دکه پیش استادیوم:روز بیست و یکم: برادر

من و علی خیلی زیبا اشنا شدیم. و خیلی زیبا برادر و خواهر موندیم.ما هنوز یک بار هم همو ندیدیم از نزدیک.ولی بهترین خاطره هارو باهم ساختیم. من همیشه دلم نمیخواد که در جای دیگری و جور دیگری به دنیا میومدم، اما رابطم به علی جوری  پر از عشق و محبت و وفا و ماجراجویی بود که همیشه میگفتیم کاشکی خواهر و برادر خونی بودیم. کاشکی میتونستیم بریم به یه چیزی متوسل بشیم تا خونمون رو یکی کنه.

این شعر رو، برای علی نوشته بودم. امشب برام فرستادش.

ای رویای دیرین، در طلاتم سبزی  اب های خلیج

درمیان افتاب گرم تپنده خانه، در گوشه دنج قلب زنده ام

ای رفیق همیشگی که اردیبهشت با تولدت بهشت شد

و زندگی به اغازت مزین

ای نیمه پر لیوان دلتنگی هایم

و تو، برادر خونی شب های تابستان که تمام خاطراتم با تو شبرنگ اند.

دوستت دارم

به وسعت بیکران چشم های یک خواهر

و لبخند خداوند ربانی ها

۲۰/۱۱/۹۵ ساعت۱:۳۷ شب.

(ربانی فامیلشه)

پی نوشت: بی نهایت مشتاق دیدن میناتان، شازده کوچولو، نرگس،بنفش یواش، یسنا، شیخ، مهربان و زهرا قاسمی ام. نمی‌دونم! تا ۲۵ اذر و شیراز.

مراقب باشید.شب بخیر

دکه پیش استادیوم:روز بیستم:ارامش

بعد از دریا، دیروز یه چیز دیگه هم برای آرامش پیدا شد و اونم حرفی بود که دکتر شیخی زد: زندگی قله نداره که میخوای بری بش برسی چیه میخوای زود تمومش کنی همین مسیر رو هم؟

هرچند اگه قله نداشته باشه، اونوقت نقطه عطف نداره. یعنی با این تعریف کاملا موافق نیستم.

ولی اصلا حاضرم نقطه عطفو بدم بره، فقط قله نداشته باشه‌چون اونوقتی که قله نداره، نه شکست زهرالود تجربه میشه، نه برد دیوانه کننده. نه انتطار و نه توقع، شکست و برد بازم به ادم قله و دره نمیدن، فقط مسیر میدن. هرچند که قبل از این تعریف هم قله و دره بازم ماهیتشون مسیر بود.

اونوقت دیگه با حرکت موجی هم نمیشه تعریفش کرد.

نمیدونم، فیزیک و ریاضیش نمیخونه. ولی اصلا عیبی نداره. من دیروز احساس کردم اروم شدم.یعنی اینکه زندگی همینه خیلی به دلم نشست. هزار بار اینو خونده بودم، هزار بار حرفای اینستاگرامی اینمدلی رو شنیده بودم. ولی زمانش الان بود.

 چقدر زیباست وقتی ادم به ارامش میرسه.

لاویو روم، تورین وچند تا دیگه و فعلا خداحافظ.

پی نوشت: جدی جدی بیست روز گذشته ها‌.

دکه پیش استادیوم:روز نوزدهم: تصمیمم اصلا اینجا مهمه؟!

عرضم به حضورتون، امروز روز نوشتن چند پاره هست. بهتره بپردازم به چند تا  «چیز» که هنوز نمی‌دونم اسمشون رو چی بزارم. شاید گذاشتم داربست، شاید راه طلایی، شاید نقطه غافلگیری، هر چی هست صدقه سر کتابای خوب و  ریاضی و یکمی درگیر شدن با آدمیزاده فهمیدنشون.

مورد اول: گاهی انجام دادن یک کار توسط شما مهم نیست اما انجام ندادنش اوضاع رو تلخ تر و گزنده تر میکنه.بسیار لحظه حیاتی ای هست، اگر شما کنشی کنید اتفاقی نمیفته ولی وقتی کنشی نکردید اوضاع بهم میریزه در همین لحظه اگر شما بازهم کنشی بکنید در مقابل عکس العمل طرف مقابل نسبت به کنش اولتون، باز هم باختیدو به خوبی باید خودتون رو اماده کنید که از بازی پرت بشید بیرون چون دیگه کنش نکردن و کردنتون به درد نمیخوره و ارزشی نداره. بعضی بازی ها پیش از شروع نتیحشون مشخصه.

مورد دوم: گاهی اوقات باخت طرف مقابل به شما سودی نمیرسونه و برد شما هم چیزی رو عوض نمیکنه. چون باخت اون اصلا به چشم نمیاد، قدرت پشت سرشه، اما برد شما ناچارا کوچیکه، و شما باید همه بازی هارو ببرید تا برنده محسوب بشید.اگر یک بازی رو ببازید ختم قاعله هست.

مورد سوم: همچنین در موقعیتی ممکنه طرف مقابل تحت شرایطی ببازه و از باخت اون شما هم دچار سرنگونی بشید، هرچند که باخت طرف مقابل به عنوان دشمن شما، باید موجب خوشحالیتون بشه ولی بقای شما به صلح، یا جنگ بی پایان پایدار بینابینتون بستگی داره. نتیجتا برای از بین رفتن تنش ها دو راه بیشتر ندارید، یا از سمت مقابل مستقل بشید، یا از سمت خودتون چارچوب هارو بردارید و همگام سمت مقابل بشید.

مورد چهارم: دشمن دشمن شما میتونه دوست شما نباشه‌. اما میتونه یک دشمن باهوش باشه و برای شناخت بهتر دشمن اصلی جفتتون، شمارو بفرسته جلو.

مورد پنجم: فرد منفعل لزوما بی دست و پا و نفهم و نا امید نیست.بلکه وقتی نکاه میکنیم در مقیاس فرد به فرد، در کنار سیب زمینی ها و زبون بریده ها و خسته ها، انسان های هوشمند در سکوتی رو میبینیم که ترجیح داده به حای اعتراض، انرژی ذخیره کنه برای جلو رفتن. به جای دست به گریبان شدن با پیج هرز گفتگو های فرسوده کننده، به فعالیت و جستجوی خودش میپردازه‌. انسان منفعل، دیگه فقط منفعل نیست، ترکیب عجیب و خونسرد و صبوری از برنده های موقتی یا دائمی است.

پی نوشت: چیزهایی که در این چند وقت اموختم در قالب پنج نکته.

وقت خوابه.لاویو ساپینزا،تورین،گرانادا.شب. بخیر

دکه پیش استادیوم: روز هجدهم: وام دانشجویی

یه وامی هست که بهش میگن وام ضروری لپ تاپ. میری یه فاکتور جور میکنی، پروندتو درست میکنی و میری شیراز شیش و نیم ملیونو میگیری میای خونه.

سودشم پایینه. خلاصه چیز خوبیه برای زخم زندگی. یک اتفاق اصلی یک اتفاق غیر اصلی راجع بهش افتاد و یه اتفاق غیر مستقیم رو شنیدم که جای گفتن داره چون اتفاق غیر مستقیم  و اتفاق اصلی همشه توی زندگیم پیش میان و نمیدونم چجوری باهاشون کنار بیام. اتفاق غیر اصلی این بود که مثلا وقتی تو گروه دخترای کلاس گفتم راجع به وام همه شاکی بودن چرا انقدر کمه و فلانه و اگر میخوان بدن بهتره کامل مثلا پول یه لپ تاپو بدن و اینا و خب اون قید کمک خرید اصلا نادیده گرفته شده بود و هرچقدر میخواستم بفهمونم که بابا این اینجوریه قبول نمیکردن.بعد همون ادمایی که میگفتن اینجوری، میگفتن خب این خرج دوتا لباس یدونه مسافرته. اره درسته، همینه، والا دیشب داشتم با سیب گلاب حرف میزدم میگفت رفتن بازار اهواز، سوتین ورزشی دو ملیون و چهارصد تومن.سوتین. حقیقتا تعجب نکردم. نمیدونم چرا. الان به نظرم جالب اومد.بزارید یکم بازش کنیم: دوستم کفش سه ملیونی و ساعت 6 ملیونی میخره و از شنیدن سوتین دو ملیونی تعجب میکنه. من کفش دویست تومنی و مانتو پونصد تومنی میخرم و از شنیدن این خبر تعجب نمیکنم. چرا؟ شاید به مرز رسیدن و استطاعت داشتن برای گرفتن اگر برسم اونوقت برام همه چیز واقعی تر بشه. یعنی احتمالا به دلیل واقعی نبودن این ارقام داخل ذهنم و نداشتن تصوری ازشون، اینشکلی هستم. مثلا دوستم در مسیر شیب دار خریدن اون سوتین افتاده بوده و بحث انتخاب پیش اومده بوده و مقایسه قیمت. اینها باعث شدن که به مسئله با دید بازتری نگاه کنه. در حالی که من در حالت عادی، به خریدن سوتین معمولی فکر نمیکنم چون علاقه ای به پوشیدن ندارم. لذا اصلا در اون مسیر نمیفتم. اگر فرض کنیم اون دو ملیون چهارصد تومن رو هم داشتم. باز این یه ابزار موثر دیگه برای غیر واقعی کردن شرایط توی ذهنمه.

اتفاق اصلی این بود که عکس پروفایل عامویی که توی سس(ُامانه دانشگاه) پیام گذاشته بود تا شمارش رو برای وام سیو کنیم و بهش پیام بدیم، قاسم سلیمانی بود. وقتی برای اسکوانچی فرستادم که بهش پیام بده، گفت این عکسش اینه باید التماسم کنه تا من بهش پیام بدم.

اتفاق غیر مستقیم این بود که چالش عکس کودکی رو شازده کوچولو استوری کرده بود و یکی اومده بود بهش پیام داده بود شما راجع به بچگیاتون عکس استوری میکنین، ولی ما توی ابانیم!(ابان نودوهشت رو منظورش بود).

این انفصال، دشمنی و بستن قضیه خیلی چیزها در ذهن و انتخاب قطعی ساید. گسستن، دوپاره شدن و فرار. 

راجع به این باید بنویسم. جداگانه و مفصل. سخته که بفهمم باید چیکار کنم.

من دیگه نمیدونم چجوری نانی رو اروم کنم به حدی فشار زیاده که... امروز وقت مشاوره داشت و یهویی افتاد رو تب و لرز و اسهال. فکر کنم کرونا گرفته. به مدیر گفتم و نوشت چشم به معاونین میگم. فکر نمی‌کردم اینجوری پاسخ بده.

یکی از بچه های ۹۴ ای رو دیشب باهاش حرف زدم و در یک اقدام انتحاری گفت میخواد بیشتر بشناستم.قبلش راجع به دوست و رفاقتای دانشگاه و رفتارم داخل حمع و ادم های کمی که میتونم باهاشون حرف بزنم و احتیاطم حرف زدیم.یعنی دقیقا گفت: میزاری یکم وارد شم؟.البته به مدت هم رو فالو داشتیم و دو سه بارم کوتاه پیام داده بودیم ولی دیشب که این رو گفت ترجیح دادم بگم: اتفاقا خیلیم خوبه که ادما هر چند وقت یه بار استوریای همو سین بزنن و راجع بهش بحرفند. برداشتت چیه از نظرم؟ گفت یعنی برو خونه بچه.(((:  یکم دیگه هم حرف زدیم و از همه چی گفتیم و میخواست که من حرف بزنم حرف بزنم حرف بزنم. ولی خب، خیلی دیشب سافت بودم خودم و راجع به هری پاتر باهم حرف زدیم. حالا اگه بیاد پیام بده و من از مود سافت بودنم در اومده باشم فکر می‌کنه چون بهم پیشنهاد اشنایی داده، دارم اینجوری رفتار میکنم. ولی خب یه کوسشن تایم داشتیم گفتم تایپ mbti ام رو بگو.قبلشم داشتیم راجع به اینکه چرا قبول نداره این تایپه رو حرف می‌زدیم. چند تا مورد پشم ریزون راجع بهم گفت و گفتم خدایا نکنه این گوشیمو هک کرده. از دیشب تاحالا چند بار چتامون رو خوندم. گفتم اگر بخوایم باهم ارتباط دوستانه ای داشته باشیم، حتی این لینک رو هم دیدم و مطالعه کردم. لـــــــــــــــــــــــــــــِـــــــــــــــــنـــــــــــــــــکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خلاصه، اینم از این.

مرسی. 

پی نوشت: راستی بهتون گفتم با احمد خوشگله تو پی وی حرف زدم؟

دکه پیش استادیوم:روز هفدهم: غذاوندگار

شب جالبی بود. 

من همیشه با اکیپ خودمون یک رابط اتصال داشتم و اون سیب گلاب تپل بود. اینحوری که اکثر اوقات باهاش بودم و در اصل اومدن و نیومدن بیرون منوط به حضور سیب گلاب تپل بود. 

اما امشب بدون واسطه با ستاره و میترا بیرون رفتم. بد نبود، جالب بود.هرچند یک امتناعی از عمیق شدن توی بحث ها وجود داشت که نمیدونم چرا بوجود میومد.

پینوشت: بحث خیلی بدی با لیلا و پدر مجرد شد. 

به راحتی نمیشه از کنار یه سری حرفا گذشتو به چشم یه نصیحت دیدشون.وقتی سالها ادم زیر این حرف ها بوده باشه و در برابرشون ضعیف بوده باشه و بعدش روش تاثیر گذاشته باشن و تبعیض کم ندیده باشه، نمیتونه به راحتی از جفت حرف ها ساده بگذره و به چشم پند بی طرفانه ببینتشون. حتی اگر گوینده پلاکارد این یک پند ساده و بی اهمیت است رو به دستش گرفته باشه، گذشته ای که با یه سری از حرف هاشون پر شده نمیپذیره و باز هم میخواد تسلیم بشه. 

شب بخیر، لاویو‌ساپینزا.«خدافز.»

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان