دکه پیش استادیوم: روز شانزدهم: علی وفا

امشب قسمت اخر سریال دکتر معجزه گر بود. در کمال تعجب، در 192 قسمتی این سریال رو تموم کردن.یکم که بیشتر ادم دقت کنه میبینه سه چهارماه دیگه تقریبا یک سال میشه که این سریال پخش میشده. روز اول، با بابام دیدمش. بابام خوشش اومده بود. اخه ساعتشم با یکی از سریالای دیگه که میدیدیم یکسان بود.سریال تردید، راجع به زندگی قبیله ای_مدرن تقریبا تخیلی میران و ریحان که از اون خر توخر های حسابی بود.یه چیزی رو که فهمیدم این بود که روابط مختلفشون خیلی چهارچوب داره، مقلا طرف واقعا عاشق یکی دیگه بوده تو جوونیش و بلاخره یه جوری به زور جدا شدن و یه بچه اون وسط مونده.یا طرف واقعا خیانت کرده و این خیانتش هم شسته رفتس. قبول داره که خیانت کرده و خائنم هست. حالا در کالبد یه خیانتکار سر زنشو شیره میماله.(شخصا!)اینها(ّبرام!) معقولند. برام.چیزهایی که غیر معقولند اینایی ان که طرف زیر بار خیانتش تو تنهایی خودش هم نمیره.یا طرف قبول نمیکنه که عاشق بوده.یا طرف ارزش و احترامی برای زن های شوهر دار قائل نیست و از سر عادت و مریضی ذهنش هی انگولکشون میده. اینا نامعقولند. وگرنه خیانت و عشق در جوانی و خامی و عشق های پنهانی و طلاق های متعدد، نه اتفاقا واقعی ان. حالا یکی پیدا شه بگه ارههه این مسائل نباید عادی بشن و وقتی عادی میشن حساسیت کم میشه و اینها!نه اقا. اتفاق افتادن اینها بده! ولی "وجود داشتنشون" رو نمیشه زیر سوال برد که. وجود داشتنشون موجوده و گزاره منطقیه. کاشکی گسستم بهتر بود و جدول منطقی کلاس یازدهم رو یادم مونده بود. اونوقت راحت تر میتونستم توضیح بدم.

برای همینم خیلی از شبا به این فکر میکنم که چرا جم تی وی مظهر خراب بازیه تو ذهن خیلیا. درحالی که یه سری چیزای جدید و متفاوت رو از سریالا دریافت کردم. یکی بیاد بگه: گور پدر چیزایی که دریافت کردی.و همچنین گور پدر درسی که بخوای از جم تی وی بگیری. تا من بهش بگم بله، چاکر شما هم هستم. 

تازه علاوه بر اون جم تی وی خیلی جاها خاطره ساز بوده. یعنی مثلا فکرشو بکن کل خانواده جمع میشدن ساعت 9 شب خونه ما که بشینن "گودال" نگاه کنن. تایم خونه رفتن هم دقیقا بعد از 10 شب بود. "بشینیم گودال بینیم بعد بریم". "گودال دیدی امشب؟"." خونه بابا اینام، گودال تموم بشه میام".

 خاطره ها، تا عمق جان ادم میرند.مثلا جاشو عاشق سریال کارادایی بود. ماهور، پسر یک کفاش معروف کم درامد تو محله محترم و لات استانبول بود که باباش رو به جرم یه قتلی که نکرده میندازن زندان. پسره خودش رو جای یک وکیل کاراموز جا میزنه و 300 400 قسمت شیرین و پر ماجرا رو میسازه تا در نهایت تو یه انفجار عمدی خانوادش رو گم و گور کنه و برن یه جای دیگه و بتونن حداقل یک بارهم که شده روی ارامش رو ببینن. داستان داستان فساد های شدید داخلی و باند بازی های وزرا و سازمان عدلیه بود. داستان داستان عشق و از خودگذشتگی و وحدت بین اعضای خانواده بود. و جاشو عاشق این سریال بود.یادمه یه بار از مدرسه برگشتم و قسمت اول کارادایی داشت پخش میشد.باهم دیدیمش.اگر اشتباه نکنم، سال 92 93 بود.

کوزی گونی، عشق ممنوعه، تردید، گودال، کارادایی، حریم سلطان،دکتر معجزه گر، برگ ریزان، روزی روزگاری،فضیلت خانم، عطر توت فرنگیی دافنه و امید، چکوراوا،فاطما گل  و چندین سریال دیگه  سریال های بودن که از هرکدوم یک دنیا خاطره دارم با عزیزانم. برای مثال فاطما گل داستان یه تجاوز بود، یک ایستادن و تباهی های فراوان. یکی از قشنگ ترین سریال های زندگیم بود و هرگز فراموشش نمیکنم. برگ ریزان، روزی روزگاری و گودال، خانوادگی ترین سریال هایی هستند که میشه توش عشق و محبت رو دید. 

حالا ما زیادم اوپن نیستیم خانوادتا. یعنی فک نکنین تعصب و حساسیت وجود نداره. هست. هنوزم یه بوس رو نمیشینیم پیش باباهامون از تو تلوزیون نگا کنیم پامیشیم میریم. چادری و نماز خون و با خدا و اهل روزه  و خمس  زکاتم داریم تو خانوادمون که نگا میکنه. حالا یکی بیاد بگه همشو بندازه تو جوب من بازم میگم چشم.

خللاصه.همین. دکتر معجزه گر امروز با عروسی علی وفا تموم شد. دکتر اوتیسمی بخش جراحی که وقتی اومد حتی به تغیر کردن نوسان جیک جیک اب هم حساس بود. اما بعد از کلی تلاش و ممارست، تونست ارتباط گرفتن(!) رو بیاموزه. و با دوست صمیمیش هم ازدواج کرد. بعد از دوره های جدایی و رهای و بیماری و نزدیکی به مرگ. بعد از از دست دادن پدر و مادر و برادر و استاد ارشدش.

پی نوشت: درس ها امروز خوب بود و میخوام برم ادامش هنوز کاملش نکردم و عملا یه ویدو بیشتر امروز ندیدم و یک ساعت فقط به کتاب خیره شده بودم از بس سخت بود قلبم درد گرفت :دی. ریاضی رو بخونم، یکم کوانتوم ببینم و شب بخیر.

دکه پیش استادیوم:روز پانزدهم: عبرت

Its the best to not staet a conversation you dont need to have.

تورا جمله نجات دهنده مینامم.و حضورت را امداد غیبی‌.

امروز با دکتر عزیزی حزف زدم. شرح مفصل میخواد این گفتگو که البته نصفه و‌نیمه باقی موند و قرار شد بهشون پیام بدم تا دوباره بحرفیم.

تجربه از خوندن کتابها حاصل نمیشه. تا وقتی وارد زندگی نشی نمیفهمی کتاب ها واقعین یا نه، و وقتی تشخیص دادی واقعا داره رخ میده یه چیزی، اونوقت میتونی واکاوی کنی، بگردی و پیدا کنی استعارش رو داخل کتابای رمان. داخل یک گفتگوی پر التهاب پشت جلد. داخل اظهار نظر دو شخصیت بی اهمیت در میانه راه‌. کتابها در xi+yj مبحوسند، ادم ها در  ۱۳ بعد. 

کی بود دیروز گفت تو ادم «فلانی» هستی. یه ویژگی مثبت بود، خواستم بگم من با تو اینگونه ام، وقتی نفر سومی بیاد باید قضاوت رو شروع کنی. سه مرحله تغیر، از خود به دیگری، و از دیگری به دیگران. مثل سه بار الکتریکی. بار اول و دوم به هم نیزو وارد میکنند اما اگر میخوای بدونی همه چیز چطور کار میکنه باید بار سوم رو قرار بدی.

پی نوشت: چرخزنان چند تا زیرسیگاری داره که مدلاشون خیلی قشنگن. اگه جاشو زنده بود براش اونو  میخریدم که نوشته: من زیرسیگاری نیستم، نعلبکی ام.https://charkhzanan.com/%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D8%B3%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D8%B1%DB%8C

کلاس کوانتوم امروز زیبا بود، خداحامی بم گفت حالا که انقدر خوب درک میکنی توضیح میدی چرا تو کلاس اظهار نظر نمیکنی.  در حال حاضر این خط برام کوچکتربن اهمیتی نداره، فقط میخوام چن وقت دیگه که برمی‌گردم، اینجا ثبت شده باشه‌.

من معمولا ناراحتیام سه ساعت،چهارساعت،ده ساعت، بیست و چهارساعت بعد از اتفاق از بین میرن.ولی بیش از ۳۶ ساعت گذشته و من از درون بابت اتفاق روز چهاردهم بی حس و اشکیم.

حرف زیاده ولی خواب غلبه کرده. شب بخیر، لاویو سرن.

دکه پیش استادیوم: روز چهاردهم: تهمت

از عصبانیت داشتم میترکیدم. از تعجب. از مدیری که داشت داد میزد اره دروغ گفتم که برای پرونده بوده، تا بیای. گفتم چرا داری جلوی خودم مسئولیت پذیریمو زیر سوال میبری درحالی که قبلش بهم هیچی نگفته بودین و شمارم رو داشتین و خودم رو معرفی کرده بودم و بعد به من اینجوری میگین، من میومدم حتما روز اول هم گفتم من پای این ماجرا وایسادم.گفت نه نمیومدی. 

داد میزد، من فقط یه موجودی رو میدیدم که داره داد میزنه مسخرم میکنه و اجازه نمیده توضیح بدم تا همه چیز شفاف بشه. همه جا رو گذاشته بود رو سرش.

خانم قاصدی گفت مافوقمه من که نمیتونم جلوش بگم درست حرف بزن گفتم پس شماها انسانیتتون کجا رفته که میبینید با من چجور رفتار میکنه ولی هیچی نمیگید. اما من وقتی حرف میزنم بهم میگید اروم حرف بزن. من خبر نداشتم من هر روز میخونم ولی دارم میگم از این هشت جلسه سه جلسه رو. اسباب کشی داشتن نتونست به موقع بیاد غیبت خورد، خانم مدیر داره ارقامو جا به جا میکنه، شما هم رقمو اشتباه میکی، هم واینمیسی برات توضیح بدم، هم تهمت میزنی، هم اذعان میکنی که داری دروغ میگی خب این چه وضعشه؟؟؟؟

گفت من تورو نمیشناسم با یه برگه اومدی، گفتم من رفتم ثبت محضری کردم!!! شما خودتون گفتین، گفت نه من دیگه با تو کاری ندارم و وقت منو نگیر.

رفت بیرون، با قاصدی و بقیه حرف زدم، ارومم کردن، گفتن تو کوتاه بیا، شاید اونم اروم تر شد وقتی تو اروم باشی. ما نمیتونیم بهش چیزی بگیم. قاصدی شمارم رو گرفت، امضا زدم، تشکر کردم، به زور جلوی اشکم رو گرفتم بابت صدام عذرخواهی کردم،دم در وایسادم تا صحبت مدیر تموم بشه، داشت با یکی از والدین حرف میزد. من وایساده بودم و به حدی تیکه بار من کرد که حرفش نزدنیه.وایسادم، صبر کردم، توجه نکرد.نکرد، به زور جلوی اشکم رو گرفتم، گفت من چه مشکلی با یه بچه پونزده ساله میتونم داشته باشم، گفتم من سعی میکنم از این به بعد بیشتر با شما در تماس باشم. تشکر کردم، پشتشو کرد و رفت و نزاشت حرفم تموم شه. تو دفتر حرف زد، بعدش خداخافظی کرد، رفتم.

از تو حیاط، تا کتابخونه پیاده اومدم. و بیست دیقه تو خیابون انقدر عر زدم و گربه کردم که حد نداشت. تا همین دو ساعت پیش حتی سر کلاس الکترو گریه کردم.شدید. 

من مسئولیت قبول کردم و اعتماد کردم. امیدوارم جواب اعتمادمو بده.

خیلی بد بود. امیدوارم کسی این مشکل براش پیش نیاد. از این به بعد هر هفته سه شنبه صبح میرم مدرسه. 

از بدترین تجربه های زندگیم بود. از مدرسه متنفرم.

دکه پیش استادیوم: روز سیزدهم: طلسمی از نوجوانی

کلاس دهم، با سیب گلاب تپل رفتیم پشت حیاط مدرسه، در پلیتی کنار سالن اجتماعات رو باز کردیم و وارد فضای عجیبی شدیم. همه جا پر از درختای بلند و به حدی کف زمین برگ زرد جارو نکرده بود که توشون فرو میرفتیم. 

متروکه بود. حتی یک گربه زرد روی شاخه درخت به طرز عجیبی مرده بود و خشک شده بود.ما فکر کردیم زندست. ولی نبود.

با این همه جنگل بود.جنگل زیبای پشت مدرسه که کسی اجازه ورود نداشت بهش.

کلاس دهم، با سیب گلاب تپل رفتیم اونجا و من یه ارزو کردم: ارزو میکنم هیچوقت هیچ روز از زندگیم شبیه روز قبل نباشه و پر فراز و نشیب باشه و زندگی معمولی ای نداشته باشم.

پنج سال از اون روز گذشته، و امروز هم مثه هزاران روز پیشین بهم ثابت شد که

 be careful what you wish for.

 پی نوشت: کتابی از ار ال استاین به همین نام هست.

روز ها دارن می‌گذرند و من در ارزوی یک مسیر اروم تو زندگیم مثه رو شیب جاده ایذه با دنده دو هستم.

جعبه پاندورا رو امروز دیدم.میگفت ریحانه داشتم بهت فکر میکردم دیروز و پریروز.دو سال بود همو ندیده بودیم.اخرین بار سال نودوهشت بود، راجع به دوقطبی  و هلاکویی حرف می‌زدیم.

من فقط تونستم بگم: همزمانی.

با شازده کوچولو تلفنی حزف زدیم. اولین بار ذلم خواست سکوت کنم و در سکوت باشم. قبلا فکر‌میکردم سکوت به معنی کسلی رابطست و تو گفتگو سکوت خوب نیست. اما امروز، سکوت به دلم نشست. سکوت نکرده. به اندازه کافی نکرده.

شب بخیر. لاو یو ipm. لاو یو ساپینزا

دکه پیش استادیوم: روز دوازدهم: خطر تحسین شدگی

امروز اولین بار بود که دقیقا رفتم تو اینه و چند دیقه درست حسابی نگاه خودم کردم تا ببینم این ادم، از پسش بر میاد یا نه. اصلا این قراره کجا باشه چند وقت آینده. تاحالا انقد دقیق نگاه به صورتم نکرده بودم. چند وقت یه بار باید این نگاه رو تکرار کنم. وقتی از اینه رفتم اونور و از در دشسویی کتابخونه زدم بیرون احساس میکردم بیشتر خودمم.

نتیجه صحبت هام با روناک باز یه جهش جدید بود. این چند وقت به اندازه چند سال پرش کردم. خلاصش رو به مزوسفر گفتم، نمیتونم باز بنویسمشون فقط کپی پیست میکنم:امروز به چیز جدید فهمیدم. فرق هست بین بهتر بودن و بهتر دیگران بودن. یه جاهایی هست که تو میخوای بهترین باشی ولی یه جاهایی هست که تو میخوای بهترین دیگران باشی جوری که دیگران همیشه فکر کنند تو بهترینی و البته این به این معنی نیست که تو تلاشی نمیکنی برای بهترین بودن بلکه به این دلیله که هدف و انگیزه جاشون عوض شده. انگیزه اینه که به چشم بیای و هدف اینه که بهترین باشی

.روناک بهم گفت یه جاهایی بدترین چیز اینه که دیگران بفهمند تو یه چیزی هستی. چون اونوقت اعتقاد تو این میشه که دیگران فکر میکنند یا میدونن که تو بارته. و بعد همه چی بهم می‌ریزه تو سعی میکنی اون تصوره رو همیشه نگهداری سعی میکنی و این رخداد بین تو و دیگری از یه جایی به بعد هر بار پیش بیاد، به این معنی میشه برات که تو تو اون چیز خوبی.و راست می‌گفت. کاملا. حداقل برای نوع شخصیت من که عاشق به چشم اومدن و تحسین شدنه، کاملا راست میگفت.و من سالهای سال همیشه این نگاهه روم بوده پ هدف و انگیزم جا به جا شده. به طوری که دقیقا وقتی تو دبیرستان با پارمیس حرف میزدیم اینو میگفتم که خب همه میدونن ک من بلدم. دیگه چرا بخونم؟شاید احمقانه به چشمت بیاد و شایدم واقعا احمقانه باشه ولی برای من خیلی سنگین تر از یه چیز احمقانست. برای من خیلی واقعی تره چون زندگیش کردم.

خلاصش کنم، این جریان دیگه داره لوس میشه و باید به برهه جدیدی وارد شه. 

فردا با شیخی قراره حرف بزنم ولی نمیدونم چی بگم. چون نصف حرفارو اینجا با روناک زدیم. حالا با اونم میگم و حرف میزنم. مشکلی نیست.

چیز مهم دیگه ای رخ نداد. استرس دارم.

میخوام به این کلیشه باور بیارم که هر روز بهتر از روز قبل باشم. مسیر به سمتی طی بشه که این رو تجربه کنم این عطش رو.

نمیدونم. شب بخیر.

اهنگ امشب: نداریم.

شعر: نداریم

دلتنگی: میخام برم پیش بابا بزرگم. از وقتی فوت کرده احساس میکنم اونور خوش تره. نه اینکه زندگی کردن دوس نداشته باشما.احساس میکنم خونه پدری اونوره. یعنی وقتی با بچه ها، قذافی و بنی و شیخ و اینا حرف میزنیم، هر وقت یکی ب یکی دیگه میگه خدا رحمتت کنه مام میگم اره، منم ببر. 

میدونین حس خونه پدری چیه؟ 

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان