دوباره سبز خواهم‌ شد؟

برای اولین بار توی ۲۱ سال عمرم، احساس کردم از همه طرف درگیر بدبختی هستم و‌ توانایی بیرون کشیدن خودم از منجلاب تاریکی رو ندارم. ده دقیقه از این فکر میگذره و هنوز روزنه ای، نوری، سوراخی به سمت و سوی دیگه ای، داخلم بیدار نشده.
تاحالا خودم رو اینجوری ندیده بودم. هیچوقت. هیچوقت انقدر بیچاره نبودم. اصلا نمیدونم باید چیکار کنم. سه تا مشکل سخت رو توی این ۶ ماه پشت سر گذاشتم و تو همشون دست تنها بودم. احساس میکنم برای این حجم از فشار، تسلیم کافی نیست. باید ذوب شم و از بین برم. باید تبدیل بشم به ملیون ها ذره تو فضای بی درو پیکر تا این درد تقسیم بشه. نمیدونم باید چیکار کنم. شاید اصلا نباید کاری بکنم. شاید اصلا نباید حرفی بزنم. حتی نباید کتاب بخونم. فقط باید تکیه بزنم به گوشه تخت و چایی بخورم. احساس میکنم طعم خوشبختی رو دیگه مزه نمیکنم. احساس میکنم زیبایی رو هرگز نمیبینم. یا حداقل شاید به مرحله ای برسم که معنی اینها تغیر کنن برام. نمیخوام حدس و گمان بزنم. کاری از دستم برنمیاد. و نمیدونم باید چیکار کنم.

شام دمپخت داریم و اوضاع همانگونه است که بوده

در فضای باز بستنی فروشی نشسته بود و سعی میکرد وقت هایی را به یاد بیاورد که نگاه به دود پالایشگاه معنای شگرفی داشت. اینکه مثلا، اورا یاد کسی بندازد، اینکه مثلا، از بحثی جان سالم به در برده باشد و بیاید بیرون جشن بگیرد و شیر موز بخورد. اینکه مثلا با دوستش نشسته باشد و یاد گذشته کنند. ولی چیزی نبود، چیزی ته این نگاه های عمیق رو به دود و شب وجود نداشت. سعی کرد خودش را گول نزند، وقتی بیشتر فکر کرد دید احتمالا، همان شب هایی هم که فکر میکرده چیزی ذهنش را مشغول کرده و نیازمند فضای خالی است برای فکر، لافی بیش نبوده و موضوعات را مثل امشب دستچین و اماده و جهت دار کرده بوده است. 

چندین نفر بود که باید با انها تماس میگیرفت، همیشه کسی بود که از قلم افتاده باشد و رفته باشد جزو کسانی که سری بعدی خبرشان را بگیرد. فکر کنم از عمد است، اینکه کسی را جایی منتظر نگهداری. نه از ان نوع انتظار های طاقت فرسا، که با هیچ بهانه ای جمع نشوند، از ان دست که هر بار تماس بگیری خوش است، از انها که تم زندگی طرف را مخشوش نکرده باشی، اما اگر جواب بدهی و حرف بزنی موجبات شادی را فراهم میکنی. 

از سه چهار تلفنی که کرد نتیجه چندگی به دل نمیزد.اوضاع میلر هنوز هم خیت است. بله با ت، به یاد توسل. همین که اول تماس میخندد و میگوید شلوار کردی خریده، و بعد کم کم طاقتش تمام میشود و کلافه با سیم اهنی تلفن ور میرود و قطع میکند تا دوباره در صف ۱۷۰ نفری قرار بگیرد کافیست که بفهمی چه حالی است. خداروشکر، دفتر خریده است. سوپاپ اطمینان است دفتر، نقطه سفیدی است برای ادامه. تنها خطوطی که خیر است روی ان راه بروی و مزه ی کنترل گری زشت ۱۹۸۴ طور جورج ارولی بهت نمیدهد ، خط های دفتر است. 

در حالی که ژولیت پشت خط داشت شکایت زندگی اش را به او میکرد، خانمی بالای سرش ایستاد و گفت جای کسی هست یا نه؟ با اشاره دست به او گفت بنشین. رومئو باید ۱۶ سال پیش میمرد، اما متاسفانه سیانور ب درد لای جرز دیوار میخورد. او نجات پیدا کرد ولی بدبخت شد. و ژولیت هم.

ان خانم و دوستش هم رفتند و چند نفر دیگر امدند و او هنوز داشت حرف میزد. پیش خودش فکر میکرد سر همه را برده است و سعی کرد خودش را معذب نشان دهد اما نتوانست. او بلد بود اما حس میکرد این ادم ها، لیاقت دیدن شرمندگی او را ندارند. بهتر بخواهم بگویم فکر میکرد اصلا این مردم توانایی دیدن این احساسات خالص عاجزانه را ندارند. به چشمشان نمی اید. در دنیای اینها، باید دست بالاتر را بگیری و سلیطه باشی و پتیاره بازی در بیاوری تا  یک قدیس یا نشمه افسار دریده که حقش را میگیرد به چشم بیایی. تا بلاخره، به چشم بیایی. 

درحالی که با صوفیا راجع به حق اظهار نظر و التزام ابراز وجود صحبت میکرد اشغال های بستنی های خودش و نفراتی که سر میزش نشسته بودند و فکر کرده بودند همه نوکر پدرشان هستند را انداخت درون سطل. در مسیر یادش امد زمستان گذشته در همین کوچه یک ساعت و نیم زیر باران مخ صوفیا را از پشت تلفن میزده. نطق طولانی فی البداهه اش را با توام حق داری سر کلاس درس بروی تا از ازار روانی خارج در امان باشی به اتمام نرسیده، شارژش تمام شد و گوشی خاموش توی دستش ماند. بلند شد و خودش را تکاند و دست در جیب رفت سمت خانه. 

رودی دم در نشسته بود. او عجله نداشت، اما چون میدانست رودی برای امر خاصی همیشه دم در مینشیند خودش را به ندیدن زد رفت داخل تا مزاحم خلوت او نباشد. اما پاچه اش را گرفت و گفت تا الان که بیرون بودی، دوددیقه پیش من بشینی مشکلی پیش میاد؟ او هیجان زده گفت نه، نمیخواستم وقتت رو بگیرم. و نشستند دم در. رودی گفت، کجا بریم؟ از این زندگی خسته شدم. او گفت، برگرد سر کار. وقتی عرضه کنار اومدن با تنهاییت رو نداری و بدتر از اون، عرضه دیدن این مشکلت رو نداری، همون بهتر تا بوق سگ کار کنی. حداقل یک هدفی دستو پاتو میگیره و‌کمتر فکر خودکشی به سرت میزنه. رودی گفت ولی من خستم. حوصله ندارم توام برای من حرف اضافه نزن. بیا برو تخم مرغ بگیر تا بخوریم، گرسنمه.

روی تخت دراز کشیده بود و هر آن فکر میکرد یعنی کی، سقف خانه روی سرشان خراب میشود؟ انقدر که سر صدا و جر و بحث زیاد بود، اگر شیشه ها میکشتند تعجبی نمیکرد. اگر شیشه ها میکشستند از این اپرای درد و بی وجودی و بیخیالی.  او دیگر عادت کرده بود ولی با این وجود منتظر معجزه نشستن از بیکاری درش می اورد. رویابافی روزهای خوب شیرین همبستگی و لمس کردن واقعی مفهوم خانواده. اینکه کی، ادم ها، به این نتیجه میرسند که بدون پا گزاشتن روی خواسته های قلبیشان به انچه خوب است، نمیرسند و باید قربانی بدهند. اینکه کی به این نتیجه میرسند که تکرار این رنج خودخواسته اعتیادی است که دامنشان را گرفته و از این است که باید به فکر ترک باشند. 

ژان والژان تماس گرفت تا به او بگوید که خوب است. متاسفانه هردو بیشتر از انچه باید یاغی بودند، برای همین سخن از احتیاط و مسامحه جایی بین کلمه هاشان نداشت. میخندیدند و نوشابه برای هم بازمیکردند و میدانستند چگونه دیگری را میشود کیفور کرد. تقریبا یه این نتیجه رسیدند که ایده های برتر حال حاضر، در هر صورت، سرکوب گر ایده های دیگری است که زمان هنوز به خونخواهی انها بلند نشده است. وقتی تلفن قطع شد، او با خودش فکر کرد کاشکی زودتر ربات ها بر ما حکم فرمایی کنند. و با خودش قرار گذاشت در تلفن بعدی این ایده را با ژان والژام به اشتراک بگذارد.

از خانه بیرون زد تا هیاهوی درون گوش هایش را خالی کند کف خیابان. توی کوچه ی همیشگی پیچید و نشست روی سکوی مورد علاقه اش. سیگاری اتش زد. دود، گلویش را خراشید. حس کرد سرمی که امروز دکتر برایش تجویز کرده بود خوب حالش را جا اورده اما مطمن نبود قرص سرماخوردگی  کافی باشد. ژولیت از خیانت جدید رومئو پرده برداشته بود. برای همین با رومئوی خودش تماس گرفت تا شام را بیرون بخورند و او را هم مثل دست خر با خود کشان کشان برد. برایش اهمیتی نداشت، قضاوتش نمیکرد. در اصل، بهتر است بگویم با وجود چیزهایی که گذشته انقدر کار خراب است که اگر بخواهی درستش کنی باید همه شان را بکنی توی گونی و بندازی توی دریا. باید تحویلشان دهی دست قصاب تا بیخ تا بیخ ذبح اسلامیشان کنند. نذر و قضاوت ادم عادی سرد و‌گرم نچشیده کشک است در این موضوعات. 

سوار ماشین شدند و دور خوردند. بوی باد تب کرده و شرجیه لب شط حالش را تازه کرد. چشمانش را بست. انقدر ولع داشت که میخواست کل خلیج فارس را ببلعد. کل این جغرافیای ابی را جا بدهد درون شش هایش. دفتر خوب ها و بد ها را غسل دهد توی این جاری معظم و بگذارد خنکای اب شور، تن داغ میهنش را بشوید و نمکش عفونت را در زخم ها خشک کند. 

از خواب میپرد. ساعت هفت و نیم صبح است و چراغ ها روشن شده اند. باید برای سرشماری اماده شوند. دلش نمیخواهد از تخت پایین بیاید. بدنش سنگین است. به زور زیپ شلوار جینش را بالا میکشد و با احتیاط میپرد پایین. کف اتاق پر از ادم است. تعداد روز به روز بیشتر میشود و مانده ام، زندان توانایی تحمل این همه لاله ی درخون خفته را دارد یا نه.

توهین به شانیت کاغذ حضور و غیاب کلاسی

با نخی که از استینش اویزان بود کلنجار میرفت. اول که نخ را کشید، کمی از دوخت لبه ی لباس باز شد و در کوک های وسطی گیر کرد. محکم تر کشیدن و کنده شدن و مچاله شدن لبه استین.کلافه شد.

روی میز ضرب گرفت. اگر میز چوبی بود صدای بهتری ازش در می امد، اما میز چوبی نبود. پلاستیکی و قرمز رنگ، مثل میزهای ساندویچی های کثیف کف احمد اباد. فقط بزرگتر، و در جای نامرتبط. 

نگاهی به ساعت انداخت، ده و ربع صبح سه شنبه ای بود که گرما از سر و رویش میبارید؟یا ده و ربع سه شنبه ای بود که یه بادی، چیزی هم میومد؟ نمیدانست.ساعت زرد رنگ بود، با عقربه ثانیه شمار کج و کوله. پیش خودش فکر کرد کدوم خری این ساعت  رو ساخته؟ یک ذره تقارن تو هیکل این موجود پیدا نمیکردی. از کی تاحالا ۹،۳،۶،۱۲ نود درجه نبودند؟ چرا فاصله بین ۱ و ۲ از ۱۰ و ۱۱ بیشتر بود؟ چرا روی اعصابم راه میرید انقدر؟ خدا لعنتتون کنه عوضیا.

روی صندلی لم داد و منتظر شد. نه، نمیتوانست ارام بنشیند، از جایش بلند شد و عرض اتاق را طی کرد.صدای همهمه پشت در را میشنید. انجا کسی را نمیشناخت. بقیه حرفی باهم نمیزدند.ازش پرسید  منتظر کی هستی؟ نشنید. یارو داد زد هوی با توام! منتظر کی هستی؟ یک دفعه برگشت و گفت شرمنده، نشنیدم، حواسم نبود، ببخشید، من منتظر  دسسممم هستم. و پوست لبش که پنج دقیقه بود با ان ور میرفت را کند، یارو دوباره پرسید چی گفتی؟ دستتو از دهنت در بیار نمیفهمم چی‌میگی. خون رو از روی لب و لوچه اش کرد توی دهنش و  مکید:  دوستم، دوستم خانم میم. ت.

سه ربع ساعت گذشت و بلاخره در اصلی باز شد. میم.ت مانتوی زردش را پوشیده بود. همدیگر را در اغوش گرفتند. چون باره اولی بود، خودش را به ان راه زد که مثلا نمیداند نباید نزدیکی بدنی داشته باشند.اتاق شلوغ بود، کسی ندید. 

دو قطره اشک از چشمشان امد. میم ت دست دختر را گرفت و گفت به همین زودی همه چیز میخوابه و بیرون میای. توی دانشگاه اعتصابات برگذار شده، کلاس ها رو نمیریم. همه توی حیاط تجمع کردند و اساتید نامه اعتراضی زدند. شورای صنفی پیگیر سفت و سخت شماهاست و توی سلف هر روز بیانیه مطالبه گرا خونده میشه راستی نمیدونی فلانی و فلانی چیکار کردن! اگر بدونی ...

ده دقیقه بعد،وقت ملاقات تموم شد. دم گوشش گفت امیدوار باش. تاکسی در خیابان بوق میزد. میم ت، خودش را توی ماشین انداخت و گفت: ارم.

پرنده در حیاط پر نمیزد.اتوبوس ها به حیات سابقه ی خود برگشته بودند. سیل دانشجو ها را میدیدی که سوار خط بالای تپه میشدند. میم ت دم دانشکده پیاده شد. کلاس ها لب تا لب پر بود  و همه ی سر ها در کتاب. اساتید در اتاق هایشان روی مقاله ها کارمیکردند و تلفن بخش مدام زنگ میخورد و مسئول پاسخگو بود. میم ت، دم در کلاس ایستاد و در زد. استرس گرفته بود که مبادا اجازه ندهند به خاطر سه دقیقه تاخیر وارد شود. که همین هم شد، استاد با سختگیری او را راه داد. تا صندلی خالی پیدا کرد، طول کشید. از او تعهد گرفتند تا دیگر دیر نیاید و او با کلی عذرخواهی بلاخره پذیرفته شد. کسی سر کلاس چیزی نمیگفت. همه به تخته زل زده بودند و یادشان نمی امد در خیابان ها چه چیزی رخ داده بود. انها دوستان در بند خود را فراموش کرده بودند.

مریم!مریم! بچه ات مال کیست؟

هشدار: عین حقیقت است و نویسنده ذره ای خلاقیت هم به خرج نداده است.

فرشته های خیابونی دخل مارو اوردن و هولمون دادن ته جهنم. یک سگ پوزه‌اش رو کشید توی سینش که یعنی بهم اشاره داده تا برم پیشش. در گوشم گفت امروز که بگذره، یک روز از حبست کمتر میشه.تف کن توی صورت هرکسی که گفت صبح ازادی. 

بعدش هم یه پاشو داد بالا و شاشید به کف سلول و برای اینکه نجس نشم اومدم اینور تر. یکی از بچه ها با گریه ازم پرسید بهت چی‌گفت؟

اشک هاش رو با دست راستم پاک کردم و‌گفتم گریه نکن مادر قربونت بره، بهم گفت صبح همتون ازادین.

تنها جایی که از دست دوربین در امانه سنگ مستراحه.به نظرم کار اشتباهیه. از یبوست یک نفر میشه فهمید ترسیده یا نه. رسم های قدیمی توی مکان های نامتعارف به نهایت مضحکی میرسند. مضحک است وقتی میگویند قرآن نباید روی زمین باشد اما بلند ترین دیوار دم دست دیوار دستشویست، مضحک است که پشت میله ها نباشی اما دست به دامن زندانی شوی و زیر جهت یاب قبله بزنی التماس دعا.تو در بندی و نباید بخندی، اما مگر میشود؟

کتاب مقدس را که باز کردیم، دریا مارو خورد. یونس، نشسته بود کف شکم نهنگ و پاتیل چاییش داغ بود. تعارف زد.دست به ایه ۸۶ بردیم و بلعیدیم. گرسنه بودیم برای ایمان. برای مضمون دو پهلویی که هم مارو در بر میگرفت و هم دشمن ما. اب شور دادن دست ادم تشنه بود انگار، میخوردی و باز تشنه بودی. باز و‌ باز و باز. بیچاره تر از ادمی که مجبوره از یک دروغگو نقشه راه بگیره وجود نداره. و ما بیچاره تر بودیم، چون حتی مطمن نبودیم دروغگوئه.

شب قرار بود طولانی و سنگین و بیدادگر باشد اما همه‌اش لاف زده بودند انگار. چون انسان بودن تورا میخواباند. چون مغز تو حقش را از حلقوم تو بیرون میکشد و میگوید چه کسی شیش هفت ساعت خواب مفید مرا دزدیده است، رو سر بنه به بالین.  و تو که چشم باز میکنی صبح شده است و مریم بالای سرت است.

مریم بالای سرت است و عیسی نق میزند و خرما میمکد. توام ایه ای بر میداری به اختیار و جبر زمانه شماره فلان را می اورد که نوید است و بنی اسرائیل. کمکی از ناکجا، خرت را میچسبد و میگوید بگو غلط کرده ام و‌میگویی. کافی نیست، باز هم بگو، و میگویی غلط کردم و باز کافی نیست و باز غلط کرده ام. انگشتش کم کم باز میشود و لبخندی میزند و عیسی را میدهد دستت تا ببینی که چه شیرین است. بچه را بغل میکنی و در سینه ات میچپانی اش و میبوسی. خودمانی میشوی و فکر میکنی دیگر میتوانی سوارشان شوی اما سوالت را نمیپرسی. 

ظهر میشود و سراغ اذان را میگیری تا بفهمی در دنیایی که هستی، ساعت چند است. کسی به تو راستش را نمیگوید. توام همین را میخواهی. که حرفی زده باشی و جوابی که میگیری مزه ادمیت بدهد: فریب و ازار روانی. خوشحال میشوی از اینکه هنوز، به این اندازه، ادمند و کرم دروغ درونشان میجنبد.

اماده ات میکنند که بروی، با تو خداحافظی میکنند، تحویلت میدهند و رسیدشان را میگیرند. نفر اخرم و پشت سرم خالیست. دیگر کسی برای فروختن باقی نمانده است. در بسته میشود درحالی که تا ازادی ان ور خیابان، فقط صد متر فاصله داری‌.

یک هفته در عادل اباد: بند ایران باز کن:شهریور_مهر۱۴۰۱

زنده ام. تکمیل خواهد شد.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان