مرور سریعی بر دلتنگی

هیچکدام از تجربه های بزرگ شدن و مستقل شدن، تاثیری روی لحظه فشرده شدن قلب ندارند.کم اوردن عروق در انتقال خون مغرور ایستادگی ربطی به اینکه کجا هستی، با چه کسانی هستی و چند مرده حلاجی ندارد. وقتی دلتنگی چیره میشود سیگارت را سریع تر دود میکنی تا پناه بیاوری به نوشتن. ابراز کردن دوست داشتن پاکبازی میخواهد. زیبا هستی و کاریش نمیتوانم بکنم. بوسیدنی هستی و کاریش نمیتوانم بکنم. دیدنی هستی و کارش نمیتوانم بکنم. تابلو هزار نقشی هستی که تعلق خاطرم نسبت به تو درهم تنیده است. دوستت دارم و دویدنت را در گوشه ذهنم به نظاره نشسته ام . چروک های کنار چشمت  که ثمره  قندو نبات خنده توست بر عالم من پیروز است.

دوستت دارم و دلم برای تو تنگ شده. قربان تو بروم.

زنجان نویسه:شب اول

...رفته بودیم سینما همون سال، با بچه های دانشگاه، بعد تو فیلم پیرمرده از پسره پرسید میخوای چیکاره بشی؟گفت اقا من میخوام مهندس اب و فاضلاب بشم. ماهم همه شروع کردیم دست و سوت و جیغ...

خندیدم و به ابرها نگاه کردم. سعی کردم تصور کنم سه بعدی اند و با چیزی که میبینم فرق دارند.خورشید پشت شیشه دودی ماشین کدر و کمرنگ بود و زمین خشک. گرما غیر قابل تحمل شده بود. 

اتوبوس حرکت کرد و اهواز رو جا گذاشت. طبق عادت اهنگ گذاشتم و اراده کردم که خوابم ببره. و برد. با گردن درد بروجرد پیاده شدیم به صرف ناهار. گرسنم نبود، اما چایی وسوسه انگیز توی هوای خنک میچسبید. تلفن هارو زدم و حرف هارو گفتیم افتادیم توی جاده. به کوه ها نگاه میکردم، قطعات به هم چسبیده سنگ های رسوبی شبیه مجسمه هایی بودن که فقط کافی بود سرت رو کج کنی تا ببینیشون. به این فکر کردم که چه اشکال ساده ای میبینم. اگر یک ادم با ذهن پویا تری اینجا نشسته بود بیشتر شگفت زده میشد و لذت میبرد.تو همین افکار بودم که چشمام رفت روی هم.سر جمع سه چهار ساعت خوابیدم. از پس رقابت با طولانیه مسیر برنیومدم و نصف دیگه زمان صرف بیحوصلگی و بی قراری شد. 

به ترمینال رسیدیم. کوله رو انداختم روی دوشم و پیاده شدم. ساک کوچیکم به سنگینی ای که بقیه می‌گفتند نبود. دو بار ادرس اشتباهی بهم دادن و تا وقتی فهمیدم کجا باید سوار تاکسی بشم نفسم برید. توی ماشین لم داده بودم و به بیرون نگاه میکردم. ساعت دوازده و هفت دقیقه بامداد بود اما خیابون ها شلوغ بودند. بوی زنده شهر ادم رو سر ذوق میورد.پارک ها پر از بچه هایی بود که توی صف ترامپولین بودن. حاشیه پیاده رو ملک اجدادی دست فروش ها بود. ماشین ها زده بودند بغل و خرید میکردند. از بیمارستان موسوی رد شدیم که به راننده گفتم دانشگاه باید روبروی این باشه و به سمت راست اشاره کردم. گفت مگه خوابگاه صوفی نمیری؟ گفتم چرا!‌خودشه. خوشحال شدم که نیاز نبود دیگه با ادرس دادن سکوت رو بشکونم. وقتی رسیدیم با دختر لاغری روبرو شدم که داشت از پسری که هنوز منتظرش ایستاده بود خداحافظی میکرد و اصرار که برو، من دیگه رسیدم. داشتم راه اشتباه میرفتم که پسر جوان بهم گفت کجا برم. تشکر کردم و از گیت ورودی رد شدم. دو سه بار اشتباه رفتیم و یه جا ایستادم از دختر هایی که بیرون نشسته بودن ادرس بگیرم که اونا هم سهوی یا عمدی سر کارمون گذاشتن. بلوک بی بیست قدمی ما بود و ما اشتباه میچرخیدیم. بلاخره رفتیم داخل و با در قفل روبرو شدیم. دختر همراهم گفت کاشکی همینجا بخوابیم. گفتم بزار در بزنم. و در زدم و سرپرست از خواب ناز پرید. سلانه سلانه در رو باز کرد و بهمون خوش اومد گفت. اسمامون رو نوشت و هدایتمون کرد طبقه بالا.

خوابگاه خیلی زیباست. راهرو ها با سقف کوتاه و‌ رنگ روغن روی دیوارها شیری رنگه.توی هر ردیف باریک یک حموم و دستشویی و اتاق دو نفره هست که بالکن کوچیکی به سمت بیرون داره. منظره بیرون درخته و شهر نورانی.یک‌جوری نرمه، و یک جوری پرته که انگار پلاکارت زدن دانشجوی عزیز، هرکار دوست داری بکن. 

دختر هم اتاقی خوش اندام و خوش برخورده ولی فکر نمیکنم ابی برای دوستی ازش گرم‌شه. زیاد ازم تشکر میکنه و خیلی ظریفه. از بچه های شریفه و رشتش هم ریاضیه. فکر میکنم اکثرا از شریف باشن و وقتی این رو بهش گفتم گفت از ورودی من چهار نفر اومدن. به جز کسایی که احتمالا شریفی بودن و گفت نمی‌شناسم. مهربون هم بود، یه جوری که توی حموم وقتی یه نظر نیم ساعت اخیر رو مرور کردم دوباره احساس کردم هنری چیناسکی هستم.به طور غلیظی.

تختمو جمع کردم و شام خوردم و این وسط یه چیزایی هم گفتیم و یکم که گذشت یخی نمونده بود که اب شه. در اتاق رو قفل کردم و بچه رو فرستادم تخت بالا تا بخوابه. خودمم لم دادم و ویسای هاریکان رو گوش دادم که داشت میگفت چجوری شرکت تلفن همراهی که توی کانادا باهاش قرار داد بسته، فاینانس بهش داده و فردا میتونه بره به اضای ده دلار هر گوشی ای که میخواد( ب جز شیاومی) برداره. پشمامون ریخته بود و باورمون نمیشد این حجم از اعتماد و محبت رو. به طرز بیماری از احترامی که بهمون گذاشته میشه متعجب میشیم.

جان دیلینجر در بانک ملی احمداباد

شبیه گربهه توی کارتون تام و جری شده بودیم که وقتی میخواست برای رضای خاطر دوسدختر عزیزش یه ماشین بخره به اندازه یک دفتر ازش امضا گرفتن تا بهش وام بدن. 

به راسکولنیکف و دوستش نگاه میکردم که چطور با یک لبخند ذوق زده درحال جا به جایی اوراق اند. بعدش هم مجبور شدم جمله خفت بار تقاضا دارم رو امضا کنم. گربه های کوچک من هی میپریدن اینور باهم میرقصیدن، و من باید جمله خفت بار تقاضا دارم رو برای بار دوم امضا میکردم. احساس میکردم به مادرم تجاوز شده. مبلغ وام کم، بهره زیاد و طول مدت بازپرداخت سه سیصدو شصت و پنج روز زمینی بود.

دو مرد عزیز خندیدن و دست دادن و یکیشون رفت. انگار که ظریف و اوباما، انگار که بیل گیتس جف بزوس، انگار که خاوری و بابک زنجانی.

نگاشون کردم و یه تف غلیظ انداختم رو زمین.بیچاره ها، من دیلینجر همه شما خواهم بود. 

که از سرو کنی ازادم

چشمامو محکم بسته بودم، مبادا از درز باریک بین پلکم دود افسانه ای ماده صاف کننده کراتین وارد بشه و دوباره اشکم رو در بیاره و بسوزونه. یکی روی صندلی همینجوری منو میچرخوند و من حال میکردم که دارم دور میخورم، یکی دیگه هم موهامو میشست و با مواد خوشبو کف حجیمی درست میکرد و پوست سرمو میمالید. به ثانیه نکشید که پیشونیم به خشکی هوا واکنش نشون داد و پوسته زد ولی عیبی نداشت، من راحت ترین انسان دنیا بودم که اگر یکم لاغر تر بود میتونست بهتر لم بده. وقتی تموم شد، قرمزی موهام به بالا تا پایین تصوراتم رید و شبیه اسب پشمالویی شده بودم که یالش دورنگه.

چهار ساعت بعد سر میز نشسته بودم و به این فکر میکردم که نه، خیلیم توی معاشرت کردن و در لحظه شوخی کردن و جواب دادن کند ذهن نشدم نسبت به قبل. هنوزم جوونم و روحیشو دارم.کسی که روبروم نشسته بود زیادی با تصوراتم فرق میکرد. خیلی خوشکل تر و خوشتیپ تر بود. تنها چیز ماجرا که با تصویر ذهنیم میخوند سکوت و جدیتش بود. امشب بلاخره ورزشی که بعدا میخوام پیریم رو توی بار کثیف وسترنی مورد علاقم باهاش بگذرونم رو یاد گرفتم: تخته نرد. همونقدر شانسی و تصادفی، مثل زندگی پیمردی که میگه کاشکی امروز یه داف مو بلوند با سینه ها و پاهای میا خلیفه و لباس پوشیدن مایلی سایرس بیاد ابجو سفارش بده. و از  قضا، یدونه خوبش میاد. منو بغلیم هم یه سلقمه به هم میزنیم و همینجوری که به خاطر کهولت سن اب دهنمون رو نمیتونیم جمع کنیم و می‌ریزه روی پیشخون، به شورت پلاستیکی صورتی چسبون دختر نگا میکنیم. متاسفانه اینقدر خرفت شدیم که از ساختن فانتزی عاجزیم. دختر ادامسشو تو دهنش میچرخونه و یه لبخند مرلین مونرویی میزنه بهمون و کلاه موتورسواری رو میزاره سرش و همون جور که مریم سینه منصور رو توی ویدوی قرارمون یادت نره گرفته بود، میچسبه به پسر جوون گنگستر و گازشو میدن ب سمت سرنوشت.

وقتی جدا شدیم و رفت اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود که کاشکی دیگه هرگز باهم حرف نزنیم. کل طول مسیر رو پیاده اومدم با اینکه خطر خفت گیری خیلی زیاد شده و ککمم نگزید که مبادا. اصلا حواسم نبود. لین باهام تماس گرفته بود که حواست باشه به خودت، من ولی تو اسنپ که بودم و با راننده راجع به محله های ابادان حرف میزدیم، انگار همه خطر جانی رو حل کردم تو لیوان گفتگو و بسم الله. سر کشیدم و به مکالمه خیلی سرگرم کننده ای که شکلش داده بودیم ادامه دادم.همصحبت خوب، هزاران بار نصیب شما باد.خصوصا از خطه ی خطیر زیبارویان.

علی ای حال، زلف را حلقه کردیم.

پی نوشت: اگر هنوزم اینجارو میخونی، تولدت مبارک.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان