مروری بر قتل در خیابان اکسپوننشیال

از روی تخت بلند میشوی، تصمیمت را گرفته ای، از اینکه لحظه ای به اخلاقیات پیش پا افتاده انسان ها اعتنایی کرده ای خودن را سرزنش میکنی. همه چیز را مرتب میکنی، کتابهایت را توی قفسه میچینی و به ارامی بند کفشت را میبندی. موبیوس مورد علاقه ات از لای بند های الستار تمیزت مشخص میشود. در را باز میکنی و به عقب نگاهی نمی اندازی.

روی مسئله ای داری فکر میکنی، شب است و با سوظن به پرده ای که باد ان را عقب و جلو میکند نگاه میکنی. فهمیده ای مسافری در مسیرش در خانه تورا میزند. کاغذ هایت را روی میز پخش میکنی تا اخرین فرمول را بنویسی و کار تمام شود. خودکار نمیکشد، ان را محکم تر روی متون فشار میدهی تا جوهر به انتها برسد. ناگهان در خانه باز میشود و بالای سرت، چهره مردی که خداوندگار تو بود را میبینی. خودکار را می اندازی و به عقب تکیه میدهی و منتظر میشوی.

به دست نوشته های روی میز نگاه میکنی و مطمئنی که به موقع رسیده ای. کفش تو صدای خوبی میدهد، صدای سکوت. صدای پرسه. صدای بیدار شدن از خاک نرم برای انجام عمل نهایی. به چهره الن تورینگ نگاهی می اندازی و او به سخن در می اورد و نامت را میگوید: لایب نیتس.

هر دو مقابل هم ایستاده اند. یکی ثمره ی پر بار دیگری. لایب نیتس میداند اگر او زنده بماند جهان پر تکاپوی ریاضیات ب پایان میرسد. با به قدرت رسیدن الگوریتم ها جایی برای خلاقیت و دستی نویسی باقی نمیماند. تورینگ، زودتر از انچه فکرش را میکردیم مسئله دهم هیلبرت را حل کرده بود.

ما نمیدانیم ان دو به هم چه گفتند. اما وقتی ماشه کشیده شد، هیچ اثری از لایب نیتس و کاغذ ها باقی نمانده بود. دنیا به تقلای خودش بازگشت. دوباره همه، با اسودگی نوشتند و کامپیوتر نتوانست بر انسان چیرگی پیدا کند.

زنجان نویسه: شب چهارم

نمیدونم بر اساس چه توهماتی فکر کردم همیشه ساعت۸ و ربع بیدار میشم و‌امروز ساعت۸ و ربع بیدار شدم. درحالی که وقتی پیام هارو چک‌کردم دیدم نه، ۸ و ۹ دقیقه صبح یکشنبه من تو راه بودم! تند تند لباسارو پوشیدیم و راه افتادیم و رسیدیم.

کلاس هندسه چند جمله ای ها خوب بود. بعدش هم منطق داشتیم طبق معمول و خب گفته بودم استاد رو زیر نظر گرفتم، برای همینم هر از چند گاهی که سیس عجیبی میگرفت به اولین کسی که روبروم بود میگفتم نگاش کنه و میخندیدیم.

معارفه دکتر محمودیانی خیلی جالب بود. یک دختری هم اومد سخنرانی کرد. هم دانشجوی سال اخر پزشکی بود، و هم دانشجوی سال اخر ریاضی. سه ساعت داشتیم بحث میکردیم طرف چقدر خفنه. تنها چیزی که گفتم این بود که احتمالا تو هردو رشته تاپ نیست. احتمال اینکه یه ادم تو دوتا چیز پرفکت باشه کمه. با توجه به رشته های سختی هم که داره و ارتباط نداشتن رشته ها به هم، احتمال تاپ نبودن در هردو بالاتر میره. توی کنفرانسش گریزی به علوم اعصاب محاسباتی زد.  رفتم سراغش و لطف کرد لینک مقاله هاشو بهم داد.

نصف بعد از ظهر با سیاوش و شهاب راجع به سیستم اموزشی زنجان حرف زدیم. گویا ترم سه فصلی هست. پاییز، زمستون، بهار، و فصل تابستان پژوهشی. سیاوش می‌گفت چقدر قبلا ها که  دانشجو کمتر بود همه چی شلوغ و زیبا تر بوده. طبقه همکف خابگاه پسرا و سالن مطالعه اشون هم دست دخترا بوده گاهی و تو یه ساختمون جشنا و مراسم ها و شب نشینی هارو می‌گرفتند. گفت اگر اپلای نکردی به اینجا سر بزن. گفتم چرا خودت نرفتی، گفت سال۹۵ یه پوزیشن توی المان داشتم اما به خاطر مسائل خانوادگی نشد. گفتم اگر ‌دوباره پیش اومد توی هوا بزن، گفت احتمالا بعد از دکترا شارژ مجدد شم. راست می‌گفت، معلوم نیست کی  دوباره پیمونه شانست پر بشه. 

توی مسیر برگشت، با مریم ( امار،۹۹، تهران) و نرگس بودیم که ریحانه ۲ گفت نتایج ارشد اعلام شده. خداروشکر هرکس ب‌هرچیز میخواست رسید از اطرافیان. زهرا و لیتل فینگر هم از استرس خارج شدن. بلاخره با رتبه ۲۳ زهرا، زمین شناسی شیراز باید به خودش افتخار میکرد که قبولش کنه.

فردا روز طولانی تریه. قراره به باغ بریم و خوش باشیم. برای خابگاه دانشگاه هم بنفش یواش صبح مجددا می‌ره میپرسه. جان لاک زنگ زد و گفت احتمالا بعد زنجان میریم مسافرت یک هفته ای. با وجودی که خسته بودم مخالفت نکردم. کلاس زبانم از دهم به پونزدهم شیفت پیدا کرد و امیدوارم اونموقع خونه باشیم.

خوابم میاد، سرمای بالکن با سر خیس رفته توی بدنم. داشتم تاریخ میخوندم. فایده زیادی نداشت اما راضیم. فردا باز هم مرور میکنم. در ضمن، تاحالا مفهوم دلتنگی خود خاسته رو شنیدی؟ حالا بشنو.

شب بخیر. خدانگهدار.

مروری بر ملاقاتمان در آمفی تاتر

کاشکی وقتی تازه سمپاد قبول شده بودم،تو دوره پست داکت را در ای پی ام تمام کرده بودی و اوریل را در هایدلبرگ میگذراندی. کاشکی فاصله ای ده ساله، پونزده ساله، بیست ساله میان ما بود. انوقت من میشدم دانشجوی ساکت و مشتاق کلاست در شریف، و تو درحالی که ارتروز گردن امانت رو بریده بود میدادی برگه های بچه هارو من تصحیح کنم. میگفتی مقاله های تورو ویراستاری کنم و میگفتی میشه پلاستیکی که توی ماشین جا گذاشتی برایت بیاورم؟

و من عزیزم، با اشتیاقی خاموش و رو به سکوت رفته که از خجالت و شرم نشدن نشات میگیرد، شب ها به یک مسئله بیشتر با تو فکر میکردم.زودتر در پارکینگ منتظر میشدم، ارائه هایت را مینوشتم، دستی روی پاور پوینت های محاسباتیت میکشیدم و وقتی خسته میشدی، میفهمیدم کجایت درد است.

نزدیک تر میشدیم، پیر تر شدن. در سالن زنجان وقتی سخنرانی می‌کنی از تو فیلم میگیرم. زیر ناخن هایت را که نگاه میکنی خنده ام میگیرد چون وسواست همیشه دست مایه شوخی من است. به تو نگاه میکنم که با تمام نزدیکی هزاران سال نوری از من دور تری، و هیچ گرافی وزن اتصال مارا تاب نمی اورد.

عزیز من، ده ها سال هم بگذرد، دوستت دارم.

زنجان نویسه: شب سوم

از خواب با صدای جیغ یک نفر بلند شدم. پامو گذاشتم زمین که برم ببینم کیه، توی بالکن تلفن صبا داشت بی صدا ویبره میرفت و وول میخورد. نگاه کردم دنبال عامل صدا بگردم که متوجه شدم فن دستشویی شبا جن میگیرتش و وقتی روشن میشه جیغ میکشه. برگشتم به رختخاب و جنازه شدم. تازه ساعت۵:۵۳ دقیقه صبح بود.

ساعت هشت و بیست دیقه  ریحانه۱(تهران، ریاضی،۹۹) باهام توی دستشویی سلام علیک کرد که چون خواب و بیدار بودم توجهی نکردم و سر تکون دادم. مسواک تو دهنم بود که نرگس از دستشویی اومد بیرون و رفت سمت اتاق. کارمو کردم و در اومدم. هم اتاقیم نمیخواست بیاد صبح رو و خوابش میومد.در بالکن رو بستم، سردش شده بود. لباسامو پوشیدم و رفتم جلوی اینه تا با کرم یکم گودی زیر چشممو بپوشونم.اگر میتونستم این سیاهی لعنتی رو حذف کنم هرگز ارایش نمیکردم. نیازی به زیبا شدن ندارم. همین که ایراد هارو حل کنم کافیه. ولی خب... 

تو همین فکرا بودم که دیدم ریحانه۲(ارشد، الزهرا،۱۴۰۰) و نرگس دم در منتظرمن. بهشون گفتم برن و سه چهار دقیقه دیگه بهشون میپوندم. کل مسیر ۱۵ دیقه ای رو تنها بودم و فرصت کردم به پیام هام جواب بدم. موقعی که رسیدم همون جای همیشگی نشستیم و صبحونه خوردیم. یادم نمیاد راجع به چی حرف میزدیم. اونجایی حباب ترکید که فهمیدم دایره، دایره نیست. مکتب ارسطویی چیه و عدد سه وجود نداره. ماعده(بهشتی،ریاضی،۹۸) راجع به مجموعه ها حرف میزد و نرگس راجع به میدان ها. و همه اینها به نوعی به دسته بندی اعداد بستگی داشتن. از اینکه میدیدن پشمای من ریخته لذت میبردن. بعد ها هم بارها تکرار شد. 

کلاس هندسه چند جمله ای ها خیلی شلوغ و درهم بود. فهمیدن سخت بود و نمیتونستم سوال بپرسم چون دانش اولیه نداشتم. ولی وقتی بقیه سوال هایی رپ میپرسیدن که من فکر میکردم اینجا ی محل اعراب داره و مشکل داشتم، خیالم راحت میشد که پرت نیستم. اما بازم جسارت پرسیدن سوال رو نداشتم و حقیقتا لزومی هم نمیدیدم. کلاس که تموم شد ، منو ریحانه ۱استراحت کوتاهمون رو با یک نخ زینک جشن گرفتیم و  راجع به تاریخ مجموعه ها حرف زدیم. کلاس بعدی منطق بود و من مدام به این فکر میکردم نحوه لذت جویی استاد منطق از مسئله زنان به چه صورتیه. وقتی انسان به صورت خودخواسته با با تکیه بر توانایی اولیه سعی در شناخت پیچیدگی ها میکنه، زندگی براش چطور میشه. کلاس منطق خوب بود.یک وایب جدی ای از استاد میگرفتم، چیزی که هیچکس دیگه باهام توش موافق نبود. اون ادم میدونه داره چجوری بازی میکنه و یک جایگاه جدی در میام ریاضیات و تاریخ فلسفه و منطق داره. چیزی که در بطن خود علمه، بنده علم بودن. وظیفه ای خطیر و جدی. تقریبا همشون این شکلی هستن. بزارید بگم چجوری میبینم، نقاشی مونالیزا یک نقاشی یک دست نیست. یک منظره و یک انسان، یک تکثری بوجود اوردن توی کل ماجرا.اون تابلو یک نیست، بلکه دو هست. ربطش به ماجرای اساتید جدی اینه که من اونارو یک میبینم. نه دو. اونا در بک گراند علم حل شدند و مرز بدنشون به سختی مشخص و پیداست. ابشاری رو تصور کنید که از روی یک غار به پایین جالی میشه. اب تند و جاری بودن علمه، و انسان  روی در غار ایستاده. تا وقتی دستش رو از ابشار به اونر رد نکنه دیده نمیشه. نمیدونم. انگار یک حلقه مخفی هست که اینها جزوشن. ریاضیه مقدس و دوستان. ناهار قیمه بود و وقتی رسید دعا کردم خوشمزه باشه. ریحانه۲ بهم گفت وقتی بعد پخت غذا دعا میکنی چندان اثری نداره که خوشمزه شده باشه. ولی ماجرا برای من شبیه گربه شرودینگر بود. من هنوز خودم در جعبه رو باز نکرده بودم.

بعد کلاس، به سمت خابگاه روانه شدیم. یادم نمیاد کیا بودیم. ولی بودیم. توی اتاق خابیده بودم و ویدو های family feud رو میدیدم و از خنده پاره شده بودم. کارگاه ساعت۴ برگذار میشد. سه و نیم بود که دیدم مریم(۸۸،شریف،معلم) رفت. عجله ای نداشتم و تا اماده شدیم کمی طول کشید. تو مسیر برگشت به نرگس و ریحانه ۲ گفتم بزای من خیلی عجیبه که این ادم ها باهم دوستن، ولی بازهم تنهایی میرن، تنهایی میان، تنهایی میشینن. چرا سعی نمیکنن به هم اهمیت بدن و باهم باشن؟ چرا هرکاری میکنن اخرش تنهان و جدان؟  با اینکه میدونم انسان هایی هستن که ارتباط دوست دارن و این تکرر تنهایی به دلیل میل گسسته انسان به تنها بودن در بعضی از شرایط نیست. وقتی انسان ها همو پیدا میکنن و با ضاعقه هم جور در میان سعی میکنن این ارتباط رو حفظ کنن، باهم بودن رو انتخاب کنن ولی ... ریحانه گفت علوم پایه ای ها همه اینجورین. منو نرگس مخالفت کردیم، نه چون مثال نقض داشتیم، چون از نظر منطق قیاسی معقول نبود. در ضمن، نمیتونه تاثیر عمیقی داشته باشه چنین چیزی. بله  یک طرفست،شاید امیال و روحیات ادم رو ب ریاضی بیاره، پس دلیل نوع رشته نیست. ریحانه یک تلاش دیگه هم کرد و گفت چون بلد نیستن ارتباط برقرار کنن. و خودش رو مثال زد که درست بلد نیست. و خیلی های دیگه رو. شنیدن اقرار به ضعف یک انسان راجع به نوع خودش عجیب بود. خوشم اومد.جسورانه بود.

کلاس حل تمرین، سخت بود. خیلی سخت. ولی تونستم سوال های منطق رو حل کنم، و دوتاش رو ب روش ساده تر حل کردم، جوری که ریحانه۱ و سمیرا( تهران،ریاضی،۹۹) گفتن خیلی دیدت با ما فرق داره.( منظور جمع حاضر بود). نهایتن سوال های هندسه چند جمله ای هارو فهمیدم. یکم. کارم اینجا تموم شد. چون باید میرفتیم معارفه.

تو مسیر رفتن به پارک نزدیک کتابخونه دانشگاه بحث بازی های مختلف بود. منو ریحانه۲ باهم راه میومدیم و راجع به مضرات پیشفرض گذاری برای خرید ها حرف میزدیم. بعدش قرار گذاشتیم فیلم بیینیم و وقتی به محوطه رسیدیم نرگس پاسور در اورد تا بازی کنیم. چهارتا از بچه ها بالای صندلی نشستن و چهارتا از ماهم پایین. دست اول رو باختیم و دست دوم رو عالی بردیم جوری که نرگس بلند شد و پرید بغلم و دست دادیم. پهن بودیم و راجع به گشت ارشاد و نوع تیپ ها حرف میزدیم. ماعده و ریحانه ۱ و من، احتمالا تیم خوبی برای شوخی های لحظه ای بودیم. بازی بعد از یک دست هفتا خبیث زدن ادامه پیدا نکرد چون وقت آشنایی بود. 

روی زیر انداز نشستیم. منو ریحانه۱ نیم ساعت سر اینکه کفشای ادم نباید بدون اطلاع قبلی در بیاد حرف میزدیم و میگفتیم ب نظرمون جوراب کی سوراخه. می‌گفت یه بار رفتم مدرسه دوستم برای پروژه و نه فقط نمازخونه بلکه کل مدرسه غیر انتقاعی فرش بود. اینم شانس ما وقتی جوراب یک سوراخ داره. همه خودشون رو معرفی کردن و رفتیم سمت شام. خوشمزه بود و دوست داشتنی. دوباره بحث گروه ها و نظریه میدان شد و من این سری مشتاق تر بودم. به خابگاه که برگشتیم قرار شد یک ساعت دیگه همو توی اتاق ۵۹ ببینیم و بازی کنیم. توی بالکن از دور دیدم صبا داره میاد. شروع کردیم زوزع کشیدن، اون از پایین و من از بالا. وقتی رسید ب دم در خابگاه علامت سورخپوستی رو فرستادیم و منتظر شدم تا بیاد بالا. بعدش، موقع تلفن خرف زدن یک نفر اومد دم در و به صبا گفت بهم بگه رفتیم نمازخونه. 

به صبا گفتم باهام بیاد. با بچه ها اشنا شه ولی فکر میکرد مزاحمه. بهش گفتم نیست و بهتره باهام بیاد. توی نمازخونه چراغا خاموش بود و سروصدا از بیست قدمی ب گوش می‌رسید. وارد شدم، تولد سمیرا بود. تبریک گفتم و چی‌پف شکلاتیمو دست ب دست چرخوندیم. بعدش اهنگ گذاشتیم و با دوتا دیگه از بچه ها رقصیدیم. پفک و کیک و کلوچه تاب میخورد بینمون و ما می‌گفتیم و حرف میزدیم. دو سه دست چشمک بازی کردیم و بعدش اسپای. جمع خوبی بود و خیلی خوش گذشت. موقع برگشتن به صبا گفتم دیدی چ خوب بود؟ گفت اره، اگه نمیومدم پشیمون میشدم.

لم دادم. توی گروه دانشگاه چت کردم. برای یک لحظه فراموش کردم زنجانم. برای یک لحظه همه چیز رو فراموش کردم و فکر کردم زیر پتو توی گرمای ۵۰ درجه جنوبم.

02:01:22

زنجان نویسه:شب دوم

صبح هنوز آفتاب نزده بود که بلند شدم. نهایتن سه ساعت خوابیده بودم و به هزیون افتادم تا پیش از بیداری. خواب عجیبی دیده بودم که هی توی خواب از خواب میپریدم و فکر میکردم این اخر خطه و خواب نیستم. ولی خواب بودم. اخر سر داشتم با اکوادور جمله می‌ساختم. روی کارتون موز توی بالکن نوشته بود۱۹ کیلو، از اکوادور. به این فکر میکردم که چرا۲۰ نیست. چرا رند نشده. صبا هم اتاقی جدیدم هم توی خواب باهام بود. نقش یک پلیس یا یک افسر یا یک‌ مدیر رو بازی میکرد که جلوی ماشین قرمز رنگ توی خیابون ایستاده بود. نشستم توی جام. ربع ساعت وقت داشتم اماده بشم و راه بیفتم سمت خانه علم. اول همه رفتم در اتاق های بالایی رو زدم تا از بچه های قدیمی اتو بگیرم. دیشب موقع خواب به روش سنتی مقنعم رو گذاشتم زیرم تا وقتی لول میخورم و سنگینیم روش میفته چروکاش از بین برن. ولی کور خونده بودم. بدتر شد. بلاخره یک دختری رو تو راهرو دیدم و گفتم اتو دارین؟ وگفت اره.

هم اتاقیم خوابش میومد و گفت بعدا بیاد. منم گفتم نیاد و بخوابه و بعد صبونه خودش رو برسونه. لباس پوشیدم و رفتم پایین اما مسیر رو گم کرده بودم. مناظر شدم تا دسته دخترا برسه به جایی که بودم و ازشون ادرس یپرسم. بعدشم با خودشون بقیه مسیر رو اومدم. حوصله چرخوندن سرم و نگاه به چهره تک‌تکشون رو نداشتم. فقط دو سه باری به شوخی چیزی گفتم و خندیدیم. یکی از دختر ها به نحوی با بقیه فرق داشت که هنوز کشفش نکردم. یک جورهایی شبیه دوست دانشگاهم، یسنا بود. ولی زنانه تر و بیخیال تر. توجهم بهش جلب شد. 

وقتی رسیدیم به در خانه علم عوامل اجرایی منتظرمون بودن. صبح‌بخیر گفتم و اومدم داخل. سه تا میز بزرگ پر از ادم بود. جایی روی میز سوم پیدا کردم و لم دادم. موقع کتابخوندن با دختر روبروییم سر صحبت باز شد. اسمش مریم بود، و معلم. ورودی۸۸ شریف. دختر دیگه ای به فاصله دو صندلی از اون نشسته بود و دانشگاه بهشتی درس میخوند. گفتم رشتم فیزیکه و متعحب شدن که اینجا چیکار میکنم. گفتم چون ریاضیم خوب نیست، اومدم ریاضت بکشم. به صورت اتفاقی فهمیدم دختری که بهشتی درس میخونه ورودی ۹۸ هست. سراغ ایشیزاکی رو ازش گرفتم و با تعحبش روبرو شدم. گویا اشیزاکی از دانشجو های خفن بهشتی شده بود که در گمنامی تمام هر ترم۲۴ واحد برمیداشت و معدل الف میشد. دختر جوان به من کفت دلیل ایموجی های عجیبی که اخر پیام های طولانیش میگذاره چیه. گویا یک سال و نیم بود که با دوستانش به رمژ گشایی نشسته بودند و از پس فهم بر نمیومدن. من هم براش توضیخ دادم و تاکید کردم ایشیزاکی فوق العاده باهوشه و میتونید از تجربیاتش در خیلی از زمینه ها استفاده کنید. لااقل، به عنوان داستان های واقعی برای شما لذت بخش خواهد بود. تصادفات زندگی عجیب بود، من از شهری در جنوب با زنی روبرو شدم که تا امروز درحال تحصیل ریاضیات بود و او من رو با دختری آشنا کرد که توی کف ایموجی های دوست قدیمیم مونده بوده.

به نفل سومی معرفی شدم که اصلا تا ثانیه ای قبل حواسم نبود وجود داره. یک دختر عینکی با پیرهن چهارخونه صورتی رنگ در کنارم نشسته بود. از دانشگاه خارزمی. به نحو عجیبی با دختر صمیمی شدم. باهم همه جا رفتیم و سر زدیم. باشگاه ورزشی، دانشکده فیزیک ( از زیباترین جاهای عمرم) و خوابگاه. در طول مسیر به ندرت صحبت میکردیم. اصلا عادت به حرف زدن نداشت. گفت که بسیار کم حرفه.به جاش راجع به پارادوکس دروغگو بحث کردیم و از عجایب حل نشده نظریه مجموعه ها بهم گفت. از بودن کنارش خوشم میومد. به قدری. خیلی تلاشگر و باهوش بود. ساعت حل تمرین اکثر تمرین هارو حل کرد. من هم نشسته بودم و زور میزدم و سوال های منطق ریاضی رو حل میکردم. به سوالات هندسه چند جمله ای ها که رسیدم تسمه پاره کردم. مفید بود چون با نحوه حل ریاضی اشنا شدم. ریاضیات مملو است از حدس و گمان که فقط، و فقط از تسلط می تواند فهم حاصل کند. اگر هزاران بار نخونده باشی، از پس مسائل بر نمیای. از جایی به بعد استراحت کردیم و شروع کردیم حرف زدن. جای زیبای ماجرا  اشنا شدن چهار نفر از بچه ها باهم بود. ماعده ریحانه رو، مریم بهاره.انگار که soulmate. انگار که جرقه ی درخشان و نورانی «یافتم». دختر ساکت و خجالتی هم زبونش باز شد و کلی راجع به درس با هم رشته ای هاش صحبت کرد. لذت بخش بود همه چی. هرچند که توی صندلی خزیده بودم و کژ نگریستن رو میخوندم. 

موقع برگشتن همه باهم بودیم. منو ریحانه که دانشگاه تهران ریاضی میخوند سیگاری روشن کردیم و به جون جهان رنجوری غر زدیم. بعدش هم با مریم و دوست تازه زبون در اورده ام تا خابگا پیاده گز کردیم. اسمش نرگس بود. 

توی اتاق با صبا بیشتر اشنا شدم. راجع به علایقش و دوستی هاش صحبت کردیم. وسط کار یهم گفت ادم عجیبی هستم. این دومین بار در طول یک روز بود که این رو میشنیدم.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان