بورینگ شدم. تبدیل به یک ادمی شدم که حرفی برای گفتن نداره. فصل جدید و جدی زندگیم قراره اینجوری اغاز بشه. با یه پلاستیک پر چسناله های مسخره و اذیت کننده.حرفی برای گفتن ندارم. دیگه شلوغ یک جمع نیستم. در حال از دست دادن روحیه خودمم. تنها چیزی که ازم باقی مونده توانایی خندیدنم به حرفای خنده دار بقیس. ولی، در عین حال ادا در نمیارم. خواب تو چشمامه. دارم بی هوش میشم از خستگی. همین الان هم خوابم برد، با صدای تقه کیبورد وسط متن، پریدم.حتی نمیتونم به این پسر زیبا و خوشتیپ و مودب و بذله گویی که جدیدا بهم پیشنهاد داده یکجواب قطعی بدم. زیباییش به حدی وسوسه بر انگیزه که حد نداره. ولی حس میکنم شنیدن حرفاش و خندیدن یه شوخایش کافی نیست. ریحانه قبلا شوخی میکرد و حرف میزد تا طرف مقابل بشنوه.
داره خوابم میگیره. دارم پوست میندازم. نمیدونم این لایه لایه ی خوبیه یا نه. من حس خوبی به این فرایند ندارم اما همینه. طبیعت وحشیه.