غذامو تموم کردم

از وبلاگ های قدیمی خوشم میاد. از اینا که میری توشون حل المسائل دانلود کنی، بعد میبینی مال سال۸۵ عه و نوشته ما اینجا داریم زحمت میکشیم اگر کامنت بزاری ممنون میشیم. بعد یه عکس پرسنلی هم گوشه سمت چپ وبلاگه پایینش هم یه شعری از حافظی چیزی نوشته و کل زندگی نامه خودش رو طرف شرح داده. میرم تو صفحاتش نگاه میکنم میبینم یه صفحه کامل مال یک ماه کامل فقط یک جمله قصار نیم خطی کوچولوعه. که با رنگ سبز فسفری نوشته شده. پیوند هاش رو که نگاه میکنی نصفشون وبلاگاییه که از دسترس خارج شدن یا تو سوخت شدن بلاگفا ارشیوشون رو از دست دادن. حتی چند تا بلاگ اسکای و اینا هم هست.

اینجور وبلاگا مثل حال و هوای الان سلفه. اونایی که تنهان، نشستن یه گوشه و دارن با متنانت خالص غذاشون رو میخورن. یکی ماست میریزه، یکی ترشی رو وا میکنه. حرفی از دهن کسی در نمیاد. منم تنها نشستم. هر ازگاهی بالا سرمو نگا میکنم میبینم یکی میاد سمتم بهم سلام کنه. احوال پرسی میکنیم و میره. مثلا مرضیه میگفت انقدر این روزا تنهام که هر اشنایی رو ببینم میرم سمتش باهاش حرف بزنم. واقعا چرا من ک تنهام پیش اون یکی که تنهاست نمیشینیم؟ چرا همه تنهاها جمع نمیشن یه جا باهم دیگه حرف بزنن؟ میز روبرویی دوتا تنها بودن ک الان دارن باهم حرف میزنن. حس خوشایندیه. احساس میکنم در مرکز نشستم و فقط تماشا میکنم. جالبه.

ولی کم کم باید برم، هنوز یه چیزایی هست که نخوندم. پس، فعلا.

کوچه شماره ۵۶

دراز کشیده ام. یک اتوبوسی پر از دختر مدرسه ای احتمالا یک جایی نزدیک به اینجا دارد بچه های شیفت عصر را سوار‌میکند. من یادم است چقدر برای اینکه تنگ یک صندلی با مریم اینا بشینم ذوق داشتم. یک جورایی احساس مستقل بودن میداد که توی ظهر گرما یا سرمای دهن سرویس کن دی ماه بروی تا سر کوچه و سوار اتوبوس بشوی. الان روزانه ده بار سوار اتوبوس میشوم. تنهایی یا با جمع. اغراق میکنم البته، شاید پنج شیش بار. و بیشتر از اینکه حس مستقل بودن بدهد کونم درد میگیرد. میخواهیم کمد را عوض کنیم. من کمد بالا را گرفته ام. خاطره جوراب هایم را میکند توی دماغم. واقعا بوی پای هرکسی با بوی عرقش متفاوت است، بوی پا یک جورایی بوی برنج پخته ابکش نشده میدهد. عزا گرفته ام کت جینم را با چه شلواری بپوشم. گفت بیا شلوار بخریم ها، اما همه اسکینی بودند. بدم می اید رون بزرگ در شلوار اسکینی. بعدش هم، خیلی میخوارد. عرق سوز هم میشوی. دوست ندارم.
عصر شاید یک سری به اموزشگاه موسیقی زدم. ببینم کلاس ویالن چطور است. شاید هم خوابیدم. شاید هم تا صبح بوکوفسکی خواندم و فیلم های تراز ایتالیایی دیدم تا کمی روحیه ام برگردد. از دیروز تاحالا، بهترم. انگار که رفته باشم دستشویی و تا جادارد خالی کرده باشم، همان مدلی. خلاصه کنم، گوشی ام سه درصد بیشتر نیست.
بوی لباس نو و بوی صابون می اید. خوابم گرفته.باید بروم.

نوبت:ساعت دوازده

حالم به طرز فجیعی بد است. در راهرو گریه میکنم، در دسشویی گریه میکنم، پشت مرکز مشاوره گریه میکنم، در راه پله گریه میکنم، در خیابان گریه میکنم. وضعیت اضطراری است. این یک نوشتار در نهایت بگایی می باشد. همش خسته هستم، کاری نمیتوانم انجام دهم. جایی ارام و قرار ندارم. اگر بگذراند تا ابد میخوابم. اگر اجازه دهند با کسی صحبت نمیکنم. اگر بشود، تا ابد مخفی میشوم. زندگی از کنترلم خارج شده و این را هنوز باور نکرده ام. نمیخواهم بگذارم زندگیم سگی بگذرد. امده ام پیش روانشناسم. به منشی گفتم حالم بد است. یک نوبت به من بدهید هرجور شده. تحمل ندارم. تا هفدهم که بروم قرص بگیرم ۴۳۲ هزار ثانیه باقی مانده. هر نفس دارم عذاب میکشم. از اتاق خابگاه متنفرم. به ادم هایی که راه میروند و حرف میزنند حسادت میکنم. خسته ام. خاطرات فراموشم نمیشوند. وقتی مبینم پدرم مهربان است عذاب میکشم. وقتی لیلا اس ام اس میدهد عذاب میکشم. وقتی خاطره تنهایم نمی‌گذارد و همیشه هوایم را دارد عذاب میکشم. احساس میکنم دارم زندگیشان را تباه میکنم. کاشکی، میمردم.

مرگ دوران کارشناسی

فکر کنم مهرشاد راست میگفت.

امروز اردوان رو دیدم که داشت از دانشگاه میرفت بیرون.خودم را کردم که ندیدم و دارم تلفن حرف میزنم. واقعا هم داشتم حرف میزدم. داشتم یه اونور خط میگفتم مهمون یه روزه دو روزه نه هر روز هر روزه. و او میخندید. بعد الان، در ساعت پنج و پنجاه و پنج دقیقه عصر، روی تاب منطقه سیگار کشان خابگاه یازده نشسته ام و میفهمم که مهرشاد راست میگفت. به نوعی ما پایان دوران کارشناسی را داریم جشن میگیریم. مرگ لحظات گذشته را با لبخند و مرور خاطرات رد میکنیم.به این فکر کردم که اره، کلاس ها سفت و سخت شروع میشوند و دوباره همه چیز مثل سابق میشود. امل نه، اینجور نیست. دیگر کلاسی مثلا با اردوان یا فلانی و فلانی ندارم. انها یه سال پایین ترند. هم سالان خودم هم سرشان به درس های دیگر گرم است. دیگر جمع نمیشویم احتمالا، یا حداقل اگر بشویم مثل گذشته نیست. ترم دیگر از این هم بدتر است. کلاس های کم تر، رفت و امد کمتر، استرس بیشتر و همین چیزها. بعد تر از ان؟ همه چیز خاموش تر میشود. انوقت است که موقع خداحافظی واقعی است. جشن فارغ التحصیلی واقعی انجاست. تنهایی انجا به کمین نشسته. طلوع دلتنگی ها در کمتر از یک سال دیگر خودش را نشان میدهد. همین الان که انقدر ادم هست، حس میکنم به اندازه کافی شلوغ نیست. چه برسد به انموقع.

خدا ب داد برسد. دل کندن واقعا سخت است.

لنگ هایت را بنداز روی تنه سنگ

هوای الان خوب است. چند نفر روی چمن روبرویی دارند پاسور بازی میکنند. صدای بر زدن ورق ها نمی اید. یک جورایی مطمنم بیست روز دیگر نمیشود اینجور لنگ هایت را بندازی روی سنگ های زیر کتابخانه و لم بدهی و منتظر غروب باشی. یخ میزنی و هرچه سریع تر سیگارت را تمام میکنی تا برگردی به منطقه امن داخل. یک هواپیما دارد به سمت یک مقصدی حرکت میکند. از اینجا ک من نشسته ام، به سمت شرقی ترین نقطه در حال پرواز است و احتمالا تا چند ثانیه دیگر توی خیابان عریض چمران یک بچه لوس و ننری که اتفاقا لپ های قشنگی دارد به ان اشاره خواهد کرد و مغز پدر مادرش را خواهد خورد که برایم بخریدش. بعد هم انها میروند سمت بازار، احتمالا زند، قبل از دهنادی و از این دست فروش ها یکدونه فلزی فیکش را میخرند پونصد هزارتومن.پریودی درد زشتی است. احساس تنهایی غریبی قبلش به سراغم می اید. هر سری فکر میکنم این فکر های قبل پریودی ام را جایی بنویسم تا بعدا که دوباره به سراغم امدند مچشان را بگیرم و زیاد نا امید نشوم از زندگی چون به خاطر تغیرات هرمون است. ولی، انها هر بار اپدیت میشوند. یک استراتژیست خوب نشسته است در رحمم، و مدام نقشه هایش را برای ازارم اپدیت میکند. 

هوا امروز خیلی خوب است. دارد شب میشود و هنوز کارهایم مانده. باید بروم.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان