دکه پیش استادیوم: روز یازدهم: روز کشف حقیقت

از جمعه سیاه بگم: 

بحث دوستی با سیب گلاب بود، اینکه اکیپی که ما داریم درحالی پابرجا باقی مونده که حبر جغرافیا توش نقشی نداشته، ما همه دوستای جدید پیدا کردیم و حتی با وجود اختلاف نظرهامون داخل اکیپ هنوزم باقی موندیم.پس یه چیز ارزشمند اون وسط هست که مانع گسلیدنه و باید ازش نگهداری بشه. یکی از چیزهایی که باعث میشه دوستی ها کمرنگ بشه اینه مه برای باهم بودن ها صبر میکنیم تا به ایدالمون برسیم.(یکی از چیزهاییم که ازش کوتاه نمیایم زمانه، توقع داریم زمانی برای دیدار مناسب باشه که مثلا من نوعی بیکار عالم باشم)درحالی که میشه از خیلی چیزها اون وسط زد و دیدار فراهم کرد، صحبت فراهم کرد، دردل پیش اورد و نزدیک تر شد و موند، این لازمش اینع که الویت ها تغیر کنند، که گاهی این تغیر الویت ها فقط نیازمند تغیر در طرز فکر و عادت هاست نه اینکه اهداف رو ادم بخواد از بیخ و بن ریشه کن کنه.

شبش زدم بیرون تنهایی. گفتم برم بشینم یه کافه اشنا و قدیمی و کتاب بخونم.سرم تو کار خودم باشه. البته یکم نگران بودم که نکنه مثه سری های پیش حواسم پرت اطراف بشه و نتونم استراحت کنم.که اتفاقا این اتفاق نیفتاد و خیلی اروم و خنک و متمرکز نشستم پرواز بر فراز اشیانه فاخته خوندم و دوتا سوال هم برام پیش اومد در طی روند خوندن کتاب، و هنوز بهشون فکر نکردم.آزادانه سخن گفتن در یک جامعه توسط افراد ان جامعه، برای افراد هدایت کننده ان جامعه چه سودی خواهد داشت؟

چه چیزی باعث میشود میل به پیشی گرفتن در افشای حقایق در وجود افراد تشکیل دهنده یک جامعه تحریک شود؟

خودم احساس کردم هیچی بهتر از این نیست که ازادی کلام وجود داشته باشه توی سطح جامعه.حاکم می‌تونه پیشبینی های دقیق بکنه از روند تفکری مردم و اونهارو راحت تر کنترل کنه، در اختیارشون بگذاره یه سری چیزارو و  هدایتشون کنه سمت نبازهای کاذب و مشغولشون کنه به خودشون. خیلی خوبه.

سوال دوم هم، در حقیقت با این جمله مک مورفی بوجود اومد که می‌گفت یه دسته مرغ، وقتی بببنن یکی از مرغا خونیه میفتن دنبال لکه قرمز و هی نک‌میزنن، این وسط چندتا دیگشونم خونی میشن و این مراسم نوک زنی روی اونا هم اتفاق میفته و در نهایت شاید در عرض چند ساعت یه گله مرغ تلف نوک‌ زنی خودشون بشن. 

از طرفی ریس قبیله خاطره ای تعریف میکرد از اینکه چطور توی تیمارستان پرستار رچد یه کاری میکرد دیونه ها هرچی بیشتر راجع به کثافتکاریاشون بلند بلند حرف بزنن.

کافه یه گارسونی داره که معمولا میومدم خیلی جدی برخورد میکرد همیشه. اما جمعه که بعد از سه چهارماه رفتم، خیلی خیلی خوش برخورد تر بود.نصف کافه باهاش در حال حرف زدن بودن و هرکس از در میومد باش سلام علیک‌میکرد. خب خیلی تعجب کردم. چون یادمه یه بار به من و نانی و فاطمه گفت تا چهاردقیقه دیگه سفارشتون رو میگیرم.(خیلی جدی!!! چون ما هنوز نمیدونستیم چی انتخاب کنیم و یکم معطل شده بود فک کردیم مبخواد بندازمون بیرون) یه بار هم با سیب گلاب و خواهر معنوی رفته بودیم و من یه جا خیلی جدی جوابشو دادم برای یه چیزی و اصلا خودم حواسم نبود انقدر جدیم، برا یه لحظه جا خورده بود و دیگه نیومد سمتمون و با بقیه میزا میخندید یکم. خلاصه این بار که رفتم چند بار تو حین سفارش دادن و گرفتن باهم حرف زدیم، و یهویی بحث دیپ شد و خیلی یهویی بحث خودش پیش اومد و زندگیش. خیلی سریع بود ، تابع سای یهویی به سمت صفر میل کرد با یه توان exp. که فکر کنم خودشم تعجب کرد. بحث اینجوری بود که راجع به کتاب حرف زدیم و سریال و مدتی که کار میکنه، بعدش راجع به فرق زندگی کردن و روزمرگی کردن، و سنش که ۲۵ بود و یهویی سر اینکه از ۸ سالگی تو بازار بوده. خب نمی‌دونم چقدر با این اصطلاح اشنا هستید ولی معمولا آدمایی که از سن کم وارد بازار میشن، یعنی وارد کار تو اجتماع میشن، ضربه زیاد میخورن، تجربه زیاد کسب میکنن و عادت زیاد می‌سازن. تا گفت از هشت سالگی .... یاد احمد افتادم و تا تهشو خوندم. واقعا هم ادمایی که تو خانواده ما بودن و سریع وارد این جمعا شدن بعد از یه مدت خیلی از مسایل زندگی براشون شبیه یه بازی موقتی شد. 

وقتی خواستم برم، یاد اوری کرد که هنوز وقت دارم و هنوز تایم میز تموم نشده.ولی من داشتم میرفتم و گفت که اگه دوس دارم شمارم رو میتونم بهش بدم که تصمیم گرفتم در مقابل این پیشنهاد لبخند بزنم و صندلی رو بزارم سر جاش. گفت وقتی کتاب رو خوندم یه خلاصه ازش بگم که فقط نگاش کردم و گفتم کتابو باید خوند. باز گفت یعنی یک خلاصه هم نمیشه؟ گفتم کتابو باید خوند. و همینحوری یه سی ثانیه نگاش کردم. بعدش گفتم خوش گذشت و اونم خم شد، تشکر کرد، و رفتم.

امروز:

با بچه ها گروه کوانتوم زدم. در همین بین تو کتابخونه فهمیدم حقیقتی که باید راجع به. خودم میفهمیدم چی بوده. فهمیدم: من حل نمیکنم. 

کل سالهای دبیرستان هم اینجوری بودم.به سیب گلاب زنگ زدم و کلی حرف زدیم.

اونم داشت می‌گفت ریحانه تو دبیرستان هم اینشکلی بودی. هیچ مشکلی از نظر درک نداشتی اما نمینوشتی.

با این مشکل خجالت اور چگونه مقابله کنم؟(: به شیخی و عزیزی ایمیل زدم و وقت مشاوره گرفتم و به فلاحتی تو واتساپ پیام دادم. باهاشون حرف میزنم، فقط خیلی خجالت میکشم. اما باید دلم رو صاف کنم تا بتونم قدم بزارم.

از امداد غیبی استفاده میکنم. استرس دارم. هرچی میکشم، از دست استرسه.

 دلم برای مزوسفر تنگ میشه وقتی حرف نمیزنیم. بحث خزان و ادوارد شد، امیدوارم کلمنتاین زودتر به خزان برسه، و منم به ادوارد، و چقد خفن بود که حدس زد ادوارد اسم ویالنمه.

امروز باز یه راننده مهربون به مسیرم خورد. همچنین چقد این عامو دکه ایه با مرامه.کارتم مسدود شده بود امروز، کلی کارت کشید و امتحان کرد و نشد. دست اخرم گفت هرچی میخوای بگو.ازش تشکر کردم.

یه دروغ گفتم و احساس میکنم قلبم سنگین شده. به متصدی کتابخونه دروغ گفتم که قبلا اینجا کارت نداشتم. درحالی که داشتم و کلاس دهم یه کتاب انگلیسی فیزیک بردم و انقدر بدهی تأخیر اومد روش و من انقدر پشت گوش انداختم که مجبور شدم بگم نه! کارت ندارم.و با کارت لیلا ثبت نام کردم. ولی اسم و فامیل واقعیمو گفتم و اگه اسممو سرچ بزنه میاد بالا تو سیستم. خیلی سنگینم. از دروغ گفتن خوشم نمیاد. دروغ گفتن انقدر سر راست، عذابش مضاعفه.

تولد کیمیا رو با اهنگ beautiful eminem. تبریک گفتم.اونم آهنگ شیرین جونم کورش یغمایی رو فرستاد یه تیکشو و بابت تبریک تشکر کرد. خیلی فک کردم که تبریک بگم یا نه، اینکه چه شکلی نگاه این تبریک میکنه.به دید حقارت؟ امیدوارم که نه، چون من از موضع خودم پایین نیومدم و این که ما سر چنین مسئله ای دعوا داشتیم و رابطمونم تموم شده دلیل نمیشه تولدشو تبریک نگم.چون تولدش مبارکه برای من.ولی فقط به خودم این رو گفتم که خب ادم قراره احساساتشو پنهان کنه که چی بشه؟گفتنی رو باید گفت.

خب دیگه وقت خابه.شب بخیر. امداد غیبی بفرستین برام مرسی.

آسمون به اون گپی(بزرگی)، گوشش نوشته، هرکی یارش خوشگله، جاش تو بهشته 

دکه پیش استادیوم: روز دهم: جمعه سیاه

امتحان که اومد گفتم ای بابا چقدر آسونه. خدارو شکر میریم که یه هشتاد هفتاد از صد بگیریم. برای میناتان هم نوشتم خدارو شکر اسونه.

سوال اول رو شروع کردم. نوشتمش. یه صفحه بود باید میدانشو حساب میکردیم.تو سلوشن نوشته بودش منم همونم یاد گرفته بودم فقط یه پنج شیش خط توضیح راجع به محاسباتمم نوشتم.

سوال دوم، راجع به به استوانه بود که باید میدان رو  داخل  و خارجشش حساب میکردیم. یک واژه جهنمی داخل این سوال بود و اونم «نامتناهی» بود. این واژه جهنمی همه چیز رو به دو قسمت تبدیل میکنه. اگر متناهی باشه، باید  انتگرال گیری های پیچیده بکنیم روش و از طریق میدان بریم. که اتفاقا یک تمرین داده بود که خودمون حل کنیم و تو سلوشن هم نبود جواب این تمرین که خب من حلش مرده بودم و فرستاده بودمش برای استاد و تایید کرده بود.دیشب هم مهران اومد ازم پرسیدش براش گفتم. انتگرالاش سخت و زیاد بودن و حالا، اگر نا متنهای باشه به راحتی اب خوردن میشه گوس حساب کرد و نوشتش. بدتر از همه اینکه این حل کاملش  توی جزوه بود! ده بار حلش کرده بودم حتی سخت ترشم حل کرده بودم که برای استوانه های تو در تو بود. نکته این جاست که من سوال امتحان رو اشتباهی به جای «نامتناهی» خونده بودم«متناهی»!!!!!!!!!!!!!! و نصفه نوشتمش چون فقط برای خارج از میدان بلد بودیم با روش انتگرال گیری بنویسیم!!!!! و درگیر انتگرالاش شدم و گفتم خب تا بنویسم بقیشو بعد میام سراغش. سوال بعدی و سوال بعدیش رو که دوتاشون سه قسمتی بودن قسمتای اول و دوم رو درست نوشتم از هر کدوم و اون قسمتای وسط رو شک دارم، و باز برگشتم سر سوال دوم و وقت برای سوال پنجم نموند و سوال پنج فقط فرمولشو نوشتم!!!!!!!!!!!!!! و وقت وسط کار تموم شد چون پنج تا سوال بود و فقط دو ساعت تایم داشتیم و اصلا نتونستم مثه بچه ادم از رو حزوه یا سلوشن حتی نگا کنم از بس درگیر شدم و گه زده شد تو امتحان!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!¡!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خلاصش کنم، اومدم لب شط و هوا بدحور خاکه و نمیدونم خودمو چجوری خالی کنم و گریم هم نمیاد بغضم نمیشکنه و چراا این اتفاق باید برام بیفته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

به حدی سر جلسه همه چی از ذهنم پرید که نمیدونم قسمت گوس  و قسمت میداندخارجی یوال یه و چهار رو درست نوشتم یا نه باورتون میشه سلوشن جلوم بود و ببین! بببن!!!! انقدددد همه چی تو سلوشن بود که بچه های ک نخونده بودن همههههه رو نوشتن نیم ساعت زودتر تموم کردن!!!!!!!!! بابا وقتی طرف میاد سوال فلان مبدانو از من میپرسه خو گاو نیستم میفهمم سوال سخت تر امتحان رو اگه اولین بار دیده باشه نمیتونه حل کنه تو نیم ساعت. اصلا عجیب نیست از کلاس سی و نه نفری، بیست نفر بخوان زودتر از موعد برگه تحویل بدن؟؟؟؟ درحالی که سر کلاس فقط چار پنج نفر هستن که جواب سوالای استادو میدن؟؟؟؟

حتی میناتان هم میگفت سرش توی جزوه و سلوشن بوده و داشت میزد تو سر خودش برای حضوری شدنا

بعد اونوقت من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ منننن؟؟؟؟؟؟ 

خاک بر سررررررر انقد همه چی پرید که سلوشن هم نتونست نگا کنه!!!!!!!!

خدایا من از دست خودم خسته شدم!!!!!!! خودمو بندازم تو شط خلاص شم بره بابا.

برگام از دست این اتفاقا. یعنی گسستگی رو میشه احساس کرد. این امتحان ریده شد. دیگه چس ناله بسه، بریم برای بعدی اماده شیم. ببینم گرگ زخمی رو کدوم امتحان الکترومغناطیس دیگه میخاد حریف بشه. 

دکه پیش استادیوم: روز نهم

خسته نشدم اما کلافه شدم. دلم میخواد ببینم فردا چه چیزی رخ میده. مغزم از یه ساعتی به بعد در حاشیه فرو میره.

امروز کنفرانس فیزیکخوانی بود که انجمن علمی برگذار کرده بود. حالا جالبه از این احمد رضا که توی انجمنه یه چیزی بگم که خاطرات هم یاد اوری بشه.کلاس ریاضی 1 داشتیم.مباحث ریاضی یک زیادن و دقیقا همونطور که اساتید میگن اگه نخونی و فکر کنی مال همون دبیرستان هستند، میفتی. احمد رضا سه بار ریاضی یک افتاده بود. بار سوم،کلاسش با ما افتاد. یکی درمیون کلاسا رو میومد.مییدونی وقتی یه درسی رو میفتی، مثه ادمی هستی که طلاق گرفته، احساس میکنی با تجربه ی شکست خورده ای و سعی میکنی از فضای زوجیت دوری کنی و غیبت کنی. من البته به خوبی این رو درک نمیکنم چون وقتی یکی دوتا از درسامو افتادم ولعم برای کلاس بیشتر شد. اما با کسانی که اینگونه بودند، دوست بودم.

امتحان میانترم داشتیم و اگر میانترم رو میفتادی، افتاده بودی اون درس رو. انتگرال بود و سخت و زیاد، من یادم نمیاد تو چه وضعی بودم. اما یادمه وسط جلسه یهویی احمدرضا غش کرد و افتاد رو زمین. قلبش گرفته بود. امبولانس ریخت تو پردیس علوم و بردنش. یادمه وقتی احمد رضا رفت بیرون استادای ریاضی داشتن باهم حرف میزدن و یکی از یکی میپرسید کی بود؟ میگفتن احمد رضا. بعد یهویی یکی میگفت فلانی؟؟ باز افتاد این درس رو یعنی؟ و میزدن توی سر خودشون که کی میخواد پاس کنه؟

هفته بعدش احمدرضا رو دیدم توی راهرو نرسیده به کلاس محسن، گفتم خوبی؟ زنده ای؟ یا اینکه از دست امتحان فرار کردی؟ بعد گفت نه به خدا، و جای سوزن هارو نشونم داد روی دستش که مال سرم بود. 

امروز میزبان بود. و کاشکی میزبان نمیبود! همیشه با یه لحن خسته خرابی حرف میزنه که من نمیدونم از گنگی زیادشه(!) یا واقعا خستشه. خلاصه کل انرژی جلسه رو کرد تو قوطی. با مفاد جلسه هم که نگم که چقدر مخالف یا موافق بودم.

فقط یه چیزی رو میگم: من میخوام استاد شم. و البته، قبلش میخوام دبیر انجمن علمی شم و کلی جلسه پرسش و پاسخ بزارم با دانشجو های جدید الورود. این یکی از برنامه هامه که حتما ترم هفت این کار رو انجام خواهم داد.

دانشجو های جدید الورود اصلا نمیدونند وارد چه دنیایی میشن. فیزیک چیه و چی در انتظارشونه. دلم نمیخواد سه چهار پنج ترم بگذره و بعد به خودشون بیان. نمیدونم این چه خاصیتیه که فیزیک داره. در بهت هستی نصف سال های تحصیلیت رو. اغراق نمیکنم، به حدی غیر کاربردی و غیر واقعی فیزیک  در دانشکده ما جریان داره که هنوزم دانشجوهای ترم پنجی نمیدونن جریان چیه. من میخوام این چهارچوب رو بشکنم این خشکی  که در وجود فیزیک کردند بدون شور و هیجانی، بدون دانشجویی، بدون هیچی.در یک انفعال کامل نسبت به همه چیز. دلم میخواد تجربه ها در اختیار گذاشته بشه با دانشجوهای ورودی جدید از نظر درسی، زبان، ازمایش و روابط اجتماعی. اگر انجمن علمی نخواد اینگونه پیش بره چرا هست؟ علم بی عمل، جه فایده ای داره؟ هرچند که از "عوارض و رحمات" فیزیک چه کسی که علاقمندانه وارد شده و چه کسی که بدون علاقه وارد شده، در امان نخواهد بود، اما باید به چشم بیاد سود این 4 سال. اینجا قسم یاد میکنم، اگر وارد انجمن شدم بهترین خودم رو عرضه خواهم کرد. به خودم یک سال هدیه خواهم داد در زندگی تعاملی با فیزیک.

چندین قرار محکم دارم این چند وقت با خودم میزارم. فقط اگر این پرش ذهن اجازه بده بهتر بخونم مفید تر بخونم. امروز که افتضاح خالص بود. زبان انقدر فشار اورد که نگم. بعدشم سوالای گریفیث سخت بودن. فقط میتونستم ایده بدم و بعد ببینم عه! میشه(:  ولی، نیم ساعت با میناتان سر یه مسئله ای بحث کردیم و به حدی حال داد که نگم. اصلا نفهمیدم کی زمان گذشت.

روز به روز بیشتر به ایتالیا علاقمند میشم. من دوسش دارم. حس میکنم میتونم توش زندگی کنم.نمیدونم چرا ولی حس میکنم ترکیب زندگی در اون فضا با رشته فیزیک ذرات زندگی انتخابی منه.دوتاش با روحیم میخونه، ماجراجویی اندر ماجراجویی.

میخوامش؟ 

پی نوشت:

قشنگ ترین ترکیبی که این دو روز یافتم همون ترکیب آیس کافی هست. سیاهه، سرده، شفافیت یخ داخلشه، و یه چیز قشنگه و مهم تر از همه چیز، اروم کنندست.

یه اهنگ گوش بدیم. ساوندکلود است.

سبزابی کبود، فردا تولدته. تولدت مبارک...

دکه پیش استادیوم: روز هشتم

امروز چقدر طولانی بود. یه برنامه تایمر نصب کردم که ساعت میزارم و بعدش خودش دینگ دینگ میکنه که تایم تسک تموم شده. امروز خالص و مخلص 4 تا 45 دیگه نشستم پا کتاب و تمرین و این دو ساعت اخر کاملا رد دادم و همه چیز رو یادم رفت. 

یه اهنگ گوش بدیم و بریم بخوابیم و فردا همه تمرینای گریفیث رو از اخر به اول حل کنیم؟ 

اره...

اهنگ همین لحظه و لینک زیبای ساوندکلود.

پی نوشت: به جای غصه دیروز خوردن، نقشه فردا کشیدن.

wanna call  thee the ice coffe.tranquillizer.dew turning into hoarfrost

دکه پیش استادیوم: روز هفتم

مرسی از اقای گاوس که مارو از دست انتگرال های سنگین خلاص کرد، مرسی از همه فرمول بازای قهار فیزیکی که انقدر گشتند و ساختند و گذاشتند تا ما بخوریم، کاش روزی برسه تا ما بکاریم که دیگران بخورند. 

مرسی از همه عزیزان، مرسی از همه، بابت این روزهای خوب و روان و جاری، بابت این روزهای سنگین، بابت این روزهای سرنوشت ساز، بابت هر جرعه لبخند ، مرسی.

داستان اول: روز اول ترم اول رفتیم سر کلاس دکتر بردبار و کلاس، لب تا لب پر بود، من جفت میناتان نشسته بودم و مغزش رو میخوردم همون روز اول، اونم منو نمیشناخت و جوابمو نمیداد اما من بازم مخشو میخوردم. نشسته بودیم که یهویی یه دختری اومد و رفت ردیف اول سمت پسرا نشست، ارایش نداشت روی صورتش و یه لباس همرنگ پوشیده بود و عینکی بود، قدبلند عینکی و تا وارد شد بحثا شروع شد که این چند سالشه.من فکر میکردم هجده سالشه و درسخونه چون دوتا کتاب فیزیک هم با خودش اورده بود و ساده روییش باعث میشد فکر کنم تایپیه که قبلا دیدم. اما نبود!

کلاس شروع شد، وسط کلاس استاد بردبار که هی سعی میکرد بگه فیزیک، ریاضیه و همش ریاضیه و همش ریاضیه، من رو اتیشی کرد.اجازه گرفتم  و گفتم حقیقت فیزیک فیزیکه و شما نمیتونین دیوار ریاضیات رو خراب کنید رو سرش و این عشق رو قاطی ریاضی بکنین! 

(اینکه الان با حرف خودم موافقم یا مخالف، باید بگم مخالفم با حرف خودم. اما عشقم به فیزیک اشتباه بود؟ نه، فقط زیادی خام بود.بردبار راست میگفت، من شکست رو میپذیرم الان."الان" نه دو سال پیش.)

 برگشتنی، با اون دختر قد بلند ساده رو روبرو شدم و باهم همسفر شدیم، اسمش بهناز بود و در اوایل سی سالگی، با پسری به اسم ارشک و خونه ای در فاصله چند ساعتیه شیراز، با مدرک کامپیوتر و معلمی زبان! و الان کجاست؟ در راهرو های پردیس علوم در حال فیزیک خوندن. من و بهناز خیلی سریع دوست شدیم و بهم گفت که منم با تو موافقم سر چیزی که سر کلاس به بردبار گرفتی و اینها، منم بهش گفتم که فکر میکردم دختر خرخون و 18 ساله ایه که اومده جلو نشسته تا از جلسه اول بزنه تو کار درس. نیاز نبود بهناز از رویاهاش بگه تا بفهمم شبیه همیم. برای همین اسمش رو سیو کردم" همسفر عشق" و تو این دو سال هیچوقت این اسم عوض نشد.عوض هم نخواد شد. دیروز تو گروه داشتیم راجع به امتحان حرف میزدیم و کلاس مکانیک تحلیلی داشتیم و یهویی لپ تاپش خاموش شد. خیلی خسته بود، داشت ناهار فردا رو درست میکرد و نگران فایلای روی سیستم بود. من این صجنه رو که دیدم فقط تونستم بگم: زندگی. بهم پیام داد و نوشت: من بعضی مواقع واقعا خسته میشم، ولی از روم کم نمیشه و  نمیدونم بعدا بابت این همه فشار پشیمون میشم یا نه. نمیدونستم به بهناز چی بگم، 26 ساعت بعد جواب پیامش رو دادم و جریان روناک رو براش تعریف کردم، و بهش یه سری چیزا رو گفتم: عکس 1 . از ته دلم بود، من بهنازو میبینم که داره ارشد میگیره، میبینمش. واقعا میبینمش که اسطوره پسرش و دوستاشه و یه روزی برای همه میگم چنین ادمی توی زندگی من بوده.

داستان دوم: امروز سوار یه ماشینی شدم که یه پیرمردی میروندش، ظهر گرما و سبزی هم گرفته بود برای خونه. تو مسیر بهم گفت کجا میری؟گفتم سمت شهربازی. گفت میخوای بری بازی کنی؟ گفتم نه بابا میخوام برم کتابخونه. یکم حرف زدیم  و بعدش گفت ولش کن مسریو عوض میکنم و میرسونمت تا اونجا، رفیق نیمه راه نمیشم. درسته پول مهمه ولی انسانیت مهم تر از پوله، قبول نداری؟ من سرم توی گوشی بود و داشتیم با بچه ها راجع به برنامه جمعه حرف میزدیم که این رو گفت و یهویی ساکت شدم. ساکت شدم و فقط گفتم اره، قبول دارم حرفتو. چیز دیگه ای نتونستم بگم، شاید منتظر بود بیشتر حرف بزنم بعد از این جمله ولی من در اون یه جمله خلاصه شدم. وقتی من رو رسوند گفت ببین هر سری داشتم رد میشدم خودم میرسونمت، شمارتو نمیگیرم که فک نکنی دارم از اخلاقت سو استفاده میکنم، ولی گذرم خورد رسوندنت با خودم. یاد بابا علی افتادم. نمیدونم کارم درست بود یا نه، ولی گفتم من همیشه اون ساعت وایسادم سر کوچه. دمت گرم، خیلی با معرفتی. خداحافظی کردیم و رفتم سمت کتابخونه.

داستان سوم: داشتم به کتابدار میگفتم کتاب انا کارنینا رو دارین یا نه.میخواستم از جلد اخرش براتون عکس بگیرم که کلاس دهم چسب کاریش کرده بودم تا نپاشه. صفحه اخرش هم یه بیت از یه خواننده ای رو نوشته بودم: بغض وقتی میرسد شاعر نباشی بهتر است. کلاس دهم، کانون زبان، شبای تو حیاط، کفش الستار مشکیم و عجم و فیلم کوچه بی نام .همش باهم زنده شد. کتابو نداشتن، اومدم برم که شیدا رو دیدم. اومد داخل و گفت ریحانه! بغلش کردم و چنان محکم گرفت منو که فکر نمیکردم چنین زوری داشته باشه و برگام ریخت. کلی حرف زدیم، کتابخونه رو بستن و اومدیم بیرون و کلی حرف زدیم. از ارزو ها گفتیم. از مسیر ها. از دانشکده پرستاری ودانشکده فیزیک. از اینکه چقدر شکسته میشه وقتی میبینه کسایی که در حد ناخونشم نبودن الان با پول باباهاشون توی روسیه و ترکیه دارن دارو سازی و پزشکی میخونن. از اینکه میخواد بره تا 30 سال دیگه زندگی بتونه بسازه برای بچه هاش. میگفت اونی که از تو لواسون از جمعیت انقلاب کننده عکس گرفته بوده الان تو امریکاس. میگفت این ابادان خراب شده هرچیم باشه من دوستش دارم ولی یه ارامش هایی هست که میخوام بهش برسم.رفتم تو فکر که گفت اره میدونم تو میخوای بمونی و اینها و منم از زدن این حرفام ارامش ندارم... گفتم میدونی، من دلم میخواد فیزیک درس بدم، هرجا باشه، فیزیک درس میدم. اما منم دلم میخواد برم تا یاد بگیرم. بیشتر یاد بگیرم. ولی وقتی یاد گرفتم فرقی نداره کجا باشم، هرجا باشم، معلمم.

تو مسیر خداحافظی کردیم و من زدم به دل جاده تا برسم دکه پیش استادیوم. یه قهوه گرفتم و ایستادم نگا اسمون کردم تا تموم شه. خوشمزه بود، خیلی خوشمزه. سوار ماشین شدم و بحث بنزین بود. رسیدم به مقصد و عکس خودم و شیدا رو استوری کردم و هایلایتش کردم تو "دیدار". دیدار بعد از گذشتن از هزارتو های زندگی، در مقابل هزارتو های جدید.

پی نوشت: یه اهنگ ایتالیایی فرستادم برای رفیق ناتمام و بهش گفتم تو میخوای بری ایتالیا، این خوبه گوش بده. خواننده خوبیم هست. و هزاران بار یاد کیمیا افتادم. هزاران بار. به روز تولدش نزدیکیم. چیکار کنم خدایا.

بهناز و شیدا دوتاشون حرفای خیلی خوبی بهم زدن. شرمنده شدم. اب شدم. ریخته شدم روی کتابو دفتر الکترو مغناطیس. 

امروز بنفش یواش رفته بود دانشگاه و دکتر شیخی رو دیده بود. دکتر شیخی بهش گفته بود من از پیتر خیلی خوشم میاد،پیتر تشنست برای فیزیک خیلی دوستش دارم. بنفش یواش هم بهش گفته بود اتفاقا یه وبلاگم داره که توش راجع به فیزیک مینویسه. اونم ازش ادرس وبلاگو خواسته بود. با شنیدن اینکه استادم من رو چنین دانشجوی میبینه هم اب شدم. ذوب شدم ریخته شدم تو قالب این حجم هندسی عجیبی که نمیدونم اسمش رو چی بذارم. خیلی خوشحال شدم. تابع غیر تحلیلی تو فضای مختلط بودم امروز، کسی نمیتونست توصیف کنه حس خوبمو. غیر اینکه بسط لوران میزدین.

یکی از بچه های دبیرستان امروز تو اینستا پیام داد. گفت چطوری؟ گفتم شما؟ گفت من مریمم!مریم غیبی! گفتم مریم ب خدا یادم نمیاد کی هستی. گفت بابا منم که تو دبیرستان همیار معاون بودم همش اذیتت میکردم بت گیر میدادم(((: گفتم چه حالیم میکنی :دی مریم من همیشه به حافظم اعتماد داشتم و فک میکردم خیلی خوبه و حالا تورو یادم نمیاد ممنونم که تنگیدی توی اعتماد به نفسم((: خلاصه اینم از داستان مریم. داستان های دوران مدرسه گفتنی ان، قذافی میگفت این مریم سوگولی خانم بنچه بوده. ولی من بازم یادم نیومد. فقط میدونم که کسایی که تو دبیرستان به من گیر میدادن زیاد بودن، از این بابت خوشحالم چون اسباب اینکه بیشتر اذیت کنم رو فراهم میکردن. خیلی خوش میگذشت(: البته کاریم نمیکردم، من فقط دمی بودم که دوست داشت از درخت بالا بره، از دیوار مدرسه بپره پائین و تا سر حد مرگ تو دستشویی اب بازی کنه و پشت حیاط مدرسه خاک بازی.

عکس های امروز: قهوه  و من و شیدا 

یه اهنگ بشنویم: پپرونی، از گروه بمرانی و لینک طبق معمول ساوند کلود است.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان