دنبال کننده ات نیستم و غمگینم

بعضی از دوستانم هستند که از بیست کیلومتری که میبینمشان یاد تو میفتم.چقدر دلم برای تو تنگ شده است. دلم برای ان عشق تنگ شده است. در عین حال چقدر از تو بیزارم. چقدر از اینکه وقت و حواس و احساس را کیلو کیلو ریختم پای ان رابطه پشیمانم. اگر ان اتفاق ها در اردیبهشت نمی افتاد، من در انتهای سال پنجم دانشگاه مثلا، درس های ارشد برمیداشتم. و چیزهای این مدلی.
نمیدانم. عزیزم همه از تو بد میگویند و احتمالا مغز خر خورده ام که گاهی مثل امشب اینچنین یاد تو میفتم. ولی فقط میتوانم بگویم که انگار هیچکس ان محبتی که بین ما بود و ما میفهمیدیمش را نمیبیند. وجود داشت؟ داشت.
چقدر دلم برای پر حرفی های تو تنگ شده.اکنون در بازه ای هستم که نیازی به مرد یا زنی در کنار خودم ندارم، مضر میدانمش. وقت گیر و نا بجا. ولی یواشکی برمی‌گردم به گذشته و به تصویر نامقبولی ک کنار هم داشتیم فکر میکنم. لباس من همچون درخت اناریست که بر شاخه هایش شجاعت و اشک و استقلال میوه بسته است. خداحافظی بهترین کار بود.

سر فلکه

امروز با مینا حرف زدم. اونجا ساعت ۹ شب بود، اینجا ساعت هفت صبح. خابم میومد، ولی حرف زدیم. بابت گذشته عذرخواهی کردیم و برای هم ارزوی خوشبختی. دوستی از سر گرفته شد. هرچی دوست مونده، از قدیم مونده. قدیمیا میمونن. میرن ولی بازگشت دارن. آخرش رفت نودل درست کنه برا شام. منم گفتم آخرین چرت خاورمیانه ایمو بزنم و پاشم برم سر تمرین ویالن.
توی کافه همیشگی نشستم. سر فلکه. دلم میخواد به مهرناز کمک کنم زندگیش رو سرو سامون بده. به تارا هم گفتم اگر فکر میکنی ب پشتیبان نیاز داری من نمیمونم خونه زیاد. زود برمیگردم شیراز تا زندگیتو جمع و جور کنیم.
معتقدم اراده انسان بر خیلی چیز ها غلبه میکنه. بر خیلی چیز ها.به نحوه های مختلف. شاید الان جوونم و کلم داغه. ولی تجربه شخصیم اینو میگه.
رساله پروژمو باید بنویسم. امروز باید استارت بزنم.
کتاب جدید دارم میخونم. میکاییل وقتی ایران بود خونده بودش به منم معرفی کرده بود. بار هستی.میلان کوندرا.
استارت فیلم های دهه نود ایتالیا رو زدم. یکی از فیلماشو دیدم. راجع به یه پستچی بود که پابلو نرودا زندگیش رو تغیر میده. ازدواج میکنه و تو اعتراضات میمیره. فیلم قشنگی بود. سینمای اروپا شاید به کندی جلو بره برا بقیه ولی برا من همونم کند نیست. جزئیات زیادی میده ب ادم. لذت بخشه.
خوشالم فک کنم. خوشحالم نباشم، ارومم. تاحالا این حجم از ارامش رو تجربه نکرده بودم. الان توی بازه خوبیم.

تکه هایی از یک گفتگوی جدا طولانی

گفت نه اصلا چیزی نگو و درست نیست و اینها. ان یکی هم همین را گفت که غیر منطقی است. خانم اما تشویق میکرد. فرهنگی بود. اهل نوشتن و شعر و این جورچیزها. زبان نرمی داشت برای انتقاد. دست هم را محکم گرفته بودیم و زل زده بودیم به چشم های همدیگر. گفت با تشر نه، ان جوری بگو. و خوب است که میگویی، شاید نمیداند راهش غلط است. و ما هم سکوت کرده ایم. که درست نیست. گفتم ارام میگویم. انگار که میخواهم در قرن بیست و یک بگویم زمین گردالی گردالی نیست. اما تقریبا گرد است. قبول میکنند، و گردالی بودنش اهمیتی برایشان ندارد، اینور و انورش‌. اما قبول میکنند.
نشسته بودیم. گفتم فلان جا و فلان جا مشکل است. گفت پیشنهادت چیست؟ گفتم واقعا بگویم؟ گفت بله

سرم رو انداختم پایین و با من من گفتم شیوه تان غلط است.انجاها به خوبی کار نشده، اینجا ها به خوبی جلو نرفته. مشکل دارد. دیدگاهتان ایده ال است ن واقع گرا. باید چه کنیم را نمیدانم.
خنده اش گرفته بود. فکرش را نمیکرد. و خب، پنجاه دقیقه بعدی حرف میزد. از این ادم با این همه افتخارات فقط و فقط این بر می اید که پسر خواهرش امریکا و دخترش جراح مطرحی باشد. که بودند. از این ادم همینقدر نظم و جدیت بر می اید. همین که بابت اینکه انقلاب فرهنگی سه سال دانشگاه ها را از کار انداخته بود گله مند بود و میگفت ۶۰۰ هزار دانشجو، سه سال، یک میلیارد و هشتصد سال عقب افتادگی. من هرگز نمیبخشم. هرگز.
کسی برای تو واینساده است. دنیا برای تو واینساده است. سختی کشیدن دارد. زندگی همین است.
امدم بیرون. یک نخ سیگار کشیدم. جهانبینی وسوسه کننده ای داشت. به اینکه برای خودم باز سازی اش کنم فکر کردم. لذت بخش بود.

یک هفته مریضی و چند داستان دیگر

رفتم کلاس ویالن، همنوازی کردیم، یاد گرفتم، نتونستم دقیق اهنگو بزنم، گفتیم و خندیدیم، موکول شد ب یکشنبه. رفتم گنتوم، کروسان شیر و کافه خاکشناسی. نشستم، به این چند وقت اخیر فکر میکنم. یک هفته ای که ااز روتین ب نسبت ساقط شدم.فهمیدم این روتین غلطه. باید چیزهای دیگه ای واردش کرد. مثلا خیلی وقته کتاب نخوندم، حقیقتا اگر پستچی بوکوفسکی دستم بود اینجوری دور نمیفتادم. ولی عیبی نداره، دلم میخواد که کتاب بخونم. بعدش دوپامین باشگاه، اگر دوپامین بده، و لذت خوب کم خوردن ولی خوب خوردن. تغیر رژیم غذایی به  چیزهای سالم تر. کم کردن سیگار یا حداقل، سیگار خوب کشیدن. در کنارش پیاده روی، و تمرین عزت نفس. اره، تو این مدت که نبودم مسئله عزت نفس برام پر رنگ تر شد. چرا به یه سری چیزها تن میدم، چرا به اندازه ای که باید توجه نکردم. تعین خط قرمز، توقع داشتن یک سری چیزها از نزدیک ترین کس ها. رعایت لیمیت های دیگران به صورتی که اسیب زده نشه، خدشه وارد نکردن به طرفین و تنه دوستی.ای تولد دوباره، فصل اغاز منو توست. ابی میخونه. ای رها از رخوت تن، وقت پرکشیدن توست. و خب، پس رفاقت تا پای جان و اخرین قطره خون چی. پس مردن در عشق چی. نمیدونم. دیدگاه اسطوره ایم رو از دست دادم. تجربه خودم و دیگران چطور بوده؟ تهش زنده موندن. تهش عبور نکردن در یک بازه موقت، تهش رهایی و شروع های جدید.راحتم با تنهایی، با وقت گذروندن تنهایی. ازارم نمیده. میدونی چی راتاتا رو اذیت میکنه؟ نقش های متوالی و متعدد. نگه داشتن ها. راضی کردن ها. این نمیزاره تنها باشه. برای همینه که در ارزوی تنهایی داره هلاک میشه و نمیتونه. و براش سخته. کاشکی میتونستم بگم بهش، کاشکی میفهمید. می‌فهمه، ولی این همه نقاب رو ک تو کمدشم جا نمیشه رو میخواد چیکار کنه؟ کاش بزاره هرانچه که هست رو بقیه ببینن. کاش بفهمه جایگزین کردن سخت نیست. گاهی حتی نیازه. من قبلا هم گفتم، اینکه همه درمورد تو خوب بگن، یعنی یک جای کارت میلنگه. اگر ازت بد گفته بشه، اگر به عیب هات اشاره شه، اگر جسارت پذیرفتن مخالف هارو داشته باشی به نحوی ازادی خودت رو امضا کردی. به این صورت. به این روش. ب این شیوه.

از اهنگ لذت میبرم، شادش کرد. شاد باشید. امروز روز جالبیه.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان