سفرنامه:رهایی:شب سرد یاگرس شرقی

کوتاه مینویسم تا فقط گقته باشم
که چقدر راه رفتن تنها اسودگی به همراه داره و رهایی.
ارامشی که ادم با خلوت با خودش داره جای دیگه ای پیدا نمیکنه. و سکوت چقدر قشنگه.
نیم ساعت پیش به این فکر میکردم که من کجا به یکی خوبی کردم که اینچنین بهم خوبی میشه...
امروز بعد از دیدن یه سریا، بعد از خوندن یه پیام و بعد از حرف زدن با یه نفر...
نمیدونم چی بگم. ولی چقدر خوشبختم که سرنوشت اینچنینی دارم.

سفرنامه:خیلی مهم و حیاتی:تعلق

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سفر نامه:شب سوم: داریوش

صبح، گوشی سپیده که رو الارم بود برای کلاس، هی از خواب میپروندم. خستم بود، رختخابم خیلی نرم و اتاق خیلی گرم. مطلوب مطلوب. لول خوردم و به زور پا شدم. لیلا صبح پیام داده بود که رسیده. هی میپرسید کی میام. رختخابمو جمع کردم.لباساک از دیشی یکم کثیف شده بودن.گذاشتم کنار که برگشتم بشورم.اسنپ که رسید هنوز داشتم با مامان سپیده حرف میزدم.دیگه بعد از خداحافظی، کفشامو پوشیدم و پریدم پایین. اسنپ یه پژو زرد بود. پیرمرده میگفت ادرسو درست نزدی، گقتم عامو من لوکیشن اصلی رو زدم، مال اینجا نیستم. گفت عب نداره میرسونمتتت.

خلاصه دمش گرم، رسوندتم. تو ماشین یهویی حالت تهوع گرفتم.رو دود حساس شدم.پسر داشتم فک میکردم شیشه رو بکشم پایین بالا بیارم یا تو کیفم یا لباسمو درارم تو لباس فقط ی جوری که نریزه تو ماشین یارو.دو سال پیش یه بار از سلف یه راست سوار خط بیس  چار شدیم بریم کرکی، یهویی اینجوری شدم باز، اونجا هم به این فک میکردم نهایتن تو یقه رفیقم بیارم بالا نریزه کف.

حالت تهوع به خیر گذشت .دم بیمارستان پیاده شدم، لیلا و آمنه ایستاده بودن. بوس و بغل زیاد. بیمارستان غدیر، با شیشه های ابی و محوطه بزرگ پر از ماشین و یه سر بالایی تیز. چقدر ماشین، چقدر مریض، چقدر خانواده...

یه چایی خوردیم، لیلا خوابش میومد. گفتم ببرینش خونه بخوابه تا ظهری کارم تموم شد بریم بیرون دور بزنیم.خودمم ماشین گرفتم برای دانشکده علوم. تا خاطره بیاد، رفتم حافظیه.نشستم رو پله ها و تکیه دادم به ستون. چار زانو.

نرگس از دیروزش از دستم ناراحت بود که چرا رسیدم بهش نگفتم.حالشم بد بود معده درد و اینا، مام گفتیم بیکاریم، زنگش بزنیم ببینیم چه خبره. گله گلایه من اومدم ابادان بت گفتم از تو ماشین بت امار میدادم فلان تو به من نگفتی و منم خنده، اقا سرمنده گفته بودم بت ولی.اینو که گفتم جررری ارههههه تو ده روز قبلش گفتی شاااید بیای و فلان و مام باز خنده. خلاصه برنامه ریختیم برای سه شنبه صبح بریم دانشگاه، یه شبم واحد خالی بگیره شب بریم بمونیم تا صب. 

رفتم دانشکده علوم ساختمون۱. کلا چهارراه ادبیات سه تا دانشکده داره، دانشکده علوم۱ ۲ ۳.که بخشای ریاضیات، زیست شناسی و ادبیات داخلشن. اونورش حافظیس، اونورش اسناده.یکیشم که تالار ها و دفترهای اداریه. ساختمونا کوتاه و قدیمی هستن و پر از دار و درخت، یکیشون یه میدون داره، بهش میگن فلکه عاشقی. یه گردالی خیلی کوچیکه با چارتا صندلی فلزی دورش.

دم در علی و خاطره وایساده بودن. بغل و ماچ و دست و سلام علیک. علی می‌گفت رازت چیه انقدر عوض شدی هااا گفتم نمیدونم ب خدا. دیدن خاطره خیلی خوب بود. دیدنشون کنار هم، خیلی خوب و خوشحال کننده بود. علی نیومد داخل.مام مجبور شدیم یه مشت با نگهبان دم در لاس بزنیم تا گیر ب بدون مقنعه بودنمون نده.خاطره هم وایبشو گرفت و تا برمیگشتیم هی میگفت کاش مقنعه پوشیده بودیم، شلوارم پارست، کوتاهه، فلانه. رفته بود رو مخش. اشتباهی دور زدیم رفتیم دم دانشکده زیست. از اقاهه پرسیدم کجا باید بریم، گفت باید دور بزنین برگردین. دور زدیم برگشتیم، وارد سالن که شدیم، دست چپ تالار ال احمد بود، دست راست پله میخورد میرفت بالا، اتاق کارشناسا و مدیرا. از یه اقایی ادرس پرسیدم باز، رفتیم داخل اتاق بنیادی. 

در که زدیم، رفتیم داخل زیاد متوجه نشدیم تا که دیدیم یه خانم ریز نقش کوچولو موچولو نشسته پشت میز کامپیوتر. خوش برخورد بود. هرچند گیر بود و راه نمیومد اما برخوردش خیلی بد نبوده هیچوقت. تو دفترش نشستیم. به مبز بزرگ جلومون بود که تو طول اتاق گذاشته شده بود، اون پشت شیشه میخورد و یه دفتر استراحت جداگونه اونجا بود. خانم بنیادی کارای وام خاطره رو اوکی کرد.برای من گفت کپی تحویل نمیگیره. منم دیگه چونه نزدم، نهاینا امروز فردا مدارک میرسید دستش. نمیدونم چرا صدقیانی از بنیادی بدش میاد.

زدیم بیرون.با علی و خاطره رفتیم حافظیه. رو خاک حافظ یه فاتحه خوندیم. یه اقایی یهویی زد زیر اواز شجریان. تموم ک کرد با خاطره براش دست زدیم، خیلی حال کرده بودیم. فندکمو گم کردع بودم. رفتیم که فندک بگیریم از کافه حافظیه ولی نداشتن. بیرون انقدر فضای قشنگی داشت که از گفتنش عاجزم. عکسشو میزارم. سر یکی از میزا یه زیر سیگاری دیدم و از دختره فندکشو قرض گرفتم.زرد خوشکلی بود. اتیش که کردیم راه افتادیم به روبرو، به جایی که صندلیا و درختا ته سمت چپ باغ زیاد بودن. سوالای ریاضی قذافی رو داشتم ویس میدادم حل‌میکردم، نشستیم و یکم حرف زدیم. راجع به کشاورزی، گل و گیاه، درس‌ و اینا‌. صبحی که از بیمارستان اومدم جومالی رفته بود دنبال دارو. امنه بهم پیام داد که اومده.دیگه از حافظیه اومدیم بیرون که منو برسونن دم بیمارستان. تپ ماشین داشتم میگفتم یه فوبیا که دارم اینه که مثلا با یکی بزم بیرون تو یه شهر شلوغ بعد یهویی یکی از آشناها مارو ببینه.مثلا تو شیراز با دو سه ملیون جمعیت یهویی فلانی ببینتم دارم فلان کارو میکنم.بعد علی گفت یه دوستی داشته که تو تهران، رفته بوده تو یه کوچه  پس کوچه ای، داشته یه کاری میکرده همونموقع در باز میشه داییش میاد بیرون!. گفتم یعنی پسر ته بدشانسی همینه که تو تهران با دوازده سیزده ملیون جمعیت، با احتمال۱/۱۲۰۰۰۰۰۰ اونی که از در خونه میاد بیرون داییت باشه. خیلی پشم ریزونه. طرف رو دلم بدجور براش سوخت. از دنیای احتمالات حرف زدیم. از سر بالایی اومدیم بالا و پیاده شدم و خداحافظی و بای‌. 

برادر زن زهرا اومده بود. سلام علیک کردیم. مبارک باش و چشم روشنی گفتم بهش، بابت اینکه خواهرش سلامت از زیر عمل در اومد. تشکر کرد. نشستیم منتظر جومالی شدیم تا بیادش. اومد و بقلم کرد و دستشو انداخت رو شونم و راه افتادیم. رفتیم سمت ماشین، نشستیم، سهیلا هم زنگ زد حرف زدیم. لیلا رو راضی کردم شب بمونه صبح حرکت کنه. اونم تماس گرفت و کارارو اوکی کرد با صاب کارش. سوییتی که گرفته بودن زیر زمینی بود. اینا تا میان شیراز اولین ادمی که تو خیابون میدیدن دستش پلاکارد«منزل» هست رو میگیرن و خونه رو کرایه میکنن. فردا پس فردا جارو عوض میکنن میبرن سمت دروازه قران که رفت و امد راحت تر باشه. خصوصا وقتی زهرا میادش.

بعد ناهار لش کردیم. جومالی و رفیقش تو هال خوابیدن مام پلاس شدیم تو اتاق. عجب خوابی بود. خوابش خیلی چسبید. گرم بود، مطلوب مطلوب. هرچقدر میخواستم بیدار شم نمیشد. دیگه به زور دل کندیم ساعت پنج و رفتیم بازار وکیل.

زیبا، زیبا و زیبا. سقف خوشکل قوس دارش دل ادمو میبره. کفترا و گنجیشکاش. هوای خنکی که میپیچه. همه چی دست به دست هم میده برای خلق یه نقاشی زنده و پویا.غرفه ها همه رنگارنگ. پارچه، کفش و سنگ.قالی و عطاری.گشتیم و گشتیم و گشتیم.دست اخر هم رفتیم اون دستبند فروشیه که قبلا یه جفت دستبند بافت رنگینکمونیارو ازش گرفته بودم. برای خودمو نانی دوتا گرفتم، رفتیم نشستیم تو حیاط، کافه ژولپ. 

میزای چوبی داره، با گربه های چاق خوردنی و چتر های باز. زیر چترا بخاری های کوچیک اویزون کردن که قشنگ از بالا ذوبت میکنه. دختره که سفارشامونو گرفت، خاموشش کرد. یهویی فضا خنک شد. اون همرفت گرمایی سریع از بین رفت. مثه اینکه میری استخر، توی اب گرمی و یهویی میری تو اب معمولی. تو این بین دوتا خانوم کتابفروشم اومدن و کتاباشونو معرفی کردن. حقیقتا نپسندیدم. واسه همین فقط تونستم پیجای اینستاشونو بگیرم و بگم بعدا پیام میدم. وقتی تموم شد و از کافه در اومدیم، تا بازار زرگرا پیاده رفتیم. واقعا نمیدونستم برای تولد خاطره چی بخرم. دیگه پیام دادم بهش گفتم خودت وی دوس داری.گفت والا حوراب نیوردم با خودم.جوراب میخام. دیگه دو سه جفت از این فانتزیای قرتی طور خریدم و پیچیدیم سر خیابون منتظر حسن و جومالی ‌.

سوار شدیم. تو ماشین حرف بود و حرف بودو حرف و تلفنایی که زنگ میخورد و خنده هایی که قطع نمیشد.دم بیمارستان که رسیدیم با نانی میحرفیدم که داشت فوشم میداد که چرا گوشیم خاموشه. راست میگه، من هر وقت میرم بیرون گوشیم شارژ نداره‌. حالا هرچقدر فاصله از خونم بیشتر میشه، گوشیم بیشتر شارژ ندار و خاموشه:دی .  بارون میزد، نم نم و هوا روی۱۴ درجه بود. یکم پیاده راه رفتم تا پایین نرده ها‌. روی زمین بارون میبارید. پیش امنه نشسته بودم دم سوپر مارکت که داریوش گذاشتن. امنه می‌گفت اگر بابا بودش الان جومالی انقدر تنها نبود.اگر بودش الان دلگرمیش بود.اگر بودش. داریوش اون که رفته، دیگه هیچوقت نمیاد رو میخوند. امنه تعریف میکرد که دکتر از اتاق عمل اومد بیرون، گفت نزدیک ترین فرد به زهرا کیه؟ جومالی رفت جلو. جریان رو که براش تعریف میکرد، یهویی جومالی برگشت گفت اخه دکتر، یه دختر۳۶ ساله چرا باید درگیر این مریضیا بشه؟ چرا؟ 

داریوش سرنوشت چشاش کوره، نمیبینه رو میخوند. زخم خنجرش میمونه تو سینه. لب خسته، سینه ی غرقه به خون، غصه موندن ادم همینه.

گریش گرفت. اشکاشو پاک کردم. بغلش کردم. اروم که شد، باهم یه لیوان چایی زدیم و خندیدیم به روزگار.من اما تو فکر این بودم که وقتی از خواب بیدار میشه، چطور قراره بیدار بمونه و ادامه بده...

 https://s4.uupload.ir/files/img_20211219_011809_045_n8de.jpg

https://s4.uupload.ir/files/img_20211219_011754_234_if5w.jpg

https://s4.uupload.ir/files/img_20211218_121420_bgem.jpg

https://s4.uupload.ir/files/img_20211218_174929_72vs.jpg 

سفر نامه:شب دوم:آبی

اولی که شیخ امده بود شیراز، به خونه ای که شرکت داده بود بهشون میگفتیم کمپ.چون خودشون و خانواده های اطرافشون یه زندگی ساده و نقلی و جمع جور کارمندی داشتن.احتمالا روزها همه نبودن، و شبا تا میومدن جنازه میشدن و میخوابیدن. شاید کمپ، کمپ ترک زندگی ولگردانه و بی عارانه بود.

صبح که رسیدم کاراندیش، سوار تاکسی شدم و اومدم شبان.شهرک شرکت نفت رو رد میکردی بعدش میرسیدی به شهرک شرکت گاز.دو سه تا ساختمون، یه حیاط پر از درخت برای پارک ماشینا و کانکس نگهبان مجتمع.ادرس رو ازش پرسیدم.پیچیدم توی مسیر پر از برگ خشک زرد پشت ساختمون، یه پارک کوچیک هم اونجا بود.با تاب و وسایل ورزشی و الا کلنگ، تا راه پله ها رو برگ پوشونده بود.بعدش باید میرفتی بالا، پله ها راحت و پهن بودن با فاصله کم.اذیت نمیشدی اگه صدو بیستا هم میخواستی بری.دو سه تا طبقه رو رد میکردی و میرسیدی به واحد چهارده.شیخ اومد.

بعد از یه بغل طولانی، رفتیم داخل‌. لباسامو سریع عوض کردم و دراز کشیدم. همونموقع شازده کوچولو پیام داد برای عصر، قرار گذاشتیم.بعدشم دو سه ساعت بی وقفه با شیخ حرف میزدیم.از اینکه کدوم کافه بهتره، خودشو و احمد چجوری چفت شدن و کی اول اعتراف کرد، از بچه های دانشگاه و از خودمون دوتا. تو این فاصله به امنه هم زنگ زدم حال زهرا رو بپرسم. تو اتاق عمل بود.

دیگه جامو انداختم و رفتم زیر پتو. خوشحال بودم چون دیگه سردم نبود. خوابیدم تا ساعت دوازده و نیم یک. وقتی بلند شدم طیبه و عزت رفته بودن ناهار بگیرن از بیرون. حقیقتا بابای سپیده خیلی شبیه پرویز پرستوییه.دیگه سلام و بغل و ماچ و احوال پرسی و خوش امد گویی.ناهارو زدیم. ساعت دو نیم بود که یادم اومد ساعت سه قرار داشتم.تند تند اماده شدیم که لیلا پیام داد گفت برای زهرا دعا کن.زنگ زدم بهش، داشت گریه میکرد. گفتم چی شده، گفت دکتر توی روده بزرگش هم پولیپ پیدا کرده و باید اونم در بیارن. مامان و سهیلا رو فرستادم سید عباس دعا کنن براش.

همش به زهرا فکر میکردم که الان چه حالی داره.تلفنو قطع کردیم. از خونه زدیم بیرون. زیاد دور نشده بودیم که تلفنم زنگ خورد.لیلا بود.گفت به خیر گذشته.

خونه ها پر از درختای نارنجه.پر از گل یاس. پیچک هایی که از روی دیوارا اومدن پایین. خیابون ها تمیز و خالیه و باد ساکنه.

تو مسیر از چند جا حرف زدیم، سپیده داستان عکاس سر کوچشون رو میگفت که قیافه ها خیلی عجیب یادش میموند و اگر تورو یک بار میدید، ده سال بعدم به یادت میورد.صندلی ایستگاه اتوبوس چوبی و قشنگ بود.خط اومد و پریدیم داخل‌.ردیف سوم از پشت. وقتی عقب مینشستی یه نوشته روبروت بود که توجهتو جلب میکرد:اتوبوس خانه دوم شماست لطفاً اشغال نریزید. برام جالب بود، شهر های شلوغ با وسایل نقلیه عمومی جوری گره خوردن که احتمالا یه ادم، زمان قابل توجهی رو توی این اتوبوس‌ها و مترو ها سر میکنه.جوری که میشه خانه دومش که نباید توش اشغال بریزه.رسیدیم نمازی،سوار خط24 شدیم به سمت حافظیه. شازده کوچولو رو زنگ زدم که ببینم کجاست.همون ورا بود. تو خط با سپیده راجع به غیر ممکن ها حرف میزدیم. راجع به فانتزی ها توی روابط.مقاله ای که مزوسفر فرستاده بودو براش فرستاده بودم که بخونه.راهمون از اطلسی به سمیه، از سمیه به جهان نما و نهایتا چهارراه ادبیات. وقتی رسیدیم یه مسیری رو پیاده طی کردیم تا دم حافظیه.شلوغ بود، فالگیرا دم در بساط کرده بودن. دست فروشی های کتاب و دستبند های مهره ای. شازده کوچولو گفت نزدیکم، وقتی رسید من داشتم با امنه تلفنی حرف میزدم. سلام علیک کردیم یهویی گفت چقدر عوض شدی ریحانه! چیزی نگفتم. فقط گفتم ممنون و بعد اینکه شیخ گفت منتظر احمد میمونه بیرون، ما رفتیم تو حافظیه. دو طرف درختای بلند و چمن های سبز سبز. راه پله ای که مارو به حیاط وصل میکرد تمیز و سلپغ بود و همه درحال عکس گرفتن بودن.تور های گردشگری دسته دسته تو فضا اعضا رو میچرخوندن، از بندر، از روستاهای اطراف و از نیشابور.  خیلی ذوق داشتم. رفتم نزدیکش و یه دستی کشیدم روی خاک قبرش.هوا عالی بود.یکم راه رفتیم.حافظیه پر از قبر های خانوادگی ادم های معروف گذشتست‌. چند تا حیاط داره که با درهای چوبی کوچیک از هم جدا میشن و میخورن به فضاهای پر از دار و درخت.نشستیم یه جا، و بعدش حرف زدیم.از گذشته ای که رفت و از چیزایی که شاید باید راجع بهش برای اخرین بار صحبت میکردیم تا حل بشه. خیابون جفتمون خیابون خاطره انگیزی بود. گفتم باورت میشه دو سال گذشته.اره واقعا دو سال گذشته. دوستانه و مناسب بود همه چیز.بهش گفتم که نمیخوام برای بهتر شدن برنامه بریزم. برنامه بریزم که اینجوری بکنم که بهتر بشم.چون این اجباره چیزی جز اضطراب نداره.میخوام بزارم پیش بیاد.جلو بره. خودش به اندازه کافی پرفراز و نشیب هست، چیز جدیدی بهش اضافه نکنم از عمد .اونم از این گفت که حالش خوبه و داره تلاشای خودشو برای زندگی میکنه.

کافه حافظیه بزرگتر و پر نور تر شده بود. قبلا نیمکت های چوبی و تخت های دو نفره ای داشت که بزرگ و راحت بودن. الان میزهای کوچیک و چراغای زرد پر رنگ.

فال حافظ گرفتیم.قناری سبز کوچیکی حافظای اصلی رو در میورد و مرد فالفروش شاهدا رو.  تا سر اسناد پیاده روی کردیم. مغازه جدید عامو کرک بسته بود. از نون سنگکی سر کوچه رد شدیم چ نشستیم دم فنس های باغ.

شیخ و احمد و علیرضا اومدن و بعد سلام احوال پرسی شازده کوچولو رفت. ماهم راه افتادیم و رفتیم. تو کوچه، گلی که شازده کوچولو داده بود بهمو گذاشتم توی کیف سپیده.سوار ماشین شدیم تا ابی. ابی یه کافه کتابفروشی خیلی خوشکله. خیلی خوشکل که میگم، به خاطر سقف خیلی زیباشه.از در که وارد میشی، سمت راستت یه اتاق کوچیک لوازم تحریریه با یه در سفید کوچیک.مستقیم که میری، قفسه های کتابارو میبینی که تا سقف رقتن، وسط قفسه، چپ قفسه، راست قفسه. سمت چپ یه نردبوم متحرک سفید خوشکل بود که تا سقف میرفت.سمت راست پله میخورد و میرفت بالا، کامیک و کتاب انگلیسی.کتابارو خوردیم. بعدش رفتیم نشستیم تو کافه که فضای ازاد داشت. رو دیوارا نقاشی بود و متن شعر. دیوارا ابی ابی ابی. پسر، چقدر dream خوشمزه بود. هات چاکلت با فندق و کوکی. خیلی چسبید. همینگوی خوندیم، حرف زدیم راجع بهش. اسم داستان یک گوشه پرنور بود. راجع به پیرمرد مستی که از زندگی، از دعای مسیحیت و از خواب و بیداری،«نادا» میخواد.نادا یعنی پوچی.یعنی «هیچ» . یک سرناد  خیلی زیبا رو احمد داد شنیدم. اپرا کرده بودن این سرناد رو. سرناد این موسیقی های دم پنجرست که معشوق نشسته اون بالا و عاشق میاد اون زیر، گیتار میزنه و براش اواز میخونه.بعدشم رفتیم کتاب خریدیم و زدیم بیرون.از کوچه پس کوچه ها.دیوارایی که بین باغ و پیاده رو بودن و از جنس کاهگل. که وقتی بارون بزنه بوش همه رو دیوونه کنه.لمس کردنش نرم و خوشایند بود.نشستیم توی کوچه.پامو کردم تو جوب پر از برگای خشک. نخ های کمل و اهنگ. دراز کشیدم کف خیابون اسفالت. فاز عجیبی بود، سمت چپ دیوار کارخونه برق بود و سمت راست دیوار کوتاه گلی.صنعتی و سنتی کنار هم، با فاصله یک جوب بدون اب.سرد شده بود. کامران اومد. حرف زدیم، سوار ماشین شدیم و رفتیم یه کافه دیگه.یه کافه ای که دنج باشه و بشه رو صندلیاش لم داد. پشت چراغ قرمز احمد میگفت مهم ترین اهنگای زندگیمونم منو و کامران سر این چارراه گوش دادیم. وقتی رسیدیم، یه کافه سر باز دنج بود که میشد روی صندلیاش لم داد.مبلای سفید و میز شیشه ای بززگ با ابنمای کوچیک لای درختا‌.

 اونجا هم نشسته بودیم جوکر بازی میکردیم، از این بازیا که نباید بخندیم. علیرضا فوق العاده بود. نگام میکرد میخندیدم واقعا نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم.ادم یاد شوخیای ابوطالب میفتاد و اون رفیقش که اسمشو یادم رفته.هممون رو ناک اوت کرد.

با کامران راجع به فیزیک حرف زدیم.راجع به کوانتوم.میکفت فلسفشو نمیفهمه.گفتم اگه میخوای بخونی باید ریاضیشو بخونی چون درک شهودی فیزیکی نداریم، تو این بین، چایی زدم، واسه کامرانم ریختم و سرمو کردم تو این کتاب جدیده.یه مقدمه اولش نوشتم. یکی از کتابارو احمد انتخاب کرده بود و علیرضا خریده بود واسم.اولش یه یادگاری نوشتن. (عکسشو پایین میزارم، تخلص علیرضا،«بهروز» عه‌)

کامران باید میرفت، سر راهش علیرضا و احمدم می رسوند. .موندیم منو شیخ. مام یکم نشستیم و بعدش اسنپ گرفتیم و بازگشتیم به خونه. تو راه از عوض شدن ادما حرف میزدیم.شیخ میگفت دیگه برام مهم نیست، از فکر کردن و حرص خوردن خسته شدم.

رسیدیم، لباسارو عوض کردیم.مامان سپیده داشت بافتنی میکرد.برای دختر خواهر شهرش توی سوئد.یه بافت نارنجی بود.با سر استین های گل دار.

با مزوسفر حرف زدم. شام خوردیم و باز با شیخ شروع کردیم صحبت کردن. بهش گفتم که خیلی عوض شده، واقعا دیگه شیخ جدیدی شده و دیگه شیخ سابق نیست. و طبیعی هم هست، اگر میخواست شیخ جنوبی سابق بمونه باید توقع میداشتم که همیشه منتظر در تبعید باقی بمونه و مغموم.یا اینکه باید بپذیرم شیخ جدیدیه که دوستای جدید و اخلاقیات جدید داره.که طبیعتا دومی رو ترجیح میدم چون بلاخره دوستمه و شادیش رو میخوام.اما اون دیگه شیخ سابق نیست. اون تغیره رخ داده. خودشم قبول داشت. در بطن رابطه ما هیچ چیز عوض نشده ولی مطمنن کسی که این مدل ارتباط رو باهاش نداره بعد از دوباره دیدنش متوجه تغیرات خیلی زیادی میشه.سیر تکاملی واجب و لازم. همینگوی خوندیم، راجع به زن هایی که گرفته بود.بعد از جداییش از هادلی سه بار ازدواج کرد.انگار بعد از از دست دادن الیزابت هادلی، هیچوقت اون جفتی رو که باید، پیدا نکرد.میدونستین همینگوی۲۵ تا گربه داشت و یه گله سگ؟ نه، منم نمیدونستم.

شب خوبی بود. خوب و طولانی.

یه تیکه ازش بخونیم:پاریس، جشن بیکران:

دیدمت ای زیبارو. دیگر از ان منی. حال چشم به راه هرکه خواهی گو باش و چه باک که دیگر هرگز نبینمت. تو از ان منی و سرتاسر پاریس از ان من است و من از ان این دفتر و قلمم.

https://s4.uupload.ir/files/img_20211217_175008_82oz.jpg

https://s4.uupload.ir/files/img_20211217_175132_wtmu.jpg

https://s4.uupload.ir/files/img_20211217_174632_z52r.jpg

https://s4.uupload.ir/files/img_20211217_181835_q407.jpg

 https://s4.uupload.ir/files/img_20211218_004518_c1c9.jpg

سفرنامه:شب اول: اتوبوس

۹ و نیم حرکت اتوبوس بود و من و لیلا۹ و بیست و پنج دقیقه سوار ماشین شدیم.دم اژانسی گرم که پنج دقیقه ای با یه سرعتی رفت که از اینور شهر رسیدیم اونورش و ترمینال. لیلا رفت بلیطمو بگیره، منم رفتم یه چی بگیرم برا شام.یکم معطلی داشت توی مغازه ، با استرس گفتم میترسم اتوبوس حرکت کنه، شاگرد مغازه که یه نسر تپل بود و لم داده بود رو صندلی با یه خط و نشون بیخیالانه گفت خیالت راحت،نترس اتوبوس هیچجا نمیره قبلش باید بیاد حسابشو صاف کنه. 

تو اتوبوس نشستم.تقریبا همه صندلی ها پر هستن‌. صندلی جفت بغلم مال یه زن و شوهره که از اولش خواب بودن.فقط طرفای چهار پنج صب گوشی مرده رفت رو الارم.ده دیقه ای رو زنگ بود تا مرده از خواب پرید خاموشش کرد.

از شهر ها که رد میشیم خیابونا گاهی شبیه همن. شکل و شمایل همدیگه رو دارن، پهن و پر از درخت. یادم میاد چند سال پیش که تو مسیر شمال بودیم از یه شهری رد شدیم که ته خیابونش یه کتابفروشی بود به اسم پاپیروس. یک ساعت بعدش از یه شهری رد شدیم که بازم یه کتابفروشی ته خیابونش داشت به اسم پاپیروس! انقدر پشمام ریخت که تقریبا متقاعد شدم اصلا از اون شهر اول در نیومده بودیم.

نزدیک دو سه ساعت با مزوسفر شطرنج زدیم.خوش گذشت. پارمیس و خاطره و بابامم زنگ زدن و ویدوکال گرفتن.تقریبا ده پونزده دیقه بعدش خوابیدم. بینش هی بیدار میشدم چون میخواستم ببینم مسیر چه شکلیه.شهرا خاموش و چراغا بیدار. چندین تا عکس گرفتم که ته پست میزارم. از ساعت چهار به حدی سرد شده که نمیتونم بخوابم. مچ پاهام بدجور یخه. یه شال از داخل کولم در اوردم بستم دوتا پاهامو به هم. یه مانتو و یه بافتم انداختم رو زانوهام.

راننده داره داد میزنه ترمینال امیرکبیر جدید، صدرا مالی اباد فرهنگ شهر. حقیقتا نمیدونم خونه شیخ اینا به کدوم ترمینال نزدیک تره. فک کنم کاراندیش ترمینال اصلیه.

دیگه خوابم نمیبره. فقط شدیدا نیازمند دشویی ام. فکر کردم دشت ارژن میزنه بغل که نزد.

https://s4.uupload.ir/files/img_20211216_221856_435_cew.jpg

https://s4.uupload.ir/files/img_20211217_063553_985_ia54.jpg

https://s4.uupload.ir/files/img_20211217_061644_t2g.jpg

https://s4.uupload.ir/files/img_20211217_064218_9ymy.jpg

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان