اوقات چی میگه. شاید به خاطر فضای مجازی بود شایدم نه. گاهی اوقات حرفی که میزد نمیفهمیدم برای کدوم قسمتش باید دوق کنم.کدوم قسمت مهمه که باید بهش توجه کنم؟ چند بار سعی کردم خودم باشم و هرجاش خوب بود برام رو بگم ولی متوجه شدم اصلا اون چیز با پوسنتی که مد نظرش بوده فرق داشته و میزدم تو ذوقش اینجوری. (چند شب پیش متوجه شدم همین اتفاق بین من و اسکوانچی هم هست، ولی از جانب اون. اون دقیقا نمیدونه به چی اشاره کنه که نخوره تو ذوقم یا اصلا موضوع اصلی صحبت باشه. خودش گفت و من دیدم چقدر اشنا.بلافاصله پیشنهاد دادم در رابطه صمیمی مجازی رو تخته کنیم.چون چشیدم چقدر درد اوره).دقیقا کجا جدیه دقیقا کجا شوخیه.

یک بار ولی این حواشی به نحوه درستی دیده شد و متوجه شدیم دقیقا داریم چیکار میکنیم و از شلختگی در اومد اون پیکره کلام. قرار شد بریم پیش مشاور و همه چیز رو درست کنیم و حرف بزنیم. برنامه ریختیم. حرف زدیم. درک کردیم وضعیت رو،چندین بار اصلا بحثش شد که دیگه تایپ نکنیم و فقط تلفنی حرف بزنیم ا صدا بتونه از سو تفاهم های نوشتار مارو دور کنه.نشد این برنامه هم کنسل شد.

بعدش دعوامون شد سر اینکه نمیفهمدم دقیقا چی داره گفته میشه. ی جا اصلا بحث جدی بود من شوخی برداشت کردم و حالا باید توضیح میدادم که منظورم از گیر انداختن طرف توی یک مغالطه چیه. من فکر میکردم ما باهم یه تیمیم. که میتونیم دنیارو منفجر کنیم و رو قله ها صداقت دود کنیم. بارها سعی کردم بگم که وقتی دارم حرف میزنم تو مقابل من نیستی تو کنار منی ینی تو مخاطبم من در حین گفتگو نیستی تو همیار منی ولی اینجوری نبود و من این رو به بدترین طریقه ممکن فهمیدم.با تموم شدن. من کیم که یکی دیگه بخواد تو تیم من باشه.من کیم که تصمیم بگیرم.من کیم که بخوام بگم تو کنارمی.وقتی فهمیدم وقت زیاد میزاره اما از جانب من درک نمیشه (خودش گفت که نمیتونم بگم درکم نمیکنی) اما من میگم از جانب من درک نمیشه، چرا وقتش رو بگیرم و عصبی و ناراحتش بکنم.توی دلم گفتم. و عملا همه چیز تموم شد.چند بار بعدش چتامونو خوندم تا بفهمم چیشده بود. دافعه نمیزاشت بخونم. 30 تا میخوندم میبریدم.بیخیال شدم. از صفحه چت اومدم بیرون.

 یک ماه بعد من بهش پیام دادم اونم با خط مادرم و حالشو پرسیدم.گفت کرونا گرفتن.

خیلی ناراحت شدم. ولی همین که میتونست تایپ کنه رو گرفتم یک روزنه امید. بازم پیام دادم. خودمونم درگیر کرونای بابام شدیم. ناراحتی و غصه.20 درصد درگیری ریه. نه اینکه بگم من شبا تا صب بالا سرش بودما نه.ولی همش به این فکر میکردم که یه چیزیش بشه چی میشه. اخرین ریشه اصلی منم دست روزگار خشک میکنه و میبره پی کارش.

فکر کنم یک هفته بعد بهش زنگ زدم. فکر نمیکردم تلفنو جواب بده ولی جواب داد و حالشو پرسیدم. یکم بغض کرده بود. باباش مریض بود.موسی عزیزم. خیلی ناراحت شدم. یادم میفتاد همش به تابستون سال پیش که باهاش حرف زدم تلفنی. اونم با مامبزرگم حرف زد. همون سال وقتی بیروت رو مبمگذاری کردن من و اون خیلی گریه کردیم. همیشه برنامه میریختیم که بریم لبنان. کتاب موسی رو وقتی میخاستم کتاب ریاضی فیزیک برم توی پنل پیجم داشتمش و نگاهش میکردم. موسی عزیزم. به اندازه بابای خودم براش ناراحت شدم.یکم کمتر یکم بیشتر.

مسیحا هم مریض شده بود ولی نمیدونستم زیاد مریض شده یا نه. یکم راجع به دانشگاه حرف زدم و درسا و نمره ها تا یکم روحیش عوض شه.به اینکه ممکنه مریض بشه و از زبان خوندن و درسای خودش بیفته فکر میکردم و خیلی ناراحت میشدم. دلم میگرفت. این مشکل ها حق اون نیست.حق هیچکس نیست. بعدش گفت وقتی داری تو خونه ای که ادماش مریضن تلفن حرف میزنیو میخندی مثه اینه که بخای بری تلوزیون روشن کنی. حرفشو فهمیدم. راست میگفت.گفت بهتر بود پیام میدادی.گفتم تو هیچوقت پیام جواب نمیدی. گفتم باید زنگ بزنم.گفت نه دیگه جواب میدم، ولی الان با اون دعوایی که کردیم قبلش یکم یه جوریه که همه چی عادی باشه.گفتم برام مهم نیست که دعوامون چطور بود. باید زنگ میزدم.

چند وقت گذشت. نمیدونم چقدر. دیگه پیامی نداده بودم توی این مدت.

تو اینستا پیامش دادم یکی دوبار.حال پرسیدم.و فقط گفتم نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم که باهات حرف نزنم. البته مطمنم حداکثر یک ماه از تلفنم گذشته بود. استوریای قشنگش برای یکی دیگه از دوستامون. رابطه خالی شده بود و پوک. عنصر قرمز حسادت. توی دو رابطه به وضوح تجربش کردم و قبول کردم که حسودم.وقتی شازده کوچولو با نسیم باد حرف میزد من قشنگ اتیش میگرفتم.و مطمن میشدم که این دوتا چقدر به هم میان. چون واقعنم میومدن. بعدش سرد میشدم و بیشتر به این نتیجه مرسیدم که بهتره شازده کوچولو رو ول کنم تا بره. حیف نیست عمری که با ادم اشتباهی صرفش کنه؟

 مرخص شده بودن.یه پست گذاشت. ده بار شایدم 20 بار پسته رو خوندم. خوشحال شدم. بازهم سراغ گرفتم. گفت باید به روند بعد از بیماری برسه.

هایلایت های توی پیجم رو پاک کردم. یک هایلایت از اونم بود.اونم پاک کردم. گفتم وقتی یاد در دله خب دیگه مهم نیست اونجا چیه.گفتم تا یکم به پیجم سر و سامون بدم باز تو هایلایتام درستش میکنم. رفتم توی پیجش و دیدم همه رو پاک کرده. هرچی از من داشت. تصادف یا عمل متقابل نمیدونم.

استوری کردم یک اهنگی رو. اهنگی رو که مال من بود برای اون. اهنگ شرقی غمگین فریدون فرخزاد. بعد از این همه اتفاق وقتی گوشش دادم اهنگ رو گریم گرفت.همین الانم روی دور بغض و سنگینی بدنمم. ولی اسمش رو تگ نکردم. اسمش رو نوشتم روی عکس.نماد عکس که دوتا چیزو بگم.اول اینکه مشخصه خیلی چیزها تموم شده و از بین رفته پس این اهنگ برای گذشتس نه حال.که بخواد لایو تگ بشه.دوم اینکه این اهنگ مال اونه تا ابد توی ذهنم پس باید ارمش بمونه روی عکس فریدون.

خودشم به همین اشاره کرد.ریپلای زد و گفت انگار مال عکسه نه اسم.گفتم همینطوره. و با دقت تر که فکر کردم دیدم بله.همینطوره.

امروز دیدم پیام داده که دیگه راجع به حال خانوادش ازش نپرسم. همچنین، من رو از فالورهاش ریموو کرده بود.بهش گفتم اینکارو کردی. گفت اره چون فکر میکردم و میکنم رابطمون تموم شده.دستم به نوشتن درستش نمیره. اسکرین های کات شده رو اگر دوست داشتین بخونین.

داشتم کراپ میکردم اسکرین هارو. حالم خراب شد.تحمل ندارم. پاکشون کردم. خلاصش این بود که من یه ادم حق به جانب بی شعورم که تو بحران سراغی ازش نگرفتم.

خلاصه من هم این بود که سکوت کنم.

بازی دو سر باخته. گفتن اینکه چقدر ناراحت بودم یا اشاره به اینکه پیام دادم درحالی که خودمم مشکل کم نداشتم دردی دوا نمیکنه.گفتن اینکه چرا ندادم و این حرفا هم دردی دوا نمیکنه. 

فقط براش نوشتم که متاسفم.خیلی متاسف. و اینکه گفتنشون کاری رو پیش نمیبره.ولی برام مهم نیست اگه حرفام به نظرت مسخره بیان باید اینارو میفتم که چقدر ناراحت و متاسفم (بابت حادثه).و اون هم نوشت ممنونم که درک کردی راجع به اشاره کردنت به فکر کردنم هم باید بگم مشکل فکر کردن من نیست بعضی چیزا مثه قبل نیستن.

گفتم موفق باشی.خدانگهدار.اونم گفت مرسی و خدانگهدار.

من نمیدونم.شاید باید کلی پیام میدادم. اما ندادم. همش به این فکر میکردم که اگه پیام بدم و تو این اوضاع هی مجبور باشه جواب بده چی؟ اگه ی درصد نگران این باشه که جواب ندادنش میتونه من رو ناراحت کنه و ناراحت بشه از اینکه منو ناراحت کنه چی؟ اگه یه وقت حواسشو پرت کنم موقع صحبت کردن چی؟ اگه ی وقت اعصابشو بهم بریزم چی؟

من تشخیص ندادم ولی بی معرفت نیستم. پیام ندادن یک حرکت جدید بدون پیشینه نبود که بگیم عوض شدم. نشدم. سر همین دوستی بود که اصلا یاد گرفتم دل نبندم به رفاقت و دوستی و توقع از بودن طرف مقابل کنارم. چطور میتونم فکر نکرده باشم به این مسئله؟

شایدم نباید پیام میدادم.شایدم کاری که کردم درست بوده. بین صجبتاش فهمیدم ماامانشم حالش بد شده بوده.خیلی بد. نمیدونستم ولی اگه میدونستم رفتارمو عوض میکردم؟ نمیدونم. 

من دنبال این نیستم که از گناه خودم تبرعه بشم.فقط میدونم این اتفاق های اخیر برای دیگران پیش اومد و من داخلشون دخیل شدم. ینی مثلا همین مسئله بی معرفتی برای شیخ و قذافی پیش اومد و من نشستم به قضاوت. یا همین مسئله پیام دادن برای من و اسکوانچی پیش اومد. و دقیقا این دومین "خدانگهدار" این ده روز اخیر بود. اون یکیش یه خدانگهدار با مزوسفر بود که نمیخوام تا 362 روز اینده راجع بهش بنویسم.ینی انگار تاریخ هی داره تکرار میشه. تابع بازگشتیه.تابع بحرانیت برمیگرده به نقطه اول و ران میشه روی یک عده دیگه.

نمیدونم. قرار نبود پست بعدی ای که مینویسم رو به این اختصاص بدم.ولی فکر کنم این گنگی و مبهمی و هر تصور غلط و درست از رابطه ای که داشتم و طرف مقابل از من داشت.هرچی بود رو باید بذارم تو یک جعبه بالای کمد. دفن شه. مثه همون اتفاقی که با شیخ وقتی 13 ساله بودیم افتادو وقتی 17 ساله بودیم حل شد.شاید این جریان با کیمیا ( سبز ابی کبود) هم همینجوری بشه.

فعلا اینجا تموم شد. احساس میکنم سبک شدم.

پایان عملیات ازاد سازی خروس محبوس(متاسفانه)

اپدیت نهم مهر

یکی از این خروس ها مال امیرعلی هست. و قراره تا چند روز اینده ببرتش. هر روز بحثش شده که خروسشو بدیم بره. اصلا مطمن نیستم 14 روز اینده پیشم باشه. لذا از خر شیطون میام پائین.رشته زیرموضوع رو پاک میکنم.

البته یه پرنده مرغ مینا هم دارم که با من دشمنه. رابطمون چیزی بین عشق و نفرته. مینا باهوش ترین پرنده ایه که تاحالا دیدم. اما متاسفانه پرنده حساسی هست چه از نظر روحیه ای چه از نظر غذایی.نمیشه ریسک کرد روش ازمایش انجام داد. 

اسم مرغ سیاهم هاجر. عکس 1 

اسم خروس سفید_ مشکیم ابراهیم. غکس 1  

عکس 2

اسم خروس حنایی عباس. عکس 1 

اسامی از کتاب جای خالی سلوچ برداشته شدن. عباس بزرگتر و حریص تر اما ترسو، ابراو (ابراهیم) فرز تر و باهوش تر و هاجر دختر کوچک خانواده، ساکت و وابسته.

خودمم توشونم. موهامو از صبح که رفتم حموم شونه نزدم. ریحانه، بهم ریخته با رنگ و روی زرد و چشمام که دیگه در مرحله اخر گود افتادگیه.افکت نیست دقیقا همینقدر صورتم کوچیک شده. رو پیرهنم قرار بود گلدوزیه قشنگ تر از این بشه. نصفه راه ولش کردم.

دلم میخواد امیرعلی رو 5 شقه کنم.رفت درشون اورد از جاشون. وقت خابشونه. ولی این گوسفند خیلی سر تقه. 

از اصطلاح روستای های عرب اگه بخوام چند تا چیز بگم این زیر مینویسم.مامبزرگم اینارو یادم داده.

یکی قیقه کردنه (((((: قیق قیق قییییق :  خروسی که دنبال ماده بیفته عربده کشیش شروع میشه.مال ما تازه شروع کردن. عباس بیشتر از ابراهیم. ( البته نمیگن به عربی خروس.میگن قروس ((((((((: ) 

یکی دیگه دَهرویه کردنه (((((: به این معنا که: این یه ترکیب عربی فارسیه. ینی مرغ عزیز میخواد تخم بزاره.ولی هنوز به مرحله گذاشتن نرسیده.

یکی دیگه یه ضرب المثل عربیه در توصیف لمبوندن مرغ ها: لو دیای هتونه بالانبار یاکل انبار هنطه، یاکل ما یشبع.ینی اینکه: اگه مرغو بزاری تو انبار گندم همه رو میخوره سیر نمیشه(((((((: البته این زبان عربی عامیانس.

یکی دیگه: الساعت عاشره الدیج یعوعی النهو لصدقاته نَفَرین: اگه ساعت 10 شب مرغه قد قد کرد یعنی یه جایی دو نفر باهم اشتی کردن.

نکته: وقتی باهم دعوا میکنن اصلا نمیفهمم سر چی دعوا کردن. ینی خیلی عادیه نشستن اینور و بعد یهویی عباس و ابراهیم میفتن به جون هم.دعوا که میکنن پر های پشت سرشون سیخ سیخی میشه. خیلی عجیبه. کاشکی میفهمیدم سر چی دعوا میکنن. حتی جیکشونم در نمیاد که بگم فوش دادن.

امیدوارم مرغتون ساعت 10 قد قد کنه.

عملیات ازاد سازی خروس محبوس

سه تا پرنده دارم. دوتا خروس و یدونه مرغ.واقعا دلم میخواد روشون ازمایش انجام بدم.

بببینم تاثیر موسیقی روی هیجاناتشون چیه.

البته فاکتور های زیادی رو باید مورد برسی قرار بدم.

نکته: تنها چیزی که میتونم روش ازمایش هیجانی بکنم مقدار اشفتگی اونها وقتی یکیشون رو از تور خارج میکنمه. نگا یه فضای مربعی در نظر بگیر که دوتا گلدون و یدونه کمد داخلشه و خیلی کوچیکه و دورش حصار سیمی هست. امروز صبح متوجه شدم یکیشون چقدر تقلا میکنه وقتی یکی دیگه از تور در میاد. خودشو میزنه به این حصار. 

اول ،مرغ رو جدا کنم.و روی دوتا خروس برسی بکنم.

دوم ،غذای یکسان به دوتا خروس بدم.به اندازه هم.

سوم ،پیش از شروع، مقدار اشفتگی رو با تعداد ضربه ای که به تور میزنن در ساعت اندازه بگیرم. و البته مطمنن تغیراتشون به صورت جداگانه برسی میشه در نهایت.ینی در انتهای ازمایش، مقدار هیجان ها به صورت مستقل نموداری میشه.

چهارم ،باید در یک ساعت خاص از شبانه روز اینکارو بکنم که عادت بکنن به محیط.

پنجم ،باید بازه ازمایش کوتاه باشه، یعنی نهایتن توی یک هفته.چون ممکنه بعدش به "در قفس بودن" و "ازاد شدن" و عکس العمل های تکراری عادت بکنند و جنبدگیشون رو از دست بدن. این یه هفته تخمینیه که خودم میزنم.شاید حیوان به مقدار زمان بیشتری برای کسب عادت نیاز داشته  باشه. حداقل ما که کمتر نیاز داریم.من ی شب تا صبح ویدو هایی که اسکوانچی گفته بود تو یوتیوب ببینم رو دیدم و مقدار علاقم بهشون متوسط رو به بالا بود و بعد از اون هر شب دلم میخاست ببینم.همون ساعت قبلی ریماندر ذهنم عربده میکشید.

ششم ،باید از موسیقی یکسانی استفاده بکنم. خب ساز مورد نظر ساز ویالن هست و روی سیم 2 نوت لا رو میزنم.

هفتم ،ساعت ویالن زدن باید ساعتی مشخص باشه. به مقدار یکسان.

هشتم ،ساعت ویالن زدن باید خارج از برنامه "عملیات ازاد سازی خروس محبوس" باشه. چون به تناوب محبوس و ازاد میشن. 

نهم ،مطمن نیستم ولی فکر کنم باید یکجا نگهشون دارم هر روز بعد از ازمایش.چون فکر میکنم اگه یک جا نگهشون دارم و یا اینکه دوجای مختلف نگهشون دارم دوتا ازمایش مجاز میشن.بلاخره برهمکنش دارن وقتی باهم یک جا هستن.

نمیدونم خروس ها اشنایی میشناسند یا نه.اگر بشناسند و هر شب یه جا باشن باهم نسبت به هم عکس العمل متفاوتی نشون میدن  وقتی یکیشون ازاد میشه.(زمانی که تو یک قفس باشند) و اگر نشناسند و هر شب دو جا باشند نسبت به هم عکس العمل متفاوتی نشون میدن وقتی یکیشون ازاد میشه(زمانی که در دو قفس باشند) البته این مقایسه 4 تا حالت داره از دو حالت دیگه به دلیل پیچیدگی فاکتور میگیرم.

در ادامه باید بگم که احساس میکنم ازمایش مزخرفیه.

اگر نکته ای به ذهنم رسید که میتونه روند ازمایش رو مختل کنه خبر میدم.فکر کنم راجع به خروسا باید تو وقت ازادم بیشتر مقاله بخونم.

صحبت انحرافی: یک نفر از دنبال کنندگان خاموشم منو انفالو کرده. ×هشدار تغیر: ما الان با یک پدیده خیلی هیجان انگیز مثل اگاهی از سمت دنبال کننده خاموشم نسبت به علایقش و بازنگری در لیست علایقش، و اگاهی از سمت من نسبت به نوشتارم، و بازنگری در موضوعات نوشتارم رو شاهد هستیم×

تصمیم گیری 1

دو مسئله رو وقتی میخوایم تحلیل کنیم انقدر پارادایم های مختلفی داره که وحشتناکه مقایسه کردنشون باهم. اینجا فقط قصد دارم از لحاظ عادت پذیری مغز و جدی گرفتن زمان یک تجربه رو بیان کنم. من کلا ادم مثال محوری هستم مثال میزنم تا بتونم بفهمم نهایتن مغز قضیه رو که فکر میکنم میتونه قابل تعمیم باشه به چیزهای دیگه رو از حواشی میشورم و میزارمش تو کلکسیون.

دیروز متوجه یه چیزی شدم، با نانی حرف میزدم و بهم گفت که دیگه به خود کشی فکر نمیکنه.اینکه به خودکشی فکر نمیکنه، دلایل متفاوت و متعدد داره. کاری بهش ندارم.مسئله از اینجا شروع میشه که گفت من تونستم فکر خودکشی رو برای خودم یه سره کنم و بزارمش کنار، ولی نتونستم فکر درس خوندن رو یه سره کنم و بزارمش کنار.

دو مسئله کاملا متفاوت با پیشینه های مختلف. ولی بیایم سر زمان صحبت کنیم و تصمیم گیری.

بهش گفتم تو چند وقته خودکشی کردن رو میشناسی؟ گفت 6 ساله.

گفتم چند وقته به صورت جدی بهش فکر میکنی؟ گفت 2 ماهه.

گفتم چند وقته که بین کردن و نکردنش متناوبی؟ گفت 2 هفتس.

گفتم کی کارشو یک سره کردی؟ گفت 3 روز پیش.

حالا، 

بهش گفتم تو چند وقته درس خوندن رو میشناسی؟ گفت 4 ماهه.

گفتم چند وقته تصمیم گرفتی درس بخونی؟ گفت 1 ماهه.

گفتم چند وقته که تصمیم گرفتی یک سرش کنی؟ گفت دو سه هفتس.

(نکته: مسئله شناختن اینجا با این تعریف هست که شناخت جبری نه. زمانی که خودت افتاده باشی دنبالش میشه بازه تلاش برای شناخت)

خب ببینین الان این مسئله با این سوال ها باز شد. ینی کاملا بدیهی شد. فقط سوال درستی پرسیده شده بود.الان دیگه کاملا واضحه که چقدر تفاوت هست بین دو مسئله x و y وقتی بحث "بازه مشخصه" میاد وسط.وقتی بحث عادت کردن مغز به صحبت درمورد یک چیزی میاد وسط و مغز "میتونه بپذیره که تغیر کنه".

واضحه که نانی نمیتونه به این راحتی فعلا با مسئله درس خوندن کنار بیاد.

و ما چقدر! توی تصمیماتمون به این خطاها اغشته هستیم. چند تا موردش رو میگم

مقایسه کردن زمان اشنا شدن

مقایسه کردن زمان جدا شدن از یک فرد

مقایسه کردن ایجاد عادت جدید 

مقایسه کردن زمان ترک عادت

مقایسه کردن زمان ایمان اوردن به خود

مقایسه کردن زمان استقلال افراد با هم

مقایسه کردن حجم مطالعه های افراد

و اینها رو بدون عوامل محیطی در نظر بگیرین. قطع کنین دست محیط رو.ببینین فقط زمان و عادت ذهنی چطور باعث شده به مغالطه و خطای ذهنی برسیم.چطور باعث شده که نتیجه های غلط بگیریم.

مملو از ایرادات اینچنینی هستم. توام همینطور؟

شناخت پناهگاه 2

وقتی برنامه ای رو منسجم و قوی تدوین میکنید تا اجرا کردنش منطبق باشه بر پازل خودتون، مرحله بعدی انسجام درونی خودتونه. به اون نرسید، میفتید دنبال پناهگاه برای اضطراب.

بگذارید مسئله رو با یک روند علمی و تاریخی توضیح بدم.

علم فیزیک علمی است مبتنی بر نگاه جسورانه به طبیعت در راستای محصور کردن اینده در قالب قوانین. طبیعت، این گسترده ی فوق پیچیده.

روزی ما نشستیم، نگاه کردیم به گوشه ای، متوجه چیز عجیبی شدیم، دنبال الگو ها گشتیم، زبان(ریاضی) خلق کردیم(یا شاید کشف)، پیچیدیم و ساختیم و ترمیم کردیم و به بوته ازمایش گذاشتیم و سوزاندیم و منفجر کردیم و کشتیم، نشستیم و نگاه کردیم به گوشه ای، و متوجه چیز عجیبی شدیم.و دنبال الگو ها گشتیم و پیچیدیم و ساختیم و ترمیم کردیم و به بوته ازمایش گذاشتیم و سوزاندیم و منفجر کردیم و کشتیم.و متوجه چیز عجیبی شدیم.و باز، همان.

دو متغیر بزرگ در این مسئله وجود داشت. دو متغیری که در طول مسیر ثابت نیستند و باز متغیرند.متغیر اندر متغیر. اندر متغیر، اندر متغیر. 

اولی "نگاه" 

دومی " بازی طبیعت"

ما به گوشه ای نگاه کردیم و اینگونه نگاه کردن را اموختیم و بسیار طول کشید تا فهمیدیم به گونه دیگر میتوانیم نگاه کنیم.هر بار که به اطمینان رسیدیم فهمیدیم به همان گوشه، از سمت دیگر نگریستن دیوانه وار است: انچه پیشتر داشتیم به مرز نابودی میکشد.

ما، فقط نگاهمان را به گوشه تغیر دادیم، در یک فضای بی نهایت گوشه.

میتوان مطمن بود طبیعت بازی خود را عوض نمیکند؟ میتوان مطمن بود همزمان بازی در حال تغیر است و ما نمیفهمیم که تغیر کرده؟یک بی نهایت دیگر.

ما در پیجش این بینهایت ها گم شده ایم.

حالا، دستگاه ساختیم تا طبیعت را محصور کنیم.هر بار یک چیز دیگر اضاف کردیم. هروقت نمیشد جمع اضداد کرد درماندیم. یک چی بسیار مهم وجود داشت که میشد تضمین کرد شما پویا هستید و وجود دارید در این ساحت احتمالاتی مقدس و ان هم پرسش بود. همه اینها بر پایه پرسش گری بود و پرسش و شک و تردید تنها عامل تصحیح و ساخت و شناخت. پرسشگران بار این بینهایت را بردوش کشیدن. چقدر پرسش مهم است. چقدر پرسش جلوبرنده است.چقدر پرسش عامل تمایز است. برای یک فیزیکدان، پرسش همه چیز است.

و حالا فکرشو بکنین یه نفر فیزیک بخونه ولی سوالای خوب نپرسه(: نتونه سوال خوب بپرسه.در اضای هر 4 سوال خیلی خوبی که میپرسه، 10 سوال غیر خوب بپرسه. این ادم سر کلاسا جواب بده اما پرسش هاش به چشم نیاد. به درد نخوره یا درک نشه. 

اصلا این ادم احساس میکنه لایق هیچی نیست.نه لایق نمره خوبه، نه لایق اپلای کردنه، نه لایق دانشگاه خوبه، نه لایق زندگی کردنه، نه لایق ادامه دادنه، نه لایق هیچی. من از یه ادم  با دغدغه های معمولی حرف نمیزنم اینجا مطمئنن. سابجکتیو شدن این دغدغه ها.

 وقتی سوالاش با سوالای بچه های قوی تر یا اونایی که از تو نت سوال در اوردن یا از داخل کورسا سوال برداشتن مقایسه میشه چیزی براش باقی نمیمونه جز ذهنیتش. این ادم شکست عشقی خورده و دنبال پناهگاهه.

خب پناهگاه در اصل همون مکانیه که ما به بالانس کردن خودمون میپردازیم.همونجاییه که وقتی تصورمون از خودمون بهم میخوره میتونیم توش استدلال هایی بسازیم یا پتانسیلمونو داخلش نشون بدیم تا جبران وضعیت سرخوردگی مارو بکنه. تو زندگیمون خیلی پیش میاد.مثلا دوستی داشتم که موقع امتحانا درس نخیوند و یهویی عاشق پیدا کردن اهنگای خفن به سبک خودش میشد. بعد ها که ازش پرسیدم فهمیدم که دقیقا بالانس میکرده، از اونور تصویر عجز اور دانش اموز درس نخون و ب ددلاین رسیده رو با توهم توانایی پیدا کردن علایق خودش و شناخت خودش، بالانس میکرده و دقیقا تو بازه امتحانا همیشه به این سمت میرفته.

نسبت به قبلا خیلی بهتر شدم. من دیگه خیلی جاها سوالا رو به خاطر تمایز پیدا کردن نمیپرسم.ولی روز ب روز اب میشم. میمیرم. فقط این جسارت کوفتی باقی مونده تا ادامه بدم.جایی نیست که دلیل پرسیدنمو شرح بدم. کسیم ازم نمیخواد.کسیم نمیپرسه چرا پرسیدی. بعضی سوالا یه کوه مسئله روشون خابیده و کند و کاو صورت گرفته تا انقدر صیقلی شدن. همه چیز انقدر احمقانه و ساده نیست که بعضیا فکر میکنن.

قبلا به اپلای فکر میکردم.ینی تا همین پریروز. به کلاسای جامعه شناسی سیاسی فکر میکردم یا به فن مناظره.به توجیح از طریق خلاقیتی که من دارم و بقیه کمتر دارن.الان همه اینا نقش بر اب شده.یه دست اویز جدید نیازه. امیدی برای 17 شدن معدل کل نیست. به خودم میگم یه فرصت به خودت بده.ولی من بهترین فرصتارو سوزوندم. میگم یک سال دیگه صبر کن.ولی ادامه دادن بعضی تصمیم ها مثل 50 درصد زدن یه سری از درسا تو کنکوره.زیر 50 بزنی باختی، 50 بزنی بردی نکردی. بحث اینه که توان و کشش هم تا 50 درصد بیشتر نخواهد اومد. من دچار یک زندگی معمولی خواهم شد زیر همین سقف.

دیگه پناهگاه ندارم. لاک لاکپشتیم رو از دست دادم.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان