نازلی،ازیتا،مرضیه،زهرا،مائده

شیخ زنگ زد. خونه ی خواهر احمد بودن، برای ناهار. با احمد حرف زدم. میلر محبوب مجهول الهویه ی عزیز من. گفت ریحانه تا لحظه اخر باهم بودیم. دستت رو کشیدم و بلندت کردم، و دوتامونو باهم زدن زمین. خندیدیم.

شیخ خبر ازادی داد. شاد شدم. توی بالکنم و به دود خیره شدم. عجیب و سفیده. 

You are living for nothing now

ببخشید که نمیتونم برات کاری بکنم. دستم باز نیست به هیچی لیلای من. کاشکی میتونستم کمکی کنم بهت برای اینکه بهتر بگذرونی این دو سه دهه اخر زندگی رو. الان رو. امشب رو.

لیلای من، همه ادم ها درد دارن. من کاری به درد همه ی ادم ها ندارم، و فقط به درد تو فکر میکنم. به اینکه چطور از خواب بلند میشی لنگ ظهر، به بقیه تشر میزنی برای اینکه خونه رو بهم ریختن و لباساشونو جمع نمیکنن، برای اینکه چرا کتابا همه جای خونه پخش و پلاست، برای اینکه چرا تو افتاب در حال ظرف شستن هستن و نمیزارن تو بشوری، برای اینکه چرا روفرشی رو درست نکردن و برای اینکه چرا دم در که پر از کفشه میشینن. ناهار میخوری دلت خورشت سبزی میخواد ولی امروز وقتش نیست. میخوابی و سه و ربع بیدار میشی و خوشکل میکنی و رژ لب میزنی میری سر کار. و تا شب، سر پایی. وقتیم میای باز بساط اول صبحه. این وسط مسطا انیمه ای که بهت معرفی کردم رو میبینی و تو اینستا میچرخی و توی تختت که کسی نیست گرمش کنه برات میخوابی.

عزیز من، کاشکی من میمردم و ناراحتی تورو نمیدیدم گل نرگس من. عزیز من، کاشکی من میمردم و ناراحتی تورو نمیدیدم غنچه ی شقایق من.عزیز من، کاشکی من میمردم و ناراحتی تورو نمیدیدم، عزیز من، عزیز من، عزیز من.

پی نوشت: متاسفم، امروز بعد از خوشگذرونی سر کلاس الکترو، خواب توی سالن مطالعه، ناهار لوبیا پلو با ترشی لیته خوشمزه، تدریس یک ساعته کلاس گریدری، ازمایشگاه هیجان انگیز اپتیک و لم دادن روی لبه شهر، رفتن به کافه و دیدن دوستان عزیز، رقصیدن و مجلس گرم کنی توی راهرو های خابگا، بعد از یک سال و نیم دوباره فکر خودکشی به سرم زد.

بیا نمیخواد کارت بزنی

نشستم توی سلف عزیزم. همه تقریبا به نحوی اشنا هستند. توی ساعت متعارفی برای شام اومدیم دور هم. دلستر محبوبم رو مهمون یکی از بچه ها، استوایی خریدم. یه قلپ میزنم و به ردیف پسرا نگاه میکنم. یکیشون رو میبینم و یادم میفته یه وسیله دست یکیشون دارم که نگرفتم. شام و ناهار فردا رو رزرو میکنیم که قسمتی از هزار و یک قسمت هیجان انگیز روزانه یک دانشجوی سال اخریه. میگوید که اولین بار است که دلم نمیخواهد با او باشم. تلفنم را سه بار قطع میکنم و دوستم میگوید لعنت ب ادم نفهم و اشاره ای به گوشی میکنم و برای بار چهارم، ریجکت.  نصفی از متن کلاس فردا رو نوشتم. دوتا ازمایش دیگه رو هم بنویسم تمومه. سیب یک خانمی که حدس میزنم دانشجوی دکترا باشه افتاد روی زمین. با لبخند برش داشت. ظهر، روی میز ضرب زن زندگی ازادی گرفته بودم. دیگه انداختن مقنعه تابو نیست.فقط از لباس چهارخونه ای ها فاصله بگیر. اگر غذا رزرو نکرده باشی باهات مهربونن، میریزن، حتی بیشتر. اینجا پر از ادمه. باید برم.

نگذار به این فکر کنم که چرا مرا با ملایمت چید

به انتها رسیدن جانم، ای سیاه سرفه‌ی مسری من، صد شرف دارد به رسیدن تاریخ انقضا. وقتی جوشیدی و قلقل زدی و جرعت کردی که دستت را بکنی درون داغی یک مذاب معطر وسوسه انگیز، با التهاب سر کلاف را پیدا  و ماجرا را به هر زوری شده باز کنی، چشم هایت اماده شوند که برق بزنند و دهانت شک نکند که میخواهد این شور را سر بکشد، میفهمی سقوط در یک تاریخ غلط چه ویرانگر است. وقتی دیر میرسی، میفهمی.

به انقضا رسیدن جانم، ای سیاه سرفه‌ی مسری من، صد شرف دارد به رسیدن به انتها. ان‌وقتی که هرجاده ای که سر راهتان است کوتاه است،جوری که تا بیایی مصرع بعد شعرش را بگویی ته خطی، هموار است، جوری که پا در سنگ نمیپیچد تا دستی به شانه اش ببری وقتی می افتد، و اسفالت است، جوری که بویی از باران بلند نمیشود تا باهم تنفس اش کنید، میفهمی که  سیری، وقتی غذا هنوز چرب و دلچسب است چه ویرانگر است.وقتی زود میرسی، میفهمی.

پی نوشت :وقتی میگویم نگذار به این فکر کنم که چرا مرا با ملایمت چید اخر مسئله است دیگر جانم. وقتی مرا از داخل باغچه بیشرمانه میکنی و میبری و میکشی و تهش من احمق به این فکر میکنم گه اگر دوستم نداشت، پس چرا دستش موقع لمس ریشه ام به هنگام مرگ، انقدر نرم بود‌

سرکرده گروهک یاغیان شکست خورده

اکتبر سرد سال ۱۹۲۱ بود و ارتش معترضان را از خیابان ها درو میکرد. مثل گندم های رسیده، گونی گونی راهی انبارهای ذخیره مواد غذایی میشدند تا دولتمردان از خطر انقراض نجات پیدا کنند. مبادا در زمستان کمبود انسان انقلابی موجب گرسنگی سیاسی باز های پشت صحنه شود.

اناستازیا زودتر از موعد مقرر رسیده بود و به دکل چوبی برق تکیه داده بود. ادامس را با بیخیالی در دهانش میچرخاند و درحالی که جوراب شلواری را روی ران های تپلش مرتب میکرد به سرباز روبرویش خیره شده بود. چشمکی به جوانک زد و دامنش را بالا داد. پسر سرخ شد و سعی کرد اخمی کند که از زیر کلاهی که برایش چند سایز بزرگتر بود دیده شود. همه مرد ها میخواهند ابهتی داشته باشند که عشوه های زنانه به خرجش نمیرود. اناستازیا از تلاش بیهوده سرباز خندید و نگاهی به ساعت بزرگ میدان شهر انداخت. پنج تکمیل بود. کم کم، زن های دیگر هم رسیدند. زیر روسری های کلفت قرمز و صورتی چهره هایی سخت شده همچون سنگ قرار داشت. جمعیتی سی نفره از زنان کارگر دم میدان اصلی منتظر چیزی ایستاده بودند. پتروشکای پیر به همراه نوه هایش که تازه سینه‌شان گل کرده بود ردیف اول ایستادند. اناستازیا با زن عقبی دادوستدی داشت و چیزی در جیب لباسش جا داد. گلویش را صاف کرد و گفت: همراهان من، امروز، مثل بیست وسه روز گذشته اینجا جمع شدیم تا از حقوق خود دفاع کنیم. من دختر شما و شما خواهران و مادران من هستید. ما همه باهم هستیم و از هیچ پاسبانی نمیترسیم. 

بمب ترکید. زنان شعار میدادند و جلو میرفتند. دست همدیگر را گرفته بودند.برف حرکتشان را کند کرده بود. کوچکتر ها دست مادرانشان را میکشیدند و با صدای جیغشان هرچه اناستازیا میگفت تکرار میکردند. بدون انکه بدانند معنیش چیست. گرمشان شده بود. از اینکه همراه زنان بزرگتر بودند احساس بلوغ در رگهای ظریفشان میلولید. 

اناستازیا مشت نحیف پتروشکا را گرفته بود و با خودش بالا میبرد. پیرزن زیر شبکلاه سبز رنگش اسم شوهرش را هم صدا میزد. هفته گذشته در اعتراضات سندیکای کارگران راه اهن، پترپترویچ را گرفته بودند. نزدیک به شهرداری که رسیدند، نیروهای گارد ویژه سر و کله شان پیدا شد. اناستازیا که این صحنه را دید جیغ زد تا زنان متفرق شوند تا از کتک در امان باشند اما دیر شده بود. سربازان اموزش دیده این بار، زودتر از روز های قبل به استقبالشان امده بودند. کسی از پشت اناستازیا را گرفت. او سعی کرد با پایش ضربه ای به زانوی مرد وارد کند اما نتوانست. سرباز جلوی دهن اورا گرفت. اناستازیا دستش را گاز گرفت اما فایده نداشت. دندانهایش نهایتا بتوانند دستکش های چرمی زخیم را پاره کنند، اما به گوشت نمیرسند. بانو لیدا و خانم مارمالادوف که اشپز های رستورانی در خط راه اهن در حال تعمیر بودند، روی سربازی که اناستازیا را گرفته بود پریدند تا دختر را از چنگ مرد در بیاورند. مرد روی زمین افتاد و اناستازیا هم رویش بود. دستش را از دست مرد در اورد و به دو زن چاق نجات دهنده اش کمک کرد تا بلند شوند. پاشنه کفش بانو لیدا در امد و لنگ لنگان تا دکل برق خودش را رساند.سرباز دیگری به دنبال اناستازیا و خانم مارمالادوف که حالا داشتند میدویدند افتاد و توانست به انها برسد. اناستازیا خانم مارمالادوف را هول داد توی بغل بانو لیدا و داد زد بروید!  مرد بازو های دختر را گرفت و کشان کشان اورا تا درشکه کشید.

صدای گریه نوزاد از سلول می امد.  در را بازکردند و اناستازیا را انداختند داخل. زنان دورش را گرفتند و سعی کردند سرپایش کنند. چشم راستش انقدر ورم کرده بود که نمیتوانست با ان درست ببیند. کسی پارچه پاره ای را با ابی که از اب شدن برف ها جمع کرده بودند، خیس کرد و روی خون خشک‌شده لپ دختر کشید. چهره اش در هم رفت. دست زن را گرفت و گفت خوبم. اورا به کناری اوردند و از همان برف اب شده به خوردش دادند. در گلویش پرید. سرفه کرد. کمی حالش جا امد. به اطراف نگاهی انداخت. همه اشنا بودند. با سری که به اطراف میچرخید سراغ خواهر زاده اش کاتیوشا را گرفت. زن همسایه شان نوزاد را داد بدستش. اناستازیا کودک را بو کرد. بوی خواهرش را میداد. 

هفتاد روز از حبس میگذشت. اناستازیا هفته به هفته بهتر میشد و غصه ای به چهره اش راه نمیداد. زنان دیگر را هم به استقامت دعوت میکرد و میگفت روز سفید نزدیک است. کسی به ذهنش خطور نمیکرد این دختر از اینکه داخل زندان است ناراحت باشد. انهایی که بیشتر  در حبس بودند ملامتش میکردند اما او با بردباری کنارشان مینشست و دست و پاهایشان را میمالید تا درد استخوانشان کمتر شود. وقت هایی که کاتیوشا دست مادران دیگر مشغول شیر خوردن بود اناستازیا فراغت پیدا میکرد تا کمی بخوابد. بچه ها دوستش داشتند چون برایشان قصه میگفت. مادران دوستش داشتند چون شر نق و نوق بچه هارا از سرشان میکند.

بعد از سه ماه به او اجازه دادند خواهرش را که در سردخانه زندان مانده بود تشییع کند. به همراه سه سرباز دیگر به گورستان رفت.لحظه ای که جسد را روی زمین گذاشتند اناستازیا دوید تا خودش را بالای سر ان برساند. زنجیر پاهایش اجازه نداد و او افتاد. دستش را روی صورت جوان لیزاوتا کشید. لب های یخ زده و کبود خواهرش را بوسید و روی دو زانو نشست و اجازه داد اورا ببرند.

خاک نرم را در مشتش گرفت و ماتم زده به لیزاوتا که دیگر چیزی ازش دیده نمیشد نگاه کرد. جایی که او دقیقه ای پیش بود، حالا چوبی گذاشته بودند که اسم و اسم خانوادگی خواهرش با جوهر سیاه روی ان نوشته شده بود. اخرین بازمانده های خانواده دیگر خودش و کاتیوشای کوچک بودند.

دو هفته بعد به دلیل شیوع بیماری سرفه خونی، عده ای زندانیان را ازاد کردند تا برای کار اجباری در درمانگاه منتقل شوند. اناستازیا کاتیوشا را شبانه به نوه بزرگتر پتروشکا سپرد و به درمانگاه برگشت. هر شب تلگراف های رسیده را بین پرستار ها و مستخدمین پخش میکرد. منتظر "او"بود. به دوست مشترکشان زامیوتف نامه نوشت و ابراز دلتنگی کرد.خودش را لای جغرافیای پهناور کشورش میپیچید و میگفت اینجا بزرگتر از ان است که خبر ها به دست او رسیده باشد. اگر نیامده، چون نمیداند. دو هفته بعد، در اولین ساعت هایی که افتاب بلاخره خودش را به انها رسانده بود و کمی نور گرم به تنشان میخورد جواب نامه ها امد. اناستازیا داشت دستمال های شسته را روی بند پهن میکرد و با خانم پرستار میخندید. نامه را که برایش اوردند  پرستار باقی کهنه هارا ازش گرفت تا او برود. روی گاری نشست و کاغذ را باز کرد. زامیوتف از هر دری گفته بود. سطر هارا نخوانده رد میکرد تا به خبری از او برسد.

نه زندان، نه مرگ و نه بیماری اناستازیا را از پا درنیاورد که خط اخر نامه. هیچ چیز دلش را نشکست، که خط اخر نامه. هیچ چیز اورا دقیقه ای به انتها نرساند، که خط اخر نامه. "او" میدانست اما کوچکترین سراغی از اناستازیا نگرفته بود‌.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان