فاموتیدین

معدم درده و داره میکشتم. دردش دیونه کننده نیست ولی مداومه.24 ساعته همراهمه و دست از سرم بر نمیداره. وقتی به این فکر میکنم که میخوام عصبانی بشم بیشتر میاد سراغم. به این فکر میکنم که  چقدر کم عصبانی میشم. شاید باید بیشتر عصبانی باشم. اما نمیتونم. مجال بروز عصبانیت رو ندارم. یک عصبانیتی میخوام که کتک بزنم و کتک بخورم و خونی بشم و همه چیز رو بهم بریزم و پلای پشت سرمو بشکونم و پشیمون نشم. توهین کنم و توهین بشنوم و هی نفت بریزه روی اتیشم. پرخاش های ساده و معمولی ارضام نمیکنه. هرچند همین ها هم خیلی کم شده. نیاز دارم به قتل، به کشتار. به دعوایی که بدونم سودیم داره در نهایت. به چکی که بخوابونم زیر گوش یکی و برق از سرش بپره. فحش بدم و صدای داد زدن طرف مقابل پرده گوشمو پاره کنه. عذاب بکشم و عذاب کنم.

معدم درد میکنه و داره میکشتم. گریم گرفته. منتظرم تا گریه کنم. منتظرم تا اتفاقی بیفته و گریه کنم. حادثه ای رقم بخوره. دستم با عرض برگه آچار ببره. ناخونم برگرده. در رو ببندم روی چارتا انگشتم. کارت بکشم و بگه موجودی نداری. برم دسشویی و متوجه بشم شکمم درست کار نمیکنه. آژانس بیاد دم در و به خاطر دیر رفتنم یک نفر غر بزنه. ثانیه اخری که لپ تاپو به برق وصل میکنم خاموش شه. ساعت دو شب گرسنم شه و یکی بهم بگه دوباره دیر وقت غذا خوردی؟ مگه معدت درد نیست؟ یک نفر بهم بگه چرا برای فلان چیز ذوق نداری.  هرکدوم از این اتفاق ها بیفته گریه میکنم و تا سر حد مرگ عربده میکشم. نمیزارم حنجره بمونه برام.

معدم درد میکنه و داره میکشتم. مثل وقتی میلرزم که الکس ماهون قرصش رو نمیخورد. مثه وقتیم که بابای جان لاک اومد نشست توی ماشین گفت داری با اینجا اومدن شورش رو در میاری. مثل زمانیم که مایکل دید جین تلویزون پلاسمایش رو شکونده و گفت میدونی چقدر پولشو دادم؟مثه لحظه ایم که نمیفهمم چرا باید به خاطر اینکه معلم منو از دفتر انداخته بیرون در این حد مواخذه بشم. وقتی که هرچقدر میگفتم توطئه ای دارن میچینه بر علیهم معاون مدرسه تا اخراج بشم خانم ابست حرفمو باور نمیکرد و جدی نمیگرفت. اذیتم.

اذیتم. معدم درده. دردش تا صبح میمونه و  دست از سرم بر نمیداره.

کلافم و دارم دیونه میشم.و متاسفانه باید اعلام کنم مبتلا به معده درد عصبی هستم.

 

اخرین جنگ

- چه روز بدی بود نه؟

اره خیلی واقعا. اون از صبح که خواب نداشتیم هی در بزن و برو و بیا و تلفن اینم از ظهر و بحث و دعوا و بیخ داستانیم عملا دیگه.

- کاشکی اینجوری نمیگفت که میخواد بره. میگفت میخوام برم دکتری، جایی. چیزی.

اره ولی ادم از با سیاست بودن خسته میشه. ادم میخواد خودش باشه میخواد صادقانه بگه میخواد احمقانه ابراز کنه و داد بزنه.

- اگر اون رو میگفت تا ابد کسی جلوش رو نمیگرفت.

هرکی جور کار خودشو میکشه. نظر منو میپرسی؟ کار خوبی کرد. یک سری جاها منم زمختم، انحنا و ظرافت ندارم. حق رو اگر ندادن، باید بگیریش.

- ولی اینجوری ماهم جور کار بقیه رو داریم میکشیم. وسط ماجراییم.

نمیدونم.

- روز بدیه.

اره، ولی باور کن برای بعدنیا بهترین چیزه.

 اخرین و قوی ترین جدال بین سنت و تعصب و کنترل و مدرنیته و ازادی و رهایی.

خسته نباشی عزیز دور من، هرجا که هستی، هرکه هستی، و برای ازادی خودت میجنگی و در حلقه ای جا نمیشی.

اهنگی که ابتدایش خش است. رهایی از لحظه ای قبل ، در گذشته، اغاز شده.

هرمان د کونینک

من از حرف زدن خوشحالم. و هرگز به من نگو که از گفتگو خسته شدم. و به من نگو که دیگر برای گفتگو تلاشی نمیکنم مانند گذشته. من فقط، دوست دارم با ادم هایی که حرف من را میفهمند حرف بزنم. با ادم هایی که برای صحبت های ساده و پر از اگاهی تلاشی نکنم و فقط، بگویم. با ادم هایی که احساس نکنم عرصه را برای خود بودنشان تنگ میکنم، حتی اگر این زنجیر با حضورم به دورشان بسته شود. من میخواهم جهانی ازاد داشته باشم با ادم هایی که حرف هامان پرواز میکنند به سمت یکدیگر. با کسانی که میل در تک تک جملاتشان عیان است و میشود دید. از نیت خوانی خسته ام و دلم نمیخواهد رمز گشایی کردن حرف ها بر دوشم باشد. من فقط میخواهم بشنوم، و بی انکه بفهمم کلام جاری شود. حالا انگار بیشتر میفهمم چه چیزی را جا گذاشته ام. حالا که  سعی نمیکنم چیزی را بوجود بیاورم.

هرآنچه پایان یافته است، آرام به زندگی خود ادامه می‌دهد
بی سروصدا،  ( پدر)

به نازنینم بگو که زیبا بود
با بوسه‌ها بگو، که آن را بهتر بفهمد
بگذار غمگین شود، که او را زیباتر می‌کند(بدرود)

و اینکه از دست دادن، چگونه می‌تواند تو را قوی‌تر کند
 
کودکی را تصور کن که اولین گام‌ها را برمی‌دارد 
حرف بر سر این نیست که او را بگیری
بر سر این است که باید آیا؟ رها کنم و دیرزمانی بنگرم.(هدیه)

من تو را دوست دارم. تو آن چه را که نمی‌توانی دوست بدار
توانایی‌هایت را دوست بدار، من ناتوانایی‌هایت را
غرورت را دوست بدار، من شکستنِ آرام آن را در میان بازوانم
بی‌باکی‌ات را دوست بدار. من ضعف‌های حالا و بعدت را

آینده‌ات را دوست بدار. من هر آنچه پایان یافته است
صدها زندگی‌ای را که می‌خواستی داشته باشی دوست بدار
من این یکی را که باقی مانده
و اینکه چگونه با این همه دوری می‌تواند، اینگونه به من نزدیک باشد

من آنچه را که هست دوست دارم. تو آنچه خواهد آمد
مرا دوست بدار، دوستت دارم.( طرح پنج ساله)

رخوتِ بودن را دوست دارم( شروه ی رخوت)

تو نباید فقط برای رسیدن به جایی

از خانه بیرون بزنی، بلکه از طریق نگاه کردن هم می‌شود

باید ببینی چیزی برای دیدن نیست،

تا بگذاری  همه چیز به شکل سابق اش بماند

جایش است، وقت اش است

تا برای پس فردا ،چیزی  باقی بگذاری.

پس امروز باید کاری کنی.

کاری برای فناپذیری. (مکان)

مانند واژه‌ای قدیمی
که بیشتر از واژه‌ای جدید همدردی می‌کند
 
پیشترها فقط شتاب بود.

پیشترها فقط حالا بود، حالا پیشتر ها هم هست(ّبرای همدیگر)

و  دیگر، شب بخیر.

حسن گلنراقی

از دبیرستان... یعنی از وقتی یادمه. حتی به خاطر دارم که ابان ماه با مزوسفر همدردی میکردم که اره منم خیلی بدن خودم رو حس نمیکنم. اسفند 99 به حق شناس میگفتم اقای دکتر واقعا خودم رو داخل خودم احساس نمیکنم. روز ها می ایستم جلوی اینه و به دستام زل میزنم و میگم این دستای منه؟ چرا حس میکنم این من نیستم. این انگشت منه؟ اثر انگشت مارپیچی من با فواصلی که به سختی میبینم؟

امشب ساعت یازده و نیم داشتم پنج دقیقه به ایزما نگاه میکردم. کاملا نگاه میکردم و هشیار بودم. کاملا هشیار. کاملا داخل خودم حضور داشتم. نشسته بودم، سنگین و با نفس های اروم، و نگاه میکردم و گوش میدادم و نگاه میکردم. دستمو میزاشتم رو شکمم و نگاه میکردم. اول متوجه این اتفاق نبودم. تا اینکه یک لحظه مژه های خودم دیدم که تار، یه گوشه چشمم بهشون دید دارم. خیلی خوبم. خیلی خوبم. خودمم و داخل خودمم و اینجام و همینم. خوبم. 

ظهر، راجع به این صحبت میکردیم که خود بودن چرا سخته. جدا از بحث واکنش ها و از دست دادن ها و طرد شدن ها این نکته هم به نظرم مهم اومد که:

میدونی ی مسئله دیگه خود بودن اینه که واقعا سخته. نه فقط به خاطر از دست دادن با حتی پذیرفته نشدن.
به این دلیل که، تو میخوای یک رفتار نوینی رو پیاده کنی. معتقد هستی که رفتارت تو این بازه صحیحه. از پیشفرض ها و الگوهایی که عرف دم دستت گذاشته تا راحت تر زندگیت رو جلو ببری استفاده نمیکنی.
مسئولیت داره هیچی ، باید خیلی هم فکر کنی. به یک میزانی که به رفتارت اعتقاد پیدا کنی که قبول داری و درسته. بدون الگو هستی عملا.

یک لباس جدید دوختن.

البته بحث اینم هست که ما چرا فکر میکنیم رفتار خیلی متفاوتی بروز میدیم نسبت به دیگران، وقتی واقعی برخورد میکنیم؟ اساسا چرا به این باور رسیدیم که یونیک خواهیم بود توی بروز؟ این حجم از ازادی پس ذهن ما مونده یعنی که بتونیم از بند همگونی در بیایم؟ no way. ((((:  این هیچی، سه روزه به این پازل بودن زندگی دوباره برگشتم و دارم زنجیره تصادفات مرتبط زندگیم رو زیر نظر میگیرم. و این اصلا به معنای خلق معنی واسه اونا نیست. با این مخالفم.

روشن ساختن یک امشب، با قطره های اشک دختری زیبا، برای مردی که صبح ها نگاهش به ایندست و شب ها چیزی به جز اغوش در رسالتش نیست.  قطره اشک مثل منشور عمل میکنه، نور رو میشکافه به 7 تا طیف مختلف. به این شب های رنگین کمانی فکر میکنم که با بوسه به سپیده رسیده. روز بوسه بر شما مبارک...

روشن سازد یک امشب من. روشن سازد یک امشب من.

رامون مردی در نیویورک

از کتاب خوندن و نقاشی کردن لذت میبرم. از فکر به اینکه میخوام برم کلی  عکس پرینت بگیرم و بچسبونم توی دفتر زردم با ابرنگ بیفتم به جونشون حرارت میندازه توی سرو و صورتم.

داشتم لاست میدیدم، یه صحنه جالب داشت. یکی از شخصیت های گوگولی و تابع و مهربون و احساسی سریال تصمیم میگیره بره دنبال شماره های نفرین شده بگرده. معتقد بود این شماره ها براش بدشناسی میارن، با این شماره ها لاتاری برده بود و با پولش کرد کاری میکرد یه بلایی سرش میومد. بعد ها فهمید کسای دیگه ای هم که از این شماره ها برای چیزای مختلف استفاده کردن پشت سر هم بدشانسی میارن تا به مرز جنون میرسن.

بارو بندلیش رو جمع میکنه و میفته دنبال زنی که 16 سال پیش توی این جزیره دور افتاده از همین رقم ها به عنوان مختصات کشتیش استفاده کرده بوده. همینطور که داشته میرفته حس میکنه پاشو گذاشته روی یک چیزی. تا میاد تکون بخوره چند تا از اعضای گروه پیداش میکنن و میگن از جات جم نخور پاتو رو یک ضامن گذاشتی. یه تله بالای سرش بوده. میگه من از پسش بر میام. پاشو سریع برمیداره و خودشو میندازه اون ور و از تله نجات پیدا میکنه. همینطور کهمیرن دنبال زن فرانسوی به یک پل چوبی باریک میرسن که به تخته هاش اعتمادی نیست. به محض اینکه یک ذره دلهره میبینه توی چشم بقیه میگه من اول میرم. و زودتر خودش رو میندازه جلو و رد میشه. حتی، نفر بعدی وقتی چند قدم مونده باعث میشه پل بشکنه بدون اینکه استرسی توی چهرش مشاهده کنیم میبینیم بغل میکنه و میگه حالت خوبه؟ " وقتی داخل خطر باشی دیگه چیزی خطرناک نیست" این بیوی یکی از اعضای گروه کتابخونی تلگرام بود.

جلو تر که میریم شلیک رو میبینیم به سمتشون. سرش رو میدزده ولی به سمت شکلیک میره و میبینه زن فرانسویه. روبروش می ایسته و میگه این شماره ها چی هستن.  زن براش توضیحی نداره. اما اون با کلافگی فقط چشماش رو میبنده و میگه من از یک قاره دیگه اومدم و گم شدم و داشتم میمردم و الان به توضیح نیاز دارم! این شماره ها چی هستن. زن فرانسوی وقتی میبینه این انسان در بعد دیگری از نیاز سیر میکنه تفنگش رو پائین میاره و باهاش همدردی میکنه و بهش میگه کجا این شماره هارو دیده. هارلی بهش میگه این شمارهها نفرین شده هستن. زن فرانسوی هم میگه اره این شماره ها همه چی رو از من گرفتن.نفرین شده هستن. 

زیبا ترین صحنه تشکریه که از زن فرانسوی میکنه و شما لذت و لبریزی از بغض و خستگی رو میبینین توی چشمای این ادم. قدردان فهمیده شدن. ایمان به یافتن و خطر کردن و قدردان فهمیده شدن.

گشنمه و باید بخوابم. امتحان نسبیت خوب بود.شب بخیر!

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان