امروز، از دیشب شروع شد که توی اتوبوس بودیم. شایدم از قبل تر، از صبح روز قبل که امتحان فلسفه علم دادیم. ساعت چهار پنج بعد از ظهر خوابیدم و 7:49 بیدار شدم. یهویی یادم افتادساعت 8 و نیم حرکته اتوبوسه. پا شدم چند تا تلفن کردم خداحافظی بکنم، وسط حرف زدن با دختر عموم فهمیدم یه سری وسایل دارم که قرار بوده بزارمشون توی کولم. ولی کولم خونه نانی اینا بود. بیس دیقه مونده به حرکت هنوز لباس نپوشیده بودم. تا رسید به دستم، وسایلمو ریختم توش و سوار ماشین شدیم و رسیدیم ترمینال.
توی اتوبوس یه فیلمی پخش میشد از یه زندانی مالی، بازیگرا غریب بودن، نمیشناختم. به جز محسن تنابنده که نقش باجناق نقش اصلی رو بازی میکرد.جریان از این قرار بود که 150 ملیون از محسن تنابنده قرض گرفته بود و بابت دیرکرد اقساط انداخته بودنش زندان. مرده از زنش جدا شده بود و یه پسر داشت. و البته یه دوسدختر که خیلی هم عاشق هم بودن. وقتی بهش فکر میکنم میبینم اتفاقا ارزش داشت دختره به برادرش بگه: جونومم براش میدم. با لحجه شیرازی نه چندان غلیظ. چون اون مرد، مرد ساده ای بود. از توی چشماش صداقت مشخص بود و خوش دلی. اشتباهات زیادی داشت اما صاف و زلال بود.اون روی شیرین و اسوده زندگی بود. حتی توی دروغ هاشم راست گویی بود.
صبح با صدای امیرکبیر ، مالی اباد، ستارخان بیدار شدم.پوف. از خونه دور شده بودم. موقع پیاده شدن به بابام گفتم بیا بریم اون پشت قایم شیم. برگردیم. یه استرس خاصی داخلم بود، یه مشت فکر. از نحوه برخورد ها، مواجهه ها، حرف ها، جایگاه ها، دوستی ها، روش ها.وسایلو که گذاشتیم تو تاکسی و رفتیم ارم صبح صبح بود. هفت فکر کنم، کشیدم همه چیرو و بردم داخل خابگاه. وارد که شدم فاطمه خادمیان نشسته بود تو پنت حوض.نه با عجله و نه بدون شوق، بغلش کردم و گفت داشتم گله میکردم ازت گفتم کجاست یه پیام نداده که دیدم اومدی داخل. خندیدم.شماره اتاقشو پرسیدم، که توی طبقه خودمون بودن. کشون کشون بردم بالا،در زدم.دو بار، سه بار، هلوی شیرین در رو وا کرد . بغل کردیم همو سفت چسبیدیم. بعدش گفتم عن توی خابگاه و با خنده وارد اتاق شدیم. شنیا از خواب پرید، بغل کردیم همو و وسایلمو گذاشتم رفتم پائین.
داشتیم صبونه میخوردیم پیش خابگاه8 و از روند زندگی حرف میزدیم.گفتم وقتی کار میکردی، ناراحت نبودی از روند زندگیت. راضی بودی. الان داری غصه چیزهایی رو میخوری که نمیشه عوضشون کرد. مسئله دوست داشتن هم که الان منکرشی، مثل 20 سال گذشته، یه روزی میاد که یقتو میچسبه. برای یک لحظه متوجه شدم یه سری چرخه رو طی میکنه و بعدش ازشون پشیمون میشه. ولی دیر، بدموقع و بد جا. بهش خندیدم گفتم ببین کی بهت گفتم.
دیدم یه هیکل لاغر رد شد. نور خورده بود تو چشماش، زرد زرد. تعلل کردم. نمیدونستم صداش بزنم یا نه. یک دله کردم و داد زدم رادپویان!
وایساد برگشت. دوید، منم بلند شدم. هنوزم فشار میداد موقع بغل کردن. بغل ادمای لاغر رفتین تاحالا؟ چون زیاد گوشت به تنشون نیست استخوناشون رو موقع فشار حس میکنین. مثه قفسه. "چشمای عربی". چشمامو بوس کرد و گفت چرا بهم نگفتی داری میای. بوسش کردم. براش یه لقمه گرفتم. گفت من نمیتونم، باید بیام اتاقت. جا بزار برام.گفتم باشه. دیرش شده. رفت. ازش عکس گرفتم. یکم که جلوتر رفت دیدم برگشت داد زد یه ژست بگیر! دستامو بردم بالا .بوسه. و خدانگهدار.
برگشتم لباسامو عوض کنم. نمیدونم چی شد که بچه ها گفتن شازده کوچولو رفته سربازی. تعجب کردم. فقط از دهنم در اومد گفتم چقدر همه چی عوض شده.زدم بیرون، روی صندلیای پیش لاهیتا نشستیم. چند جا هتل زنگ زدیم. یکیش فقط اتاق داشت. اسنپ برای حافظیه گرفتم. در دانشگاه رو خراب کردن، غریب به یک ساله. دور قمری باید بزنی تا به خابگاه ها برسی. اکثر راننده ها تقبل نمیکنن انقدر بچرخن. راننده اسنپ چرخید. سوار که شدیم راجع به شانس حرف میزدیم. 9 صبح بود.
اومدیم بیرون یه فال گرفتم."دلم رمیده ی لولی وشیست شورانگیز".
خانم اسدی توی دانشکده علوم نبود. خانمی که راهنماییم میکرد شمارش رو داد و بهم گفت قبلش حتما با امور خابگاه ها حرف بزنم.بهتره. گفتم باشه. اصرار میکنم. در ادامه یه حرفایی زدم. وقتی اومدیم بیرون بابام گفت چرا اون حرفا رو زدی. با دلخوری یک گل نیمه شکفته. گفتم چیزی نیست عزیزم فقط برای این بود که کارمون رو راه بندازن. ناراحت شده بود. اما دروغ نگفته بودم. حرف دومم بیشتر دروغ بود تا اون حرفام. دیگه چیزی نگفتم. رسیدیم هتل و از پنجره به بیرون نگا میکردم.کوه مادر رو نشونش دادم. بعد از ناهار جنازه شدیم.تا خود غروب خابیدیم. بعدش، توی نور رو به خاموشی به شهر نگاه کردم. ترکیب جالبی از خونه های قدیمی و جدید. پشت بوم های گلی طور و خاکی که ایزوگام زیرش مشخص نبود. توی اکثر خونه ها درخت، و نخل. زیبا بود.
کافه ژولپ رو دوس دارم. نه به خاطر اینکه خیلی خوشکله. به خاطر اینکه جای شلوغیه و پر از ادمای مختلف که کاری به کار هیچکس ندارن. متفاوتن ولی زیر چند تا چتر جمع شدن. لیترالی چتر. کیکش خوب نیست، چاییش هم چائیه. اما حس خوبی میده. می ارزه.یه گفتگوی ناراحت کننده رخ میده ولی از کوره در نمیرم. لبخند میزنم و سعی میکنم اروم اروم صحنه رو ترک کنم. سرم رو میکنم توی گوشیم و به پیاما جواب میدم. میریم، دست بابام رو ول نمیکنم. پیاده روی خوب و دلچسبیه.
دم ارم پیاده شدم. پیاده رفتم بالا و تو مسیر دلم برای سیب گلاب تپل تنگ میشه. فقط با اون میتونستم اینجوری بشینم و حرف بزنم و بخندم. راحت. خوب. به اندازه. میرم خابگاه 11 ببینم سبز ابی کبود اومده یا نه. لیستو نگا میندازم. با سرپرست حرف میزنم.نیومده. قرار بود شامش رو براش بگیرم ولی طبق معمول گوشیم خاموش شده بود. بچه ها بیرونن، کلید یدکی از سرپرستی میگیرم. مودم رو میندازم زیر بغلم و میرم. وسایلم رو جا میدم توی کمد. چه تمیز و اندازه. خوشحالم.امیرعلی عزا گرفته بود. شمارم رو براش فرستادم تا زنگ بزنه. ده ثانیه بعد داشتم به این گوش میدادم که اوضاعشون خوب نیست. گفتم هرکاری از دستم بر بیاد میکنم خبرت میکنم.
کاری از دستم برنیومد.
کلیدو اشتباهی تحویل دادم. نشستم تو حیاط . با یکی از بچه های طبقه 3 راجع به مودم حرف میزدیم که شنیا و هلو اومدن. برگشتم اتاق یه چیزی خوردم. با مزوسفر راجع به کتاب حرف میزدیم که زی زو و شهره و مسترس اومدن. بغل و اینها، و نشستیم به حرف زدن. از علایق جنسی، ازدواج، ارتباطات، تقلب، استادا، امتحانا، کارای شرکت، حقوق پیمانکاری، بیمه تامین اجتماعی، پالایشگاه خصوصی. از همه چیز. بعضی مواع ادما چیزای خصوصیشونو که میگن، این حس رو به ادم مقابلشون میدن که توی دایره نزدیکشن. این صمیمیت رو بالا میبره. ولی این صمیمیت مجازیه یکم.زیاد قبولش ندارم.
بعدش که رفتیم نینا رو دیدیم و برگشتیم، درو قفل کردیم و از نسخی در اوردیم خودمونو. رادیو هد بند خوبیه اما نه اونقد.وسط کاپتان بلک یهویی در زده شد. بندو بساطو جمع کردیم و سکته نافصه رو زدیم اما فاطمه بود. سری بعدی ک در زده شد سرپرست بود که بازم با فاطمه کار داشت(: خوش گذشت.
خابم میاد، روز طولانی ای بود. انگار نه انگار 24 ساعته فقط.
پرده رو میخوام بکشم. وقت خوابه.
شب بخیر.