تاحالا آنقدر از اینکه کشته بشم یا بلایی سرم بیاد نترسیده بودم که امشب.
دروغگوی روانی.
تاحالا آنقدر از اینکه کشته بشم یا بلایی سرم بیاد نترسیده بودم که امشب.
دروغگوی روانی.
خواب دیدم اومدیم بیرون، و k داره با یکی دیگه از بچه ها حرف میزنه و نمیخواد باهم هم صحبت بشیم. طبق معمول. طبق معمول همه ی خواب ها، پس زده شدم.
صبح، پیاده رفتیم کوه. شاید ۲ ساعت توی راه بودیم. عملا دیگه قطعات بدنم داشت از هم جدا میشد. توی مسیر خوب بود، بالا که رسیدیم هم خوش گذشت. خصوصا با مسخره بازی های سجاد. چرا انقدر باحال بود برای من؟ هم خیلی خیلی شوخ بود و پر سرو صدا، هم درسخون و هم بی ازار و ساکت یه گوشه ای. خودش و هاشم همیشه باهمن. عین پت و مت. خیلی جاها هم جنده توجه نیستن. خلاصه... داشتم به این فکرمیکردم روز اخر بعدی که اومدیم خابگا بهش بگم ادم جالبی بود برای من و خیلی خندوند منو. نمیدونم، مطمن نیستم ولی شاید گفتم.
برگشتن هم من تو خودم بودم. حقیقتا خیلی خندیده بودم و دیگه وقتش بود دهنم رو ببندم. کوشا باهام اومد کل مسیرو و حرف زدیم. فندک سفیده رو یادگاری بهش دادم. راجع به دوستامون حرف زدیم. شنونده خوبی بود. بهم گفت یه روحیه ای دارم که از قسمت رومانتیک چیزها خوشش نمیاد. گذاشتم همینجوری فکر کنه. یکی دو دلیل هم البته اوردم ولی خب، هرکسی از ظن خود شد یار من. به هرحال، پیاده روی خوبی بود باهاش.
کوتاغع مینویسم چون دارم از خستگی میمیرم. با اشیتاکا هم حرف زدم.این ادم هرگز من رو نا امید نمیکنه. به هرحال، بببنیم چی پیش میاد.
شب بخیر. خدانگهدار22:13:57
هرچقدر بیشتر خوش میگذره کمتر میتونم بنویسم. چون انقدر جزعیات داره که حیفم میاد یه چیز کوچیکشو نگم، و بعدش مجبور میشم بسنده کنم به کلی نگری، و همچنین، چون آنقدر خسته میشم که جنازه میفتم جمله بندیم خرابه، نوشتارم غلطه، یه حاهایی شبیه بچه های دبستانی مینویسم و ارتباط مناسبی بین تجربه ها پیدا نمیکنم و از زنجان نویسی خارج میشه یکمی، خلاصه ، امشب ۱۷ کیلومتر با بچه ها راه رفتیم و همین کافیه که بدونین الان چه دردی توی استخونای کف پام احساس میکنم. هیچوقت تاحالا آنقدر راه نرفته بودم. یا حداقل یادم نمیاد.
صبح، همه چیز بر وفق مراد بود. ناهار قرمه سبزی خوشمزه ای بود که انقدر خچشمزه بود که اضافه غذای نرگس رو هم خوردم. سر یه گفتگویی با حسام رجب زاده از نزدیک صحبت کردم( فقط توی بازی اشنا شده بودیم اونم چون خیلی سوژه شده بودم) و اون بوکوفسکی بود. مکالمه خیلی خوبی بود. یعنی در اصل میخوام بگم هر مکالمه ای داشتم معمولا فان بوده و چیز عمیق و خاصی از داخلش در نیومده. نیازی هم نیست، خندیدیم و گفتیم و رد شدیم. تقریبا از عوامل اجرایی همه میدونن ابادانیم و همه میدونن فیزیکم و سر این ماجرا همیشه شوخی داریم. مثلا من صبا تخم مرغ نمیخورم، وقتی میگم نه ممنون پیش هم میگن اخ ابادانیا اهل تخم مرغ نیستن و میخندیم (: و از این دست مکالمات. سر کلاس حل تمرین هم من داشتم بوکوفسکی میخوندم و حسام و شهاب اذیتم میکردن میگفتن دیگه درس برا چی میخونی همین کتابو بخون کسی از ریاضی ب جایی نمیرسه. بعد از تموم شدن کلاس رفتیم خابگاه و منتظر شدیم تا ببینیم برنامه عصر چیه. شهاب لوکیشن و شرایط رو فرستاد. خابیدم.
توی اتوبوس نشسته بودیم. مثه اتوبوس قبلی نبود. جمعیت زیاد تر و متفاوت تر. با مریم۱ اهنگ گوش میدادیم. رسیدیم موزه. خیلی غر زدم. حوصله دیدن ادمای مرده و تاریخ پر افتخار رو نداشتم. برای همین هرچی راهنما میگفت رو برعکس یا با ی ماجرای دیگه به بقیه میگفتم. در اومدیم بیرون و رفتیم سمت بازار. دیگه هوس چاقو خریدن افتاد توکله هممون. یه خورده اینجا معطل شدیم، ی خورده اونجا. ستایش و نیایش هم بودن و راجع به همه چی حرف میزدیم. جدی ناتویی بودن برای خودشون(((: بردنم جایی که چاقو اصل زنجان میفروشن. مغازه کوچیک قدیمی. دس ساز. بقیه هم بودن. اونجا با کوشا هم اشنا شدم.(۹۷,فردوسی، ریاضی) و دیگه مصف مسیرو باهم رفتیم. البته حرفی نمیزدیم. فقط اینکه فهمیدم پاترهده. بقیه رو پیدا کردیم. همینجوری که میرفتیم ی کوچه قشنگ یافتم و رفتم داخلش. منتظر بودیم عده دیگه ای بپیوندن بهمون برای همین عقب نیفتادم. خیلی زیبا بود.کمل عزیزم رو افتتاح کردم و لم دادم زیر برگ های انگور. وقتی برگشتم شهاب(دکترا، زمین، زنجان) اینا رسیدن و مسیرو ادامه دادیم. واقعا که حوصله خرید داشت. واقعا. خوش ب حال دوسدخترش احتمالا. و خواهراش. یحتمل. خلاصه مسیرمون مصف شد و با هاشم و سجاد ( رقاصه ها،۹۸,کرمان، علوم کامپیوتر) و سیاوش(۹۲، ریاضی، دکترا) و دانیال(۹۷, امیرکبیر، اپلای المان، ریاضی) مریم۱,۲ بهاره و نرگس و ریحانه. هم اتاقی نرگس و خانم دکتر مسیر بازار رو پیش گرفتیم تا بقیه بیان. بازار سرپوشیده. یکم رفتیم و یکم برگشتیم. کوشا سر صحبتو باز کرد و راجع ب دانشگاه، درس، فیزیک، ریاشی، اساتیذ، جو، همه چی حرف زدیم. خدای من چقدر صحبت کردیم! الان داره یادم میاد. و خب تو همین مسیر با بچه ها رفتیم فست فودی. داشتم تو گوشی کوشا مقاله تغیرات اب و هوایی رو میخوندم و راجع به فیزیکدانی که حوزه تحقیقش این بود از دانشگاه پرینستون حرف میزدیم. تا شام مبخواست حاضر شه رفتم با ریحانه برای نرگس قرص بگیرم. رفلکس معده داشت. برگشتیم، همه راه افتاده بودن. خیلی طول کشید تا رسیدیم به میدون ازادی. تقریبا دیگه همه داشن از گشنکی زمین رو میخوردن. غذا خوردیم و یهویی جو گرفته شد که بریم شهر بازی. اما دیر وقت بود. اینجا هاشم و سجاد و نرکس و ریحانه رفتن و بقیه ما به راهمون ادامه دادیم. همینجوری که پیاده میرفتیم منو مریم۲ و کوشا حرف میزدیم و غیبت میکردیم و میگفتیم. صمیمیت خوبی بود. خیلی خوب. هوس بستنی کردیم. رسیدیم ب یه جایی و همگی زدیم نشستیم طبقه بالا. سیاوش عکس فرستاد داخل گروه تا همه بسوزن(((: چون همه برگشته بودن خابگا. البته اگه بهم میگفتن شهاب هنوزم تو مغازه مس فروشیه تعجب نمیکردم(((:
اینجا، بازم دو دسته شدیم. دانیال و کوشا و خانم دکتر باید میرفتن خابگا مهمانسرا. جایی ک اساتید هستن. خانم دکتر باهامون خذافزی کرد، رفت تا سری بعدی که همو ببینیم. واقعا زن بامزه و خوبی بود((: دستش داشتم. البته ب قول خودش خیلی تنبل بود. برای همین همیشه از ساده ترین راه مسائلو حل میکرد((: من که از همصحبتی باهاش لذت بردم. این سه تا رفتن و ما هم تاکسی گرفتیم تا نزدیکی دانشگاه. دوباره پیاده زدیم تا داخل. توی مسیر،میگفتیم کی دوباره تابستون بیاد. دیگه اگه قبولمون هم نکنن میایم چادر میزنیم. سیاوش مرده بود از خنده گفت زمستون دعوتتون میکنم بیاید.
رسیدیم ب در خابگا. رفتیم داخل. اومدیم تو اتاق. لباس عوض کردیم. و الانم وقت خابه. از مکالمات و چت ها و حرف های دیگه فاکتور میگیرم. صب ساعت هفت و نیم قرار داریم. به سمت کوه و فراتر از ان((:
00:35:48
چند بار از خواب پریدم. هی یادم میرفت امروز صبح کلاس رو نمیرم چون امتحان تاریخ تحلیلی دارم.وقتی بیدار شدم صبا هم پا شده بود. میخواستیم صبونه سوسیس تخم مرغ بخوریم برای همین رفت تا از بوفه بگیره. منم تو رختخاب غلت میزدم. ده دیقه بعد با قیافه آسفالت اومد و گفت به این ضایه سلام کن. گویا بوفه سوسیس نداشته، نون هم نداشته، ساندویچ اماده هاشم تاریخ گذشته بودن. دیگه زنگ زدیم اسنپ فود و تا رسید سر جلسه نشسته بودم. امتحان هم ب پایان رسید و نمره قبولی کسب شد. گروه تقلب اشغالی داشتیم. با ده دیقه خوندن فهمیدم نصف چیزایی ک بچه ها دارن میگن غلطه ولی چون گروه بسته بود نمیتونستم چیزی بگم.
توی مسیر رفت، کرممون گرفته بود با همه سلام کنیم. و خب، به خیر گذشت. با دو نفر سلام کردیم. دم در خانه علم شریفیا نشسته بودن. سلامنکردیم و رد شدیم. شهاب تا منو دید گفت سمیه دیر اومدی خانم دکتر. گفتم امتحان داشتم ب خدا، گفت اره کسی کامتحان داره شب قبلش اینجوری میرقصه. گفتم همش ب خاطر امادگی امتحان بود.
نشستیم سر میز. جزوه های ماعده رو گرفتم خوندم، و بهاره برام یدونه اثبات رو توضیح داد، کامل فهمیدم. حقیقتا از اینکه منظورش روی توی هوا میزدم خوشحال بودم. شهاب اومد برگه سفید پخش کنه، من گفتم ممنون نمیخوام، گفت زود نیومدی هیچ برگه هم نمیخوای؟ خندیدیم و رفت. نشستم پای مسائل. و تونستم راه حل برای یکیش بدم. رفتم پیش تی ای درس که داشت با پسرای رقاص دیشب حرف میزد. سلام علیک نکردم، حقیقتا نگاه همنکردم. بهش گفتم این مسئله اینجوری حل میشه و اینجوری و اینجوری، گفت اره. وای، خیلی خوشحال شدم. رفتم نشستم رو قسمت بعدی فکر کردم و بعد با یه ترفند مضحک همیشگیم حلش کردم.دوباره رفتم پیش تی ای. گفت خودم روش فکر نکردم، گفتم پس من میگم بشنو، براش توضیح دادم، فکر کنم خوشش اومد، درست بود! برد عظیم. بر طبل شادانه بکوب.
ناهار دادن، گرسنم نبود حقیقتا.مثه خر صبونه زده بودم. شهاب اومد گفت حالا سمیه انقدر فسفر نسوزون بیا ناهارتو بگیر. منم خندیدم گفتم الان میام. رفتم گرفتم، نشستم، و ده دیقه بعد شروع کردم خوردن. میلی نداشتم. نصف غذامو ریختم.
توی امفی تاتر شهاب راجع به وضعیت دانشگاه زنجان سخنرانی کرد. بیینید، من این ماجرا رو از صبح برای هزار نفر گفتم. برای همین انرژیم خیلی پایینه برای دوباره تعریف کردنش ولی در این حد بگم که محیط زنجان کاملا اموزشیه.فارغ از دیدگاه های سیاسی و عقیدتی و مذهبی. همه ی مکان های دانشگاه به جز خابگاه مختلطه. هیچ قانونی ندارند. بروکراسی در ضعیف تزین وضع خودشه. دانشجو برای صحبت با رییس دانشگاه وقت قبلی نمیگیره. کسی کس دیگه ای رو به فامیل صدا نمیکنه معمولا، چه دانشجو اعم از دختر وپسر، و چه اساتید. سیستم فصلیه و در کارشناسی به جای۱۳۵, ۲۳۳ واحد پاس میکنن. لینک با خارج، بیشتر از شریفه. یک روز دکتر پرفسور ثبوتی نشسته بود و ماجرای زندگی امثال منو میخوند که خیلی معمولی و علاقمند بودیم. یه دانشگاه ساخت و اسمشو گذاشت تحصیلات تکمیلی و سر درش نوشت: ما نخبه نمیگیریم، با نخبه تحویل میدیم.
بلافاصله بعد جلسه به پسته خندان پیام دادم و گفتم میخوام ی ترم مهمان بیام زنجان. یکم راجع بهش صحبت کردیم. قرار شد با خود دانشکده زنجان حرف بزنم و اطلاعات بگیرم. منتظر مریم۱ بودم که از دستشویی در بیاد. تور دانشگاه گردی شروع شده بود و ما عقب افتاده بودیم. وقتی رفتیم هیچ اثری از هیچکس نبود.از دور مثه دزدای دریایی که ده ساله رنگ خشکی رو ندیده باشن باهم داد زدیم ادم! و رفتیم ب اون سمت. یکمی ادرس گرفتیم و رسیدیم به فضای سبز مورد نظر. یه پسری دم ساختمون نشسته بود و ناهار میخورد، پرسیدم ببخشید ندیدید یه عده دانشجو برن یه سمتی؟ طرف، با تعجب نگام کرد. یکمکه دقت کردم فهمیدم همون رقاص دیشبه. خدای من، حتی یادمنمونده بود از بچه های خودمونه. خندیدم تا موضوع جمع بشه و رفتیم داخلکتابخونه. عالی بود. سیستم سرچ قدیمی که با اسم کذاری کشو ها ردیف میشد به صورت تازینی اون جا بود.کتابای عزیز و زیبا. داشتم کتاب های داستایوفسکی رو نگاه میکردم که علی اومد. پرسید اگر بخوایم چیکار کنیم؟کسی همک نمیبره، گفتم نمیدن بهت ببری، و رومو کردم سمت کتابا و زیر لب گفتم مگر اینکه بزاری تو کیفت. خندیدیم. چشمای رنگی قشنگی داشت که از دور اصلا مشخص نبود رنگشون. وقتی اومدیم بیرون رفتیم به سمت بهشت، دانشکده فیزیک دانشگاه زنجان.
یک فضای گلخونه ای خنک، با معماری تماما شیشه. حوض های جلبکی و ابنماهای مسی. کاکتوس های ریسه ای که از بالا تا پایین اومده بودن. پشما همه ریخته بود. داخل نرفتیم، و بعد از ربع ساعت دور خودمون تاب خوردن خارج شدیم. منو مریم دستامونو انداخته بودیم رو شونه های هم و راه میرفتیم که یه صدایی اومد: یک نفر اینجا به ما بدهکار نبود؟ خندم گرفت، دستمو گذاشتم رو شونه مریم و گفتم هوا خیلی خوبه! بیا بریم! و با خنده دور شدیم. دانشکده بعدی ریاضیات بود. یه دفتر حضور و غیاب روی میز ولو شده بود. وقتی همه رفتن صفه جدیدشو باز کردم و نوشتم: ریحانه ناصری دامشجوی فیزیک دانشگاه شیراز منطقه علوم پایه زنجان را خودمختار اعلام میکند، به پا خیزید برای پاس داشت علم،!
و بعدش به دیگران پبوستم. چیز خاصی نبود. به حز لحظه ای که یه جاروی حادویی رو دیدم. نیمبوس نشسته بود بین طی ها. وقتی کسی نبود سوار نیمبوسم شدم و مریم ازم عکس گرفت. بعدش شو شد که یکی از بچه ها باید بستنی بده. ما کاری نداریم که کیه، ولی بستنیش چسبید.از شریف به ریحانه۲ زنگ زدن که جا خالی شده و میتونب از امیرکبیر بیای شریف. اونم انتقالی گرفت. بغلش کردیم و تبریک گفتیم. گفت اعتماد به نفس شریف رو ندارم. گفتم نه، تو خیلی هم خوبی. نرگس هم تعریف میکرد استاداش خوبن و حتی وقتی داداشش برای مرز های علم رفته بود، استاد رستگار اومده بود دم خابگاهشون و به همشون گفته بود باید باهام کشتی بگیرید.منظورش بی تکلفی اساتید بود. ریحانه دوباره گفت اعتماد به نفس ندارم. منم گفتم پس یه شب تا صب بشین مثه چی گریه کن از احساس ناکافی بودن و صب برو دانشگاه و مثه بقیه بشین روی صندلی تا ببینیم چه اتفاقی برات میفته. پشماش ریخت، یکم بهتر شد. اب بعد از بستنی رو هم خوردیم و راهی شدیم به سمت خابگا. تو مسیر به پارمیس زنگ زدم. اسباب کشی کردن. راجع به همه چیز حرف زدیم. گفتم میخوام با همه وان نایت باشم چون رفیق صمیمیم تویی. اونم همینو گفت. لرای یک لحطه نسبت به ابراز علاقه هامون بدبین شدم. قبلا اینکارو نمیکردیم. مثه اینکه داریم اثر دوری رو خنثی میکنیم. تا قبل بیستم همو میبینیم.
توی اتاق بودم و اهنگی ک شیخ برام فرستاده بود رو گوش میدادم و اخرین نخ پاکت رو میکشیدم. لم داده بودم و راحت، به هیچ فکر میکردم. وقتی تموم شد به دو سه نفر پیام دادم که عصر میخوام برم بیرون و دوست داشتید بیاید. از اینکه خوذم پیشنهاد بدم بدم میاد. ولی تعارف بود به هر حال. منتظر پیام بک نفر اخر هم نشدم و چراغارو خاموش کردم پنحا دیقه بخابم. هست ده کم پا سدم و شت و ده دیقه توی اسنپ بودم. راننده بهم جاهای زیباس رپ معرفی کرد. بعدش هم هر خیابونی رو توسیح میداد که به کجا میرسه و چجوریه. راجع به مناطق بافت قدیم پرسیدم. ادرس داد. خوراک پرسه گردی. بعدش هم دم شهر کتاب رسوندتم. یه مسیر دیگه. چون جاش ععوض شده بود و ی خیابون تغیر پیدا کرده بود. گوشیم رو نگاه کردم. پنج درصد بود. میدونستم خاموش میشه برای همین وقتی گفت شماره من رو داسنه باشید خاستید جایی برید بگید توی هوا زدم.
زنجان پر از خانم های زیبا با لباس های راحت و مد روزه. پر از دخترای خوشتیپ با موهای بلوند. پر از ارایش های غلیظ. پر از زن هایی با روسری یاتن برای پوشاندن موهای فرفری به صورت فانتزی. زنجان شهر قشنگیه، زنان زیبایی داره. کتاب هامو خریدم و به اسنپ زنگ زدم و گفتم ده روبروی سهر کتاب باسه چون گوشیم آخرشه.
بعدش کوچه هارو گشتم. از یه مغازه لباس خریدم و راه رفتم. هوا خنک بود. پرسه زدم ب مبدا اولیه. شام گرفتم و با سه درصد راه باقی مونده تماس گرفتم با راننده. خداروشکر دم در بود. سوار شدم و در طول مسیر صحبت کردیم. جواب نصف سوالا نه بود. از دست معماهایی ک طرح میکردم خندش گرفته بود.چبزهای سر راست دوست داشت. به هرحال اشنایی خوبی بود. اتفاقای مختلف تو زمان کم.
با پیرمرد نگهبان خابگاه راجع به قفل های مخفی در ها حرف زدیم. یادس بخیر قبلا قفل در با یه نخ یا یه سیم کنترل میشد و میتونستی راحت بازش کنی. گفتم اره مام یه خونه نشسته بودیم اینجوری بود. و یه چند دیقه ای راجع به خونه های مستاجری حرف زدیم. پیرمرد خوش خنده ای بود. خدایا با اینکه نیستی ولی حفظش کن.
توی اتاق، با صبا انیمیشن توتورو رو دیدیم. به جاهایی گریم مبگرفت. صبا خوابس گرفت. ده دبقه اخر بود. تا ته رسوندیمش و اومدبم داخل. توی بالکن نشسته لودیم و هوا خنک بود. اومدیم داخلژ حشره ها زیاد شدن. پشه نه، سنجاقک بسشتر. سیرکی داشتیم تا از اتاق انداختیمشون بیرون.
الان هم خاموشیه. و من هیجان فردا و بوکوفسکی رو دارم. تقدیم به همه انسان ها، که همشون مخرج دارن و شکم و دهن.
دست صبا شبیه مومیایی اوبزونه. شب بخیر.
دیشب به پسته خندان پیام دادم گفتم ما تو دانشگاه کهاد داریم یا نه. گفت پیگیر میشم بهت میگم. بعد، از قضا، اومد توی خابم. نشسته بودیم روی دوتا صندلی توی یک فضای خالی بی نهایت. و یه میز چوبی هم جلومون بود. بهش گفتم استاد، میخوام با شما پروژه الکترونیک کوانتومی بردارم.(این چ اسمی بود؟!) بعد بهم رو کرد گفت خانم ناصری شما اگر پول داشته باشی میری یه اپارتمان نقد میخری یا یه خونه با نقد و اقساط؟ گفتم اپارتمان نقد. گفت پس چرا فکر کردی من اپارتمان نقدمو ول میکنم با تو پروژه میگیرم؟
چطور مغزم تونسته بود اینو استدلال کنه توی خواب؟ عاجزم به خدا. واقعا عاجز.فکرش رو هم نمیکردم مغزم، توی خواب، بتونه من رو دیستراکت کنه. از دست خابام خسته شدم. توی خواب همیشه بدبختم، همیشه کمم، همیشه ناکافیم، همیشه هیچکس من رو دوستنداره و دارم خودم رو به همه میچسبونم. خسته شدم از دست خابام. این جلسه تراپی رو میگیرم و راجع به خواب هام صحبت میکنم. لعنت به خوابیدن.
بیدار شدم. خسته بودیم. مسواکم رو گم کرده بودم. مثه خر در حال خندیدن به بدبختی هامون بودیم با صبا. توی مسیر رفت با کی رفتم؟ یادم نمیاد. هرچی بود خیلی بیخیال بودم و راحت. رسیدم و بسته صبونمو برداشتم. چاییم رو ریختم و شروع کردم خوردن. خوابم رو تعریف کردم و همه تا مرز پاره شدن رفته بودن. بعدش بازم بحثای ریاضیاتی بود و زیبایی. به کلاس رفتیم. توی کل کلاس چندین نکته دستگیرم شد و حالم بهتر شد. اخرش، ریحانه2 بهم یه شعر یادگاری داد. خیلی خوشحال شدم. خصوصا که رندوم برای هرکسی ننوشته بود و براش مهم بود جی برای کیه. شعر این بود: هرکسی را سوی صحرایی و باغی میبرند، هرکس از صویی به در رفتند و عاشق سوی دوست. انقدر خوشحال شدم که استوری هم ازش گذاشتم. بعدش هم چایی بود و چایی و چایی. یادم نمیاد انتراک بین دو کلاس رو چیکار کردیم اما سر منطق واقعا خسته و خابالو بودیم.
نرگس برام ناهار گرفت و اورد. راجع به مدرسه ها صحبت میکردیم که چقدر به زندان شبیهن، هم دورشون سیم خارداره، هم تو ی کلاس برای یک ساعت حبسی و هم مجبورت میکنن کار کنی. البته نگفتم مدرسه برای من مثه یتیم خونه ای بود که توش خوش میگذروندم. بعد از ناهار کجا رفتیم؟ اها، تو مسیر با سه چهار نفر دیگه همسفر شدیم و رفتیم خوابگاه. نازیلا(تهران، 99، ریاضی، کورد) اهنگ کردی ای که روی مخ ریحانه2 بود رو براش ترجمه کرد. فکرشو بکن یه مشت پیرمرد میشینن دور یه کرسی و با سینی شروع میکنن ضرب گرفتن و اهنگ میخونن به کردی و تنها چیزی که براشون مهمه قافیس. ممکنه ی جاش بگن ایکس خارمادر دنیاو تو بیت بعدی بگن پاشنه پای یارم لرزونه. که دومی واقعیه. معنی اهنگ ریحانه بود.
توی اتاق، لباس جدید پوشیدم و اماده شدم. اما فردا دوباره با همون لباس قدیمی میرم.راحت ترم. روز اول ارایش کرده بودم اما امروز هیچی. روز ب روز کمتر میشد. تو مسیر با بهار(تهران،علوم کامپیوتر،98) و مریم( شریف، ریاضی، 97) و نرگس و ریحانه2 میومدیم و راجع به این حرف میزدیم که اگر کنکور عمومی برداشته بشه مدرسای دروس عمومی از کجا خرجشونو در میارن. وقتی رسیدیم سانس دوم کلاس منطق هنوز شروع نشده بود.متوجه شدم که فقط من مقعنه پوشیدم ولی خب از اونجایی که همش افتادس باکی نیست و راحت بودم. کل کلاس به جبر و حساب و هندسه، بلای بچه مدرسه گذشت. جلسه اخر بود و همه نکات پشم ریزون تر. برای من خیلی جالب بود، حیف که اگر بخوام نصف اون نکات رو بگم نوشتارم به اندازه سه صفحه میشه که خوشایند طبع نیست. بدونید که زیبا بود. همین. و تو دشویی به این فکر میکردم که چرا من کهاد ریاضی نمیگیرم؟ یه فکر مسخره ای بهم میگه ترم 9 و 10 رو همش از بخش ریاضی درس بردار و فارغ التحصیل نشو. نمیدونم چقدر به این فکر اهمیت بدم.
بعد از کلاس راهی شدیم به سمت اتوبوس های کوچیک و قشنگی که میبردنمون سمت باغ سایان. حدودا نیم ساعت راهه و بسیار جای دلچسبیه. پیشنهاد میکنم سر بزنید اگر گذرتون خورد. تو مسیر رفت، اکثر دوستان بودن ولی چهار تا پسرا هم اون ته نشستن. اتوبوس خالی نداشتیم. من صندلی جلویی بودم. زور میزدیم شیشه هارو باز کنیم اما نمیشد. خلاصه نشستیم و من از سکوت داشت حالم بهم میخورد. طبق معمول هم دخترا به سکوت بیشتر ادامه میدادن. پسرا اما پایه تر بودن. من بلند گفتم عه، ماشین که ضبط نداره! و موج اغاز شد. البته دروغ گفتم.موجی درکار نبود، چون تا اخر مسیر انقدر اهنگ شاد گذاشتیم که بزن و برقصی بود ولی دخترا همکاری نمیکردن زیاد. سر یه بحثی منو شهاب هم هی بقیه رو تیر میکردیم که بیان وسط و دست و سوت میزدیم و اینها، ولی بخاری بلند نمیشد. دست اخر رو کردم به پسرا گفتم هرکی برقصه پنجا تومن میدم. البته اوناهم اهل دل بودن. وسط اومده بودن یکم و دست و اینا زده بودیم اما بازم یخ بود. قرار شد برگشتنی یکم بهتر بشه همه چی. یعنی، امیدوار بودیم.
باغ بزرگ و درندشت بود. یه بی نهایت جنگلی که تا اسمون ادامه داشت. وسایلارو گذاشتیم و رفتیم چرخیدیم. دوباره نقش همیشگی خودم یعنی اون دختر باحاله که همه شمارش رو میخوان رو به دست گرفتم. شهاب مثه تارزان رفت بالا و برای همه گلابی انداخت. انقدر چید که گفتم درختو لخت کردی مرد بیا پایین! توی موجخنده یه گلابی انداخت برام که تو هوا گرفتمش.پنج امتیاز برای گریفیندور. کسرا علیشاهی میخواست برگرده، گفتم تازه صبحه، نریم! گفت پس بریم بازی کنیم. ماهم همه پایه، مثل جوجه اردک دنبال کسرا راه افتادیم.یه نادایره بزرگ بودیم که میخواست "کانکت " بازی کنه. بازی خیلی جالبی بود پیشنهاد میکنم توی جمعاتون انجام بدین. همه خیلی باحال بودن، عباس یکی از بچه ها بود که کلمات رو میجوید و تف میکرد روی زمین انقدر که توی بازی خفن بود. هر سری یچیزی میگفت "پشمام" بود که از جمع در میومد. منم سوژه شده بودم وسط بازی، هر سری میخواستم یه کانکت ایجاد کنم میفهمیدم بازی تموم شده. نه ی بار دوبار، چند بار! بازی اخر، فامیل یکی از بچه ها شده بود جواب مسئله. الان یادم نمیاد فامیلشو ولی انقدر فامیل خفن و باکلاسی داشت که همه مثه مرغ هی فامیلشو قد قد میکردیم. ازش که پرسیدم گفت جدش نظامی بوده، این لقبیه که به جدش میدادن. رسیده بود دستش. واقعا خوراک نیم اکانت توییتر بود فامیلش.
با بهاره و مریم و نرگس و ریحانه2 راجع به این حرف میزدیم که وقتی یکی از ورزش خوشش میاد، چرا خوشش میاد؟ چرا اصلا باید خوشش بیاد. واقعا سروتونین ترشح میشه؟ همینجوری بود که رسیدیم به جای که باید مینشستیم. اتیش بزرگی درست کرده بودن و یکی از اساتید گفت خودمون باید جوجه هامونو کباب کنیم. نصفیا پاشونو گذاشته بودن تو اب و نصفیا پای منقل بودن. شلوغ شده بود. غروب هم داشت تموم میشد و نارنجی اسمون جاشو به سیاهی میداد. برای همینم فرصت رو مغتنم شمردمو فندک دوسپسر اناهیتا رو گرفتم و رفتم نشستم روی سنگ.دور از همه. وساش به این فکر میکردم که به کجا تعلق دارم. اصلا نیازه ادم ب جایی متعلق باشه؟ همین ک سرش گرم باشه و شاد باشه کافی نیست؟ و بعد به رفتن مزوسفر فکر کردم. فقط فکر کردم و گذاشتم فکر بعدی ذهنمو پر کنه. به اینکه پشت کوه ها، هیچی نیست جز زمین بیشتر و همه ادم ها میخورن و نفس میکشن و میرینن. به قول بوکوفسکی. به حشرات نگاه کردم و به سگی که به درخت بسته بودن و تا وقتی نگفتم من ادم خوبیم و اروم باش عزیزم پارس کردنش تموم نشد. بعدش پا شدم. کارم با فندک تموم شده بود. پسش دادم و دیدم همه وایسادن و دارن جوجه کباب شدشونو میگیرن. یکی از بچه ها یکی داد دستمو و منم همونجا وایسادم تا بقیه هم بیان تا بشینیم. چون دیدم همه مشغولن، رفتم نشستم پیش خانمی که دکتر بود و این چند روز تمرینای منطقمونو حل میکرد. شروع کردیم به حرف زدن، از این در از اون در، از سگ و مار و مارمولک بگیر تا سیاست و کار و اقتصاد. حرف های تاکسی متری طور. بقیه هم به اطراف ما پیوستن و شروع کردن لمبوندن.
به صبا تکیه دادم. تخمه میشکوندیم و حرف میزدیم. خواستیم گربه های انفجاری بازی کنیم اما مریم2 پیشنهاد داد مافیا بزنیم. همون حالت رو گردش کردیم و نشستیم. شهاب گاد شده بود و چون ریحانه زیاد داشتیم اسممو گذاشتم سمیه. دنبال یه نوید هم بودم بگه نرو. سه تا از پسرای جدید بهمون پیوستن. میکاییل و علی و سروش و علی. چهارتا. خودمونو معرفی کردیم شروع کردیم. بازی انقدر خوب و فان بود که باورم نمیشد. مثه اینکه خیلیم پیر نشدم و هنوزم به خوبی تیکه میپرونم و میخندونم و مجلس رو میترکونم.همگان به من مشکوک و من دکتر. سه بار جون سالم به در بردم. دکتر بودم و شهروندا اخرش باختن. بعد بازی سروش بهم گفت اگر مافیا بودی فوق العاده بازی میکردی. خب،خوشحال شدم. ولی خیلی مهم نبود چون رفتم برا یخودم و مریم 1(امار، تهران، 98) بلال بگیرم. خانم دکتر هم با خودم بلند کردم و بردم سمت اتیش چون از سگا میترسید گفتم من باهاتم. برگشتیم، بلال خوردیم و بازم حرف زدیم. یادم نمیاد سر چی ولی مفرح بود. دوتا از بچه های اونجا داشتن وسطی بازی میکردن. مریم 1 رفت یه سر و بهاره ی سر دیگه من و دوتا پسر کوچولو هم اون وسط بودیم. سه چار دور بازی کردیم و اخرش ما بردیم. همن موقع هم داشتن میگفتن باید برگردیم خونه. ناراحت بودیم و به هم میگفتیم کاشکی تا ابد تمدید میشد. دور اخر یه دختر مو بلندی که قبلا هم دیده بودمش توی خانه علم شد یار من برای زدن توپ. وقتی اومدم دستامو بشورم با اب جاری جوب، بهم گفت از کجایی؟ منم گفتم ابادان. ظاهرش شبیه پسرا نبود ولی هیکلش و اخلاقش چرا. خوشکل بود. گفت من ستایشم.منم دست دادم و گفتم منم ریحانم. گفت بلاخره منم دوست پیدا کردم. هر سری تو برنامه های قبلی رفیق پیدا میکردم ولی این سری نه. گفتم عب نداره منم هر سری مشکل دارم.خلاصه، کار به جایی رسید که ما وسط بودیم و دو سه تا از بچه ها دورمون و داشتیم به هم فوش یاد میدادیم. اون ب من ترکی یاد داد و من به اون عربی. گفتم بیا ابادان. بحث شیراز شد که گفتم من اونجا درس میخونم. اونم گفت داداشم الان اونجا ان. گفتم چرا نرفتی، گفت نشد. گفتم خوب شد چون اینجوری باهات اشنا نمیشدم. و دوباره دست دادم.گفت فردا میبینمت تو خانه علم. گفتم اره.
مریم 1 باهام اومد که کیفمو برداریم. چیپس و تخمه امو دادم به اون دوتا پسر کوچولو که خلیم خوش زبون و باحال بودن. اول خجالت کشیدن ولی گفتم بگیر بابا! اوناهم گرفتن. یه اقایی همکه فکر میکنم استاد نمیدونم چی چی بود ازم تشکر کرد و بعدش رفتیم به سمت اتوبوس. پسری که قرار بود برامون برقصه رو دیدم.ن اخرو داشتم میکشیدم که دیدم جفتمه و گفتم منتظرم، گفت 100 تومن، گفتم شماره کارت بفرست. این همانا و تو ماشین نشستن ما همانا. کاش میشد فیلماشو اپلود کنم. خداوندا به حدی خوش گذشت که فکرشم نمیکردیم. انقدر رقصیدیم و دس زدیم و کل زدیم و بزن بکوب کردیم که حد نداشت. منو صبا عملا مست شده بودیم از اهنگ. اخرشم چیزی ندادم و همینجوری خوشحال و شاد و خندان پیاده شدیم. نه کمر برامون مونده بود نه حنجره. به معنای واقعی ترکونده بودیم. هم توی بازی و هم توی اتوبوس و هم جاهای دیگه مجلس گرم کن بودم اما حوصله ارتباط مضاعف نداشتم برای همین وقتی پیاده شدیم یه راست رفتیم با صبا سمت خابگا و به صداهای پشت سرم توجه ینکردم. یه سریا احتمالا ایستاده بودن و با پسرا حرف میزدن. من برا یاین کارا زیادی پیر بودم. تو مسیر برگشت انقدر با صبا رقصیدیم که دیگه ترسیدیم اهنگ زینو زینویی که افتاده بود رو زبونمون بقیه رو بیدار کنه. عده دیگه ای هم بهمون رسیدن و پشت در خابگا موندیم تا سرپرست بیاد. شب بخیر گفتیم و رفتیم بالا. نخود نخود هرکی رود خانه خود.
فوق العاده بود، هزاران بار تقدیم شما چنین لحظاتی. شب بخیر و خدا نگهدار.1:19:10