You are living for nothing now

ببخشید که نمیتونم برات کاری بکنم. دستم باز نیست به هیچی لیلای من. کاشکی میتونستم کمکی کنم بهت برای اینکه بهتر بگذرونی این دو سه دهه اخر زندگی رو. الان رو. امشب رو.

لیلای من، همه ادم ها درد دارن. من کاری به درد همه ی ادم ها ندارم، و فقط به درد تو فکر میکنم. به اینکه چطور از خواب بلند میشی لنگ ظهر، به بقیه تشر میزنی برای اینکه خونه رو بهم ریختن و لباساشونو جمع نمیکنن، برای اینکه چرا کتابا همه جای خونه پخش و پلاست، برای اینکه چرا تو افتاب در حال ظرف شستن هستن و نمیزارن تو بشوری، برای اینکه چرا روفرشی رو درست نکردن و برای اینکه چرا دم در که پر از کفشه میشینن. ناهار میخوری دلت خورشت سبزی میخواد ولی امروز وقتش نیست. میخوابی و سه و ربع بیدار میشی و خوشکل میکنی و رژ لب میزنی میری سر کار. و تا شب، سر پایی. وقتیم میای باز بساط اول صبحه. این وسط مسطا انیمه ای که بهت معرفی کردم رو میبینی و تو اینستا میچرخی و توی تختت که کسی نیست گرمش کنه برات میخوابی.

عزیز من، کاشکی من میمردم و ناراحتی تورو نمیدیدم گل نرگس من. عزیز من، کاشکی من میمردم و ناراحتی تورو نمیدیدم غنچه ی شقایق من.عزیز من، کاشکی من میمردم و ناراحتی تورو نمیدیدم، عزیز من، عزیز من، عزیز من.

پی نوشت: متاسفم، امروز بعد از خوشگذرونی سر کلاس الکترو، خواب توی سالن مطالعه، ناهار لوبیا پلو با ترشی لیته خوشمزه، تدریس یک ساعته کلاس گریدری، ازمایشگاه هیجان انگیز اپتیک و لم دادن روی لبه شهر، رفتن به کافه و دیدن دوستان عزیز، رقصیدن و مجلس گرم کنی توی راهرو های خابگا، بعد از یک سال و نیم دوباره فکر خودکشی به سرم زد.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان