دکه پیش استادیوم:بیست و هشت و نه و سی

اینجا که نمینویسم

اینستاگرام هم که نمینویسم

تلگرام هم که نمینویسم

به کسی هم که راجع بهشون حرف نمیزنم

دارم چیکار میکنم دقیقا؟ 

یه لحظه از کار خودم متعجب شدم.یعنی این چند روز پر تلاطم و عجیب و پر از بالا پائینی رو ننوشتم؟

از احساس بی حسم نسبت به همه چیز و به اکثریت. از حجم مسیری که چند برابر پیاده میرم. از قدم های دوا دکتری. از حرف زدن های جدید و یافتن یک رنگ دلخواه در گفتگو با یه دوست. از معذرت خواهی ها و شفافیت. از تکرار مکررات. از اینک هم میخواستم یاد بگیرم تامل کنم در گفتار دیگری و هم میخواستم ارتباط نگیرم. از دیفالت احمقانه پس ذهن اساتید و تی ای ها. از بی میلیم برای اثبات خودم در ذهن یکی دیگه که نمیدونم برده یا باخته.هرجیزی که هست، میخوام بگم با اینکه 7 ساعت خوابیدم هنوزم خستم.بی حسم.شبیه بستنی نوتلا خیابون مالی اباد شیرازم.

پی نوشت: یه چیزی بگم؟ وقتی میخندم خودمو سرزنش میکنم.احساس میکنم انرژی اضافی میزارم. الان داشتم به این فکر میکردم که چه میمی بزارم پای عکس لاکپشت خسته(یکی از دوستان) و به میمه خندیدم و سریع پشیمون شدم. دیشبم وضعم همین بود. به میم ها که میخندیدم حالم بد میشد.

دکه پیش استادیوم: روز بیست شیش و هفت:مسلخ

مثل خان نشسته بود روی بالشت گوشه اتاق. قاشق میزد در ظرف انار و با صدای پر تحکم حرف میزد: اره، بکشینشون فردا نبینم اونجا باشن.

 من از توی اشپزخونه خندیدم گفتم دهنتو ببند بابا حالا تا دیروز داشتی خودتو میکشتب که بمونن امروز با یه نگاه عاقل اندر سفیه به همه داری میگی بلد جمع تویی و حرف اخرو میزنی؟ جمع کن خودتو.

کسی چیزی نگفت. در اصل، انقدر همهمه بود در اتاق که کسی به جر و بحث همیشگی من و احمد توجهی نکرد.

شب پنشنبه تا دیروقت بیدار بودم و درگیر. صبح با جیغ و داد بیدار شدم، شستم خبر را گرفت.به روی خودم نیوردم. مردی با زبان عربی حرف میزد و خراشیده شدن فولاد روی سیمان باغچه رو میشنیدم.

به روی خودم نیوردم.

کنفرانس ذرات بنیادی بود. ذره هیگز و مدل استاندارد و پیمانه ای و شکسته شدن مدل های تقارنی و کوفت و زهرماری که نمی‌فهمیدم. مرد می‌گفت انبساط جهان عجیب است. درحالی که تا امروز انبساط جهان پدیده ای واضح در ذهنم بود و کاملا طبیعی.میدانم که از سر بی سوادیست.

به پیام های چند نفری پاسخ دادم. خواستم برم توی حیاط. در را اهسته باز کردم. خوشحال شدم.هاجر ایستاده بود. فکر کردم که اشتباه شنیدم. 

اما نه.

بچه هام خوابیده بودن کف حیاط.بدون سر.

عباس و ابراهیمم را کشتند.

دکه پیش استادیوم: روز بیست و چهارم و بیست و پنجم

از پشت میز کوچیک چوبی باهاتون در ارتباطم و دورم پر از کتابه، رو یه پتو انقد نشستم که پشتم درد گرفته و بعبعی معصوم میگه شبیه دعا نویسایی شدی که از قضا یه لپ تاپم جلو روشونه.

خلاصه کنم شرح این مجمل رو، 

من اومدم با هزاران کلام نگفته در این چهار روزی که گذشته. من متاسفم و شرمنده در و دیوار این خونه که از وقتی درگیر چت کردن با هاریکان شدم نصف روزم رو مشغول خندیدن و گل گفتن و کشفیات جدید بودم و تایم وبلاگ نویسیم رو از دست میدادم هر روز.

بنفش یواش بعدشم بهم گفت تا پنج ماه اینده به خودت دقت کن ببین چقدر تغیر میکنی. اشنایی با یه سری ادم ها نقطه عطفه وقتی وجهه دیگری از خودت رو باهات روبرو میکنن.

پشمام ریخت از این همه تجربه ای که بنفش یواش داره.پشمام ریخت. و برای بار سوم در این ماه و برای بار چهارم در دو سال گذشته به این نتیجه رسیدم که چقدر تو یه سری چیزها از بقیه عقبم.

قذافی از قندی گفت. از اینکه قندی ویروس داشت و مریض بود و این ویروسه از مادرش اومده بوده که خیابونی بوده.الان بچه های قندی هم این ویروس رو دارن. قندی گربه قدافی بود. یه بار رفتم خونشون و افتادم دنبالش و رفت بالا پشت بوم و دیگه نیومد. فرار کرد. قندی پنج سال با قذافی بود و این دمای اخر تا اهواز هم بردنش کیلینیک. بیماری داشت، قذافی تو هوا گرفت که بیماری لاعلاجه و داره میمیره و دکترا فقط دارن بهش دلداری میدن. قندی رو برداشت و اورد ابادان. بهش گفتن قندی الان بدنش مثه پلاستیکه. تکون بخوره دردش میگیره غذا نمیتونه بخوره و راههم نمیتونه بره.گفتن باید امپول بزنیم تا بمیره. ولی تا صب پیشتون باشه باهاش خدافزی کنین.

قذافی قندی رو برگردوند دامپزشکی و تا صب نگهش نداشت که زجر بکشه. امپول زدن.مرد.همون جلوی دامپزشکی هم خاکش کردن.

کلی اتفاق دیگه افتاده که باید بگم ولی به خدا باید مکانیک تحلیلی بخونم.

بعد میام.

دکه پیش استادیوم:روز بیست و دوم و بیست و سوم

چقدر حرف داشت این دوروز. چقدر زیاد. ولی نرسیدم بنویسم. اینا آپدیت و تصحیح میشن. فقط باید بنویسم که روزش نپره.

در این لحظه دلم بدجور تنگ کیمیاست. مثه همیشه.حتی نمیدونم برای چیش.

اهنگ تهران به شیراز دال بند.همین.

دکه پیش استادیوم: روز بیست و دوم

ارامش.
شب بخیر.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان