از خواب با صدای جیغ یک نفر بلند شدم. پامو گذاشتم زمین که برم ببینم کیه، توی بالکن تلفن صبا داشت بی صدا ویبره میرفت و وول میخورد. نگاه کردم دنبال عامل صدا بگردم که متوجه شدم فن دستشویی شبا جن میگیرتش و وقتی روشن میشه جیغ میکشه. برگشتم به رختخاب و جنازه شدم. تازه ساعت۵:۵۳ دقیقه صبح بود.
ساعت هشت و بیست دیقه ریحانه۱(تهران، ریاضی،۹۹) باهام توی دستشویی سلام علیک کرد که چون خواب و بیدار بودم توجهی نکردم و سر تکون دادم. مسواک تو دهنم بود که نرگس از دستشویی اومد بیرون و رفت سمت اتاق. کارمو کردم و در اومدم. هم اتاقیم نمیخواست بیاد صبح رو و خوابش میومد.در بالکن رو بستم، سردش شده بود. لباسامو پوشیدم و رفتم جلوی اینه تا با کرم یکم گودی زیر چشممو بپوشونم.اگر میتونستم این سیاهی لعنتی رو حذف کنم هرگز ارایش نمیکردم. نیازی به زیبا شدن ندارم. همین که ایراد هارو حل کنم کافیه. ولی خب...
تو همین فکرا بودم که دیدم ریحانه۲(ارشد، الزهرا،۱۴۰۰) و نرگس دم در منتظرمن. بهشون گفتم برن و سه چهار دقیقه دیگه بهشون میپوندم. کل مسیر ۱۵ دیقه ای رو تنها بودم و فرصت کردم به پیام هام جواب بدم. موقعی که رسیدم همون جای همیشگی نشستیم و صبحونه خوردیم. یادم نمیاد راجع به چی حرف میزدیم. اونجایی حباب ترکید که فهمیدم دایره، دایره نیست. مکتب ارسطویی چیه و عدد سه وجود نداره. ماعده(بهشتی،ریاضی،۹۸) راجع به مجموعه ها حرف میزد و نرگس راجع به میدان ها. و همه اینها به نوعی به دسته بندی اعداد بستگی داشتن. از اینکه میدیدن پشمای من ریخته لذت میبردن. بعد ها هم بارها تکرار شد.
کلاس هندسه چند جمله ای ها خیلی شلوغ و درهم بود. فهمیدن سخت بود و نمیتونستم سوال بپرسم چون دانش اولیه نداشتم. ولی وقتی بقیه سوال هایی رپ میپرسیدن که من فکر میکردم اینجا ی محل اعراب داره و مشکل داشتم، خیالم راحت میشد که پرت نیستم. اما بازم جسارت پرسیدن سوال رو نداشتم و حقیقتا لزومی هم نمیدیدم. کلاس که تموم شد ، منو ریحانه ۱استراحت کوتاهمون رو با یک نخ زینک جشن گرفتیم و راجع به تاریخ مجموعه ها حرف زدیم. کلاس بعدی منطق بود و من مدام به این فکر میکردم نحوه لذت جویی استاد منطق از مسئله زنان به چه صورتیه. وقتی انسان به صورت خودخواسته با با تکیه بر توانایی اولیه سعی در شناخت پیچیدگی ها میکنه، زندگی براش چطور میشه. کلاس منطق خوب بود.یک وایب جدی ای از استاد میگرفتم، چیزی که هیچکس دیگه باهام توش موافق نبود. اون ادم میدونه داره چجوری بازی میکنه و یک جایگاه جدی در میام ریاضیات و تاریخ فلسفه و منطق داره. چیزی که در بطن خود علمه، بنده علم بودن. وظیفه ای خطیر و جدی. تقریبا همشون این شکلی هستن. بزارید بگم چجوری میبینم، نقاشی مونالیزا یک نقاشی یک دست نیست. یک منظره و یک انسان، یک تکثری بوجود اوردن توی کل ماجرا.اون تابلو یک نیست، بلکه دو هست. ربطش به ماجرای اساتید جدی اینه که من اونارو یک میبینم. نه دو. اونا در بک گراند علم حل شدند و مرز بدنشون به سختی مشخص و پیداست. ابشاری رو تصور کنید که از روی یک غار به پایین جالی میشه. اب تند و جاری بودن علمه، و انسان روی در غار ایستاده. تا وقتی دستش رو از ابشار به اونر رد نکنه دیده نمیشه. نمیدونم. انگار یک حلقه مخفی هست که اینها جزوشن. ریاضیه مقدس و دوستان. ناهار قیمه بود و وقتی رسید دعا کردم خوشمزه باشه. ریحانه۲ بهم گفت وقتی بعد پخت غذا دعا میکنی چندان اثری نداره که خوشمزه شده باشه. ولی ماجرا برای من شبیه گربه شرودینگر بود. من هنوز خودم در جعبه رو باز نکرده بودم.
بعد کلاس، به سمت خابگاه روانه شدیم. یادم نمیاد کیا بودیم. ولی بودیم. توی اتاق خابیده بودم و ویدو های family feud رو میدیدم و از خنده پاره شده بودم. کارگاه ساعت۴ برگذار میشد. سه و نیم بود که دیدم مریم(۸۸،شریف،معلم) رفت. عجله ای نداشتم و تا اماده شدیم کمی طول کشید. تو مسیر برگشت به نرگس و ریحانه ۲ گفتم بزای من خیلی عجیبه که این ادم ها باهم دوستن، ولی بازهم تنهایی میرن، تنهایی میان، تنهایی میشینن. چرا سعی نمیکنن به هم اهمیت بدن و باهم باشن؟ چرا هرکاری میکنن اخرش تنهان و جدان؟ با اینکه میدونم انسان هایی هستن که ارتباط دوست دارن و این تکرر تنهایی به دلیل میل گسسته انسان به تنها بودن در بعضی از شرایط نیست. وقتی انسان ها همو پیدا میکنن و با ضاعقه هم جور در میان سعی میکنن این ارتباط رو حفظ کنن، باهم بودن رو انتخاب کنن ولی ... ریحانه گفت علوم پایه ای ها همه اینجورین. منو نرگس مخالفت کردیم، نه چون مثال نقض داشتیم، چون از نظر منطق قیاسی معقول نبود. در ضمن، نمیتونه تاثیر عمیقی داشته باشه چنین چیزی. بله یک طرفست،شاید امیال و روحیات ادم رو ب ریاضی بیاره، پس دلیل نوع رشته نیست. ریحانه یک تلاش دیگه هم کرد و گفت چون بلد نیستن ارتباط برقرار کنن. و خودش رو مثال زد که درست بلد نیست. و خیلی های دیگه رو. شنیدن اقرار به ضعف یک انسان راجع به نوع خودش عجیب بود. خوشم اومد.جسورانه بود.
کلاس حل تمرین، سخت بود. خیلی سخت. ولی تونستم سوال های منطق رو حل کنم، و دوتاش رو ب روش ساده تر حل کردم، جوری که ریحانه۱ و سمیرا( تهران،ریاضی،۹۹) گفتن خیلی دیدت با ما فرق داره.( منظور جمع حاضر بود). نهایتن سوال های هندسه چند جمله ای هارو فهمیدم. یکم. کارم اینجا تموم شد. چون باید میرفتیم معارفه.
تو مسیر رفتن به پارک نزدیک کتابخونه دانشگاه بحث بازی های مختلف بود. منو ریحانه۲ باهم راه میومدیم و راجع به مضرات پیشفرض گذاری برای خرید ها حرف میزدیم. بعدش قرار گذاشتیم فیلم بیینیم و وقتی به محوطه رسیدیم نرگس پاسور در اورد تا بازی کنیم. چهارتا از بچه ها بالای صندلی نشستن و چهارتا از ماهم پایین. دست اول رو باختیم و دست دوم رو عالی بردیم جوری که نرگس بلند شد و پرید بغلم و دست دادیم. پهن بودیم و راجع به گشت ارشاد و نوع تیپ ها حرف میزدیم. ماعده و ریحانه ۱ و من، احتمالا تیم خوبی برای شوخی های لحظه ای بودیم. بازی بعد از یک دست هفتا خبیث زدن ادامه پیدا نکرد چون وقت آشنایی بود.
روی زیر انداز نشستیم. منو ریحانه۱ نیم ساعت سر اینکه کفشای ادم نباید بدون اطلاع قبلی در بیاد حرف میزدیم و میگفتیم ب نظرمون جوراب کی سوراخه. میگفت یه بار رفتم مدرسه دوستم برای پروژه و نه فقط نمازخونه بلکه کل مدرسه غیر انتقاعی فرش بود. اینم شانس ما وقتی جوراب یک سوراخ داره. همه خودشون رو معرفی کردن و رفتیم سمت شام. خوشمزه بود و دوست داشتنی. دوباره بحث گروه ها و نظریه میدان شد و من این سری مشتاق تر بودم. به خابگاه که برگشتیم قرار شد یک ساعت دیگه همو توی اتاق ۵۹ ببینیم و بازی کنیم. توی بالکن از دور دیدم صبا داره میاد. شروع کردیم زوزع کشیدن، اون از پایین و من از بالا. وقتی رسید ب دم در خابگاه علامت سورخپوستی رو فرستادیم و منتظر شدم تا بیاد بالا. بعدش، موقع تلفن خرف زدن یک نفر اومد دم در و به صبا گفت بهم بگه رفتیم نمازخونه.
به صبا گفتم باهام بیاد. با بچه ها اشنا شه ولی فکر میکرد مزاحمه. بهش گفتم نیست و بهتره باهام بیاد. توی نمازخونه چراغا خاموش بود و سروصدا از بیست قدمی ب گوش میرسید. وارد شدم، تولد سمیرا بود. تبریک گفتم و چیپف شکلاتیمو دست ب دست چرخوندیم. بعدش اهنگ گذاشتیم و با دوتا دیگه از بچه ها رقصیدیم. پفک و کیک و کلوچه تاب میخورد بینمون و ما میگفتیم و حرف میزدیم. دو سه دست چشمک بازی کردیم و بعدش اسپای. جمع خوبی بود و خیلی خوش گذشت. موقع برگشتن به صبا گفتم دیدی چ خوب بود؟ گفت اره، اگه نمیومدم پشیمون میشدم.
لم دادم. توی گروه دانشگاه چت کردم. برای یک لحظه فراموش کردم زنجانم. برای یک لحظه همه چیز رو فراموش کردم و فکر کردم زیر پتو توی گرمای ۵۰ درجه جنوبم.
02:01:22