اکتبر سرد سال ۱۹۲۱ بود و ارتش معترضان را از خیابان ها درو میکرد. مثل گندم های رسیده، گونی گونی راهی انبارهای ذخیره مواد غذایی میشدند تا دولتمردان از خطر انقراض نجات پیدا کنند. مبادا در زمستان کمبود انسان انقلابی موجب گرسنگی سیاسی باز های پشت صحنه شود.
اناستازیا زودتر از موعد مقرر رسیده بود و به دکل چوبی برق تکیه داده بود. ادامس را با بیخیالی در دهانش میچرخاند و درحالی که جوراب شلواری را روی ران های تپلش مرتب میکرد به سرباز روبرویش خیره شده بود. چشمکی به جوانک زد و دامنش را بالا داد. پسر سرخ شد و سعی کرد اخمی کند که از زیر کلاهی که برایش چند سایز بزرگتر بود دیده شود. همه مرد ها میخواهند ابهتی داشته باشند که عشوه های زنانه به خرجش نمیرود. اناستازیا از تلاش بیهوده سرباز خندید و نگاهی به ساعت بزرگ میدان شهر انداخت. پنج تکمیل بود. کم کم، زن های دیگر هم رسیدند. زیر روسری های کلفت قرمز و صورتی چهره هایی سخت شده همچون سنگ قرار داشت. جمعیتی سی نفره از زنان کارگر دم میدان اصلی منتظر چیزی ایستاده بودند. پتروشکای پیر به همراه نوه هایش که تازه سینهشان گل کرده بود ردیف اول ایستادند. اناستازیا با زن عقبی دادوستدی داشت و چیزی در جیب لباسش جا داد. گلویش را صاف کرد و گفت: همراهان من، امروز، مثل بیست وسه روز گذشته اینجا جمع شدیم تا از حقوق خود دفاع کنیم. من دختر شما و شما خواهران و مادران من هستید. ما همه باهم هستیم و از هیچ پاسبانی نمیترسیم.
بمب ترکید. زنان شعار میدادند و جلو میرفتند. دست همدیگر را گرفته بودند.برف حرکتشان را کند کرده بود. کوچکتر ها دست مادرانشان را میکشیدند و با صدای جیغشان هرچه اناستازیا میگفت تکرار میکردند. بدون انکه بدانند معنیش چیست. گرمشان شده بود. از اینکه همراه زنان بزرگتر بودند احساس بلوغ در رگهای ظریفشان میلولید.
اناستازیا مشت نحیف پتروشکا را گرفته بود و با خودش بالا میبرد. پیرزن زیر شبکلاه سبز رنگش اسم شوهرش را هم صدا میزد. هفته گذشته در اعتراضات سندیکای کارگران راه اهن، پترپترویچ را گرفته بودند. نزدیک به شهرداری که رسیدند، نیروهای گارد ویژه سر و کله شان پیدا شد. اناستازیا که این صحنه را دید جیغ زد تا زنان متفرق شوند تا از کتک در امان باشند اما دیر شده بود. سربازان اموزش دیده این بار، زودتر از روز های قبل به استقبالشان امده بودند. کسی از پشت اناستازیا را گرفت. او سعی کرد با پایش ضربه ای به زانوی مرد وارد کند اما نتوانست. سرباز جلوی دهن اورا گرفت. اناستازیا دستش را گاز گرفت اما فایده نداشت. دندانهایش نهایتا بتوانند دستکش های چرمی زخیم را پاره کنند، اما به گوشت نمیرسند. بانو لیدا و خانم مارمالادوف که اشپز های رستورانی در خط راه اهن در حال تعمیر بودند، روی سربازی که اناستازیا را گرفته بود پریدند تا دختر را از چنگ مرد در بیاورند. مرد روی زمین افتاد و اناستازیا هم رویش بود. دستش را از دست مرد در اورد و به دو زن چاق نجات دهنده اش کمک کرد تا بلند شوند. پاشنه کفش بانو لیدا در امد و لنگ لنگان تا دکل برق خودش را رساند.سرباز دیگری به دنبال اناستازیا و خانم مارمالادوف که حالا داشتند میدویدند افتاد و توانست به انها برسد. اناستازیا خانم مارمالادوف را هول داد توی بغل بانو لیدا و داد زد بروید! مرد بازو های دختر را گرفت و کشان کشان اورا تا درشکه کشید.
صدای گریه نوزاد از سلول می امد. در را بازکردند و اناستازیا را انداختند داخل. زنان دورش را گرفتند و سعی کردند سرپایش کنند. چشم راستش انقدر ورم کرده بود که نمیتوانست با ان درست ببیند. کسی پارچه پاره ای را با ابی که از اب شدن برف ها جمع کرده بودند، خیس کرد و روی خون خشکشده لپ دختر کشید. چهره اش در هم رفت. دست زن را گرفت و گفت خوبم. اورا به کناری اوردند و از همان برف اب شده به خوردش دادند. در گلویش پرید. سرفه کرد. کمی حالش جا امد. به اطراف نگاهی انداخت. همه اشنا بودند. با سری که به اطراف میچرخید سراغ خواهر زاده اش کاتیوشا را گرفت. زن همسایه شان نوزاد را داد بدستش. اناستازیا کودک را بو کرد. بوی خواهرش را میداد.
هفتاد روز از حبس میگذشت. اناستازیا هفته به هفته بهتر میشد و غصه ای به چهره اش راه نمیداد. زنان دیگر را هم به استقامت دعوت میکرد و میگفت روز سفید نزدیک است. کسی به ذهنش خطور نمیکرد این دختر از اینکه داخل زندان است ناراحت باشد. انهایی که بیشتر در حبس بودند ملامتش میکردند اما او با بردباری کنارشان مینشست و دست و پاهایشان را میمالید تا درد استخوانشان کمتر شود. وقت هایی که کاتیوشا دست مادران دیگر مشغول شیر خوردن بود اناستازیا فراغت پیدا میکرد تا کمی بخوابد. بچه ها دوستش داشتند چون برایشان قصه میگفت. مادران دوستش داشتند چون شر نق و نوق بچه هارا از سرشان میکند.
بعد از سه ماه به او اجازه دادند خواهرش را که در سردخانه زندان مانده بود تشییع کند. به همراه سه سرباز دیگر به گورستان رفت.لحظه ای که جسد را روی زمین گذاشتند اناستازیا دوید تا خودش را بالای سر ان برساند. زنجیر پاهایش اجازه نداد و او افتاد. دستش را روی صورت جوان لیزاوتا کشید. لب های یخ زده و کبود خواهرش را بوسید و روی دو زانو نشست و اجازه داد اورا ببرند.
خاک نرم را در مشتش گرفت و ماتم زده به لیزاوتا که دیگر چیزی ازش دیده نمیشد نگاه کرد. جایی که او دقیقه ای پیش بود، حالا چوبی گذاشته بودند که اسم و اسم خانوادگی خواهرش با جوهر سیاه روی ان نوشته شده بود. اخرین بازمانده های خانواده دیگر خودش و کاتیوشای کوچک بودند.
دو هفته بعد به دلیل شیوع بیماری سرفه خونی، عده ای زندانیان را ازاد کردند تا برای کار اجباری در درمانگاه منتقل شوند. اناستازیا کاتیوشا را شبانه به نوه بزرگتر پتروشکا سپرد و به درمانگاه برگشت. هر شب تلگراف های رسیده را بین پرستار ها و مستخدمین پخش میکرد. منتظر "او"بود. به دوست مشترکشان زامیوتف نامه نوشت و ابراز دلتنگی کرد.خودش را لای جغرافیای پهناور کشورش میپیچید و میگفت اینجا بزرگتر از ان است که خبر ها به دست او رسیده باشد. اگر نیامده، چون نمیداند. دو هفته بعد، در اولین ساعت هایی که افتاب بلاخره خودش را به انها رسانده بود و کمی نور گرم به تنشان میخورد جواب نامه ها امد. اناستازیا داشت دستمال های شسته را روی بند پهن میکرد و با خانم پرستار میخندید. نامه را که برایش اوردند پرستار باقی کهنه هارا ازش گرفت تا او برود. روی گاری نشست و کاغذ را باز کرد. زامیوتف از هر دری گفته بود. سطر هارا نخوانده رد میکرد تا به خبری از او برسد.
نه زندان، نه مرگ و نه بیماری اناستازیا را از پا درنیاورد که خط اخر نامه. هیچ چیز دلش را نشکست، که خط اخر نامه. هیچ چیز اورا دقیقه ای به انتها نرساند، که خط اخر نامه. "او" میدانست اما کوچکترین سراغی از اناستازیا نگرفته بود.