در فضای باز بستنی فروشی نشسته بود و سعی میکرد وقت هایی را به یاد بیاورد که نگاه به دود پالایشگاه معنای شگرفی داشت. اینکه مثلا، اورا یاد کسی بندازد، اینکه مثلا، از بحثی جان سالم به در برده باشد و بیاید بیرون جشن بگیرد و شیر موز بخورد. اینکه مثلا با دوستش نشسته باشد و یاد گذشته کنند. ولی چیزی نبود، چیزی ته این نگاه های عمیق رو به دود و شب وجود نداشت. سعی کرد خودش را گول نزند، وقتی بیشتر فکر کرد دید احتمالا، همان شب هایی هم که فکر میکرده چیزی ذهنش را مشغول کرده و نیازمند فضای خالی است برای فکر، لافی بیش نبوده و موضوعات را مثل امشب دستچین و اماده و جهت دار کرده بوده است.
چندین نفر بود که باید با انها تماس میگیرفت، همیشه کسی بود که از قلم افتاده باشد و رفته باشد جزو کسانی که سری بعدی خبرشان را بگیرد. فکر کنم از عمد است، اینکه کسی را جایی منتظر نگهداری. نه از ان نوع انتظار های طاقت فرسا، که با هیچ بهانه ای جمع نشوند، از ان دست که هر بار تماس بگیری خوش است، از انها که تم زندگی طرف را مخشوش نکرده باشی، اما اگر جواب بدهی و حرف بزنی موجبات شادی را فراهم میکنی.
از سه چهار تلفنی که کرد نتیجه چندگی به دل نمیزد.اوضاع میلر هنوز هم خیت است. بله با ت، به یاد توسل. همین که اول تماس میخندد و میگوید شلوار کردی خریده، و بعد کم کم طاقتش تمام میشود و کلافه با سیم اهنی تلفن ور میرود و قطع میکند تا دوباره در صف ۱۷۰ نفری قرار بگیرد کافیست که بفهمی چه حالی است. خداروشکر، دفتر خریده است. سوپاپ اطمینان است دفتر، نقطه سفیدی است برای ادامه. تنها خطوطی که خیر است روی ان راه بروی و مزه ی کنترل گری زشت ۱۹۸۴ طور جورج ارولی بهت نمیدهد ، خط های دفتر است.
در حالی که ژولیت پشت خط داشت شکایت زندگی اش را به او میکرد، خانمی بالای سرش ایستاد و گفت جای کسی هست یا نه؟ با اشاره دست به او گفت بنشین. رومئو باید ۱۶ سال پیش میمرد، اما متاسفانه سیانور ب درد لای جرز دیوار میخورد. او نجات پیدا کرد ولی بدبخت شد. و ژولیت هم.
ان خانم و دوستش هم رفتند و چند نفر دیگر امدند و او هنوز داشت حرف میزد. پیش خودش فکر میکرد سر همه را برده است و سعی کرد خودش را معذب نشان دهد اما نتوانست. او بلد بود اما حس میکرد این ادم ها، لیاقت دیدن شرمندگی او را ندارند. بهتر بخواهم بگویم فکر میکرد اصلا این مردم توانایی دیدن این احساسات خالص عاجزانه را ندارند. به چشمشان نمی اید. در دنیای اینها، باید دست بالاتر را بگیری و سلیطه باشی و پتیاره بازی در بیاوری تا یک قدیس یا نشمه افسار دریده که حقش را میگیرد به چشم بیایی. تا بلاخره، به چشم بیایی.
درحالی که با صوفیا راجع به حق اظهار نظر و التزام ابراز وجود صحبت میکرد اشغال های بستنی های خودش و نفراتی که سر میزش نشسته بودند و فکر کرده بودند همه نوکر پدرشان هستند را انداخت درون سطل. در مسیر یادش امد زمستان گذشته در همین کوچه یک ساعت و نیم زیر باران مخ صوفیا را از پشت تلفن میزده. نطق طولانی فی البداهه اش را با توام حق داری سر کلاس درس بروی تا از ازار روانی خارج در امان باشی به اتمام نرسیده، شارژش تمام شد و گوشی خاموش توی دستش ماند. بلند شد و خودش را تکاند و دست در جیب رفت سمت خانه.
رودی دم در نشسته بود. او عجله نداشت، اما چون میدانست رودی برای امر خاصی همیشه دم در مینشیند خودش را به ندیدن زد رفت داخل تا مزاحم خلوت او نباشد. اما پاچه اش را گرفت و گفت تا الان که بیرون بودی، دوددیقه پیش من بشینی مشکلی پیش میاد؟ او هیجان زده گفت نه، نمیخواستم وقتت رو بگیرم. و نشستند دم در. رودی گفت، کجا بریم؟ از این زندگی خسته شدم. او گفت، برگرد سر کار. وقتی عرضه کنار اومدن با تنهاییت رو نداری و بدتر از اون، عرضه دیدن این مشکلت رو نداری، همون بهتر تا بوق سگ کار کنی. حداقل یک هدفی دستو پاتو میگیره وکمتر فکر خودکشی به سرت میزنه. رودی گفت ولی من خستم. حوصله ندارم توام برای من حرف اضافه نزن. بیا برو تخم مرغ بگیر تا بخوریم، گرسنمه.
روی تخت دراز کشیده بود و هر آن فکر میکرد یعنی کی، سقف خانه روی سرشان خراب میشود؟ انقدر که سر صدا و جر و بحث زیاد بود، اگر شیشه ها میکشتند تعجبی نمیکرد. اگر شیشه ها میکشستند از این اپرای درد و بی وجودی و بیخیالی. او دیگر عادت کرده بود ولی با این وجود منتظر معجزه نشستن از بیکاری درش می اورد. رویابافی روزهای خوب شیرین همبستگی و لمس کردن واقعی مفهوم خانواده. اینکه کی، ادم ها، به این نتیجه میرسند که بدون پا گزاشتن روی خواسته های قلبیشان به انچه خوب است، نمیرسند و باید قربانی بدهند. اینکه کی به این نتیجه میرسند که تکرار این رنج خودخواسته اعتیادی است که دامنشان را گرفته و از این است که باید به فکر ترک باشند.
ژان والژان تماس گرفت تا به او بگوید که خوب است. متاسفانه هردو بیشتر از انچه باید یاغی بودند، برای همین سخن از احتیاط و مسامحه جایی بین کلمه هاشان نداشت. میخندیدند و نوشابه برای هم بازمیکردند و میدانستند چگونه دیگری را میشود کیفور کرد. تقریبا یه این نتیجه رسیدند که ایده های برتر حال حاضر، در هر صورت، سرکوب گر ایده های دیگری است که زمان هنوز به خونخواهی انها بلند نشده است. وقتی تلفن قطع شد، او با خودش فکر کرد کاشکی زودتر ربات ها بر ما حکم فرمایی کنند. و با خودش قرار گذاشت در تلفن بعدی این ایده را با ژان والژام به اشتراک بگذارد.
از خانه بیرون زد تا هیاهوی درون گوش هایش را خالی کند کف خیابان. توی کوچه ی همیشگی پیچید و نشست روی سکوی مورد علاقه اش. سیگاری اتش زد. دود، گلویش را خراشید. حس کرد سرمی که امروز دکتر برایش تجویز کرده بود خوب حالش را جا اورده اما مطمن نبود قرص سرماخوردگی کافی باشد. ژولیت از خیانت جدید رومئو پرده برداشته بود. برای همین با رومئوی خودش تماس گرفت تا شام را بیرون بخورند و او را هم مثل دست خر با خود کشان کشان برد. برایش اهمیتی نداشت، قضاوتش نمیکرد. در اصل، بهتر است بگویم با وجود چیزهایی که گذشته انقدر کار خراب است که اگر بخواهی درستش کنی باید همه شان را بکنی توی گونی و بندازی توی دریا. باید تحویلشان دهی دست قصاب تا بیخ تا بیخ ذبح اسلامیشان کنند. نذر و قضاوت ادم عادی سرد وگرم نچشیده کشک است در این موضوعات.
سوار ماشین شدند و دور خوردند. بوی باد تب کرده و شرجیه لب شط حالش را تازه کرد. چشمانش را بست. انقدر ولع داشت که میخواست کل خلیج فارس را ببلعد. کل این جغرافیای ابی را جا بدهد درون شش هایش. دفتر خوب ها و بد ها را غسل دهد توی این جاری معظم و بگذارد خنکای اب شور، تن داغ میهنش را بشوید و نمکش عفونت را در زخم ها خشک کند.
از خواب میپرد. ساعت هفت و نیم صبح است و چراغ ها روشن شده اند. باید برای سرشماری اماده شوند. دلش نمیخواهد از تخت پایین بیاید. بدنش سنگین است. به زور زیپ شلوار جینش را بالا میکشد و با احتیاط میپرد پایین. کف اتاق پر از ادم است. تعداد روز به روز بیشتر میشود و مانده ام، زندان توانایی تحمل این همه لاله ی درخون خفته را دارد یا نه.