تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

نازلی،ازیتا،مرضیه،زهرا،مائده

شیخ زنگ زد. خونه ی خواهر احمد بودن، برای ناهار. با احمد حرف زدم. میلر محبوب مجهول الهویه ی عزیز من. گفت ریحانه تا لحظه اخر باهم بودیم. دستت رو کشیدم و بلندت کردم، و دوتامونو باهم زدن زمین. خندیدیم.

شیخ خبر ازادی داد. شاد شدم. توی بالکنم و به دود خیره شدم. عجیب و سفیده. 

سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان