جولیا

ممنون از مصطفی بابت یاداوری وجود چنین خواننده ای. احساس میکنم تا چند روز دیگه بهتر میشم و این اهنگ نوید خوب شدنه. قطعا همینطوره.

غناء : جولیا بطرس
یا قصص عم تکتب أسامینـــا
ع زمان الماضی وتمحینــــــا
جینا نحنا وغنانینـــــــــــــــا
والرقص یضوی لیالینـــــــــا

لیالینا .. لیالینا

my demons

چیزهایی ک در ادامه میگم ثمره جامعه اماری کوچیکیه که شامل خودم و خانوادم و دوستام و چندتا دانشمند میشه و از هرگونه جامعیت بخشی (به طریق خیلی محتاطانه) دوری میکنم. در ضمن، چیزی نیست که خییلی وقت باشه بهش رسیده باشم و مدام راجع بهش فکر کرده باشم.نو هست.

بعد از جریانی که با شیخ سر حرکت نمایشی پیش اومد  و حدودا 20  روز از هم بی خبر بودیم، با شهید منتظری که حرف میزدم متوجه شدم که کل این جریانا به خاطر یک سری استدلال غلط و ناصحیح بوده. انچیزی که از پیشفرض های به شدت نو و شدید اومده بوده و جریانی که توی رفتارم عمل کردم بهش کاملا کاملا منطبق بر پیشفرض ها بود و باعث میشد هرکسی جای شیخ باشه کاملا این فکر رو بکنه. و این چیزی نیست که بشه به خاطرش کسی رو مواخذه کرد ون یک خطای شناختیه کاملا(برجسته سازی) و شرایطی که میتونست استدلالش رو باطل کنه در دسترسم نبود. نتونستم قانعش کنم. لذا در دیگری از ناراحتی رو باز کردم و واردش شدم. راحت ترین کار.

خب، بعدش فهمیدم که چقدر همه چیز میتونه حساس باشه.بعد از بیرون رفتن با رضا و نانی و حرف زدن و جرئت حقیقتی که بازی کردیم، بعد از حرف زدن با سبز ابی کبود و فرستادن یک چند تا چیز، بعد از حرف زدن با شیخ و گفتن بعضی کلمات و همچنین کفشر گفتن تو پی وی مزوسفر که نمیدونم چرا انقد گاو هستم گاهی، کاملا متوجه شدم که مرز های جدیدی باید تعین کنم که حالا مطابق با موقعیت ها میتونن تنگ و گشاد بشن.متوجه شدم که انقدر دیگران رو شبیه خودم دیدم که ماهیت رابطه به چوخ رفته. چند وقته طرف مقابل رو توی روابط داخل خودم حل کردم؟ نمیدونم! نمیگم تفاوت هارو نمیبینیم و احترام نمیزارم ها، میگم خیلی کم اتفاق میفته که بخوام تمایز قائل شم انگار! 

دوتا مسئله وجود داره اینجا.اول اینکه شما باید راحت و اسوده با طرف مقابل صحبت کنین و خودتون باشین.دوم اینکه نباید هرانچه هستید رو بریزید روی دایره و باید به شدت لول بندی کنین رفتارهاتون رو به تناسب افرادی که باهاشون در رابطه هستید. که این دومی به طرف مقابل هم مرتبطه و اون شناختی که ازش پیدا کردین و مرزهای اون فرد. این یک چالش بزرگه.دیگه شما نمیتونین سر سری گوشی بگیرین دستتون و رو هوا جواب بدین. فکر و فکر و فکر. شاید بگین دارم سختش میکنم، نه.انقدر که من راحت گرفتم خیلی چیزارو شما تو خوابتونم نمیبینین که به کجا میبرم رابطه هارو.

وقتی دقت میکنم توی روابط دوستام متوجه میشم این 2 تا چیز مهمی که پارارگراف قبل گفتم کاملا توشون نیست.مثلا یک دوستی دارم که شرط مورد دوم که برمیگرده به طرف مقابل رو رعایت نمیکنه و من مدت ها درگیر این بودم که ای بابا این چرا اینجوری میکنه!؟

اونموقع اینجوری برای خودم نچیده بودم همه چیز رو.برای همین سو گیری های منفی زیادی میگرم که خیلی مزخرف بودن.

پس تا اینجا شد مرز، رابطه شناسی،خود شناسی و دیگر شناسی.

مسئله بعدی که توی پاراگراف اول و دوم بهش اشاره کردم، مسئله استدلال ها و مغلطه هاست که عمیقا تو پوستم نفوذ کرده.خارمادرمغلطه بازی رو با شازده کوچولو تجربه کردم برای همینم دوستیمون ب فاک رفت. دلایل دیگه ای هم داشت قطعا ولی اگه اینارو میشناختم و میفهمیدمشون میتونستم ازشون جلوگیری کنم(البته گاهی انقدر کثیف هستم که برای نابود کردن کل هیکل طرف مقابل پامو دقیقا میزارم تو این مغلطه ها و به طرف فرصت نمیدم حرف بزنه.مثلا شازده کوچولو کاملا اون ادمی بود که : اگه من یک کپی ناقص از استدلالش رو با  هوچی گری ترکیب میکردم و بزرگش میکردم و میدادم به خوردش متوجه نمیشد و اگرم میشد زبون دفاع نداشت برای همینم: من داشتم بحث رو میبردم دوپامین ترشح شده بود و طرف مقابل کم کم داشت میرفت توی غارش تا من غنیمتی رو که ازش گرفته بودم رو جرواجر کنم.غنیمتی به اندازه غرور و شخصیت و توانایی حرف زدنش. و جالبه خیلی جاها این کارارو میکردم ولی کاملا به صورت ناخوادگاه. واسه همین میگم تو گوشتم رفته قشنگ.) این اتفاقا پیش نمیومد.

وقتی از این مغلطه ها اگاهی پیدا میکنین میفهمین انسان به طور مداوم در حال پیدا کردن الگو هاست.الگو پیدا کردن از طبیعت.از فرمول ها.از رفتار دیگران. اصلا بدون الگو انگار نمیتونه زندگی کنه.نمیتونه پیش بینی کنه و نمیتونه نفس بکشه.احساس نا امنی میکنه. برای همین اولین الگوی رفتاری رو میپیچه دور طرف مقابلش.

و حتما هم نیاز نیست این الگو ها بنیادی باشن.اصلا نیازی نیست. اصلا نیاز نیست که از استدلال های صحیحی اومده باشن.اصلا نیاز نیست شرایط محیطی و موقعیتی توشون ذکر شده باشه.هیچ. ینی انسان در این حد میتونه تقلیل بده همه چیز رو و غلط و قلوت الگو بسازه، اما میتونه بسازه.تونستن.تونستن.

حالا یک سری از این الگو ها سو گیرانست.مثلا رفتارهای طرف مقابل رو به صورت بنیادی به کل شخصیتش میچسبونیم و شرایط محیطی رو لحاظ نمیکنیم لذا چیزی که حاصل میشه یک سری الگو های متوالی و سریع نتیجه گیری شده از کل وجودیت طرف مقابله.همینجا باز درگیر یک خطای دیگه میشیم و اگر یک در هزار اون طرف مقابل اون رفتاری رو که ما مطابق اون الگو بندی کردیم رو انجام داد، میگیم دیدی گفتم؟ این همونجوریه.یعنی توی رفتار طرف دقیقا دنبال چیزهایی میگردیم که باورهای مارو تایید کنن و اینجا دچار خطای سوم میشیم: رفتارهای یک در هزار این ادم توی ذهنمون پر رنگ تر از باقی رفتارهاشه، لذا در حین صحبت باهاش، در حین فکر کردن، در حین پیشبینی کردن رفتار طرف مقابل، اون چیزی که تو ذهنمون "برجسته" شده رو میاریم جلوی رومون و میریم جلو.

مثل یک سلسله.

مثلا یکی از چیزایی که خیلی باهاش درگیر بودم یک مدت علت و معلولی بودن اتفاقات بود که تفکیک کردنش از دلایل همبسته سخته.مثلا افزایش ساعت درس خوندن باعث میشه  انسان نمره خوبی بگیره. درحالی که اینا لزوما علت و معلول نیستن.شما نمیتونین چون طرف مقابل نتونسته نمره خوبی بگیره علت : چون درس نخونده زیاد رو نتیجه گیری کنین. این یکی از عوامل همبستش میتونه باشه و نه لزوما علت اصلی. هزارو یک دلیل دیگه ممکنه وجود داشته باشه.متوجه هستین؟

یک چیزی که باید اینجا ادم حواسش باشه بهش برداشت های ترجیح گرایانست. من ترجیح میدم اینجوری فکر کنم تا شانیت خودم زیر سوال نره. تا حرمت خودم جلوی روی خودم شکسته نشه.تا اون چیزی که نباید تو باورهام عوض بشه عوض نشه.

یک نمونش رو بزارید احتمال سازی کنیم: دوستم جواب پیام هامو نداده.

دسته یک عوامل متوجه با خود:1) از من خوشش نمیاد2) حوصلمو نداره3)باهام قهره، کاری کردم که از دستم ناراحت شده.4)جواب این سوال خاص رو نمیخواد بده و ...

دسته دو عوامل متوجه به دیگری:1)حوصله نداره2)جائیه کار داره نمیتونه جواب بده3)مرده4)اتفاقی براش افتاده5)میخواد رو سوالم فکر کنه بعد جواب بده و ....

10 تا احتمال تقریبا چیدم. مثلا دو حالت از برخوردهای ذهنی من با این مسئله اینه: اگه ترجیح گرایانه باشم و نمیخام خودم زیر سوال برم قطعا دسته دوم رو بر میدارم. اگه دنبال تایید و پیدا کردن جایگاه خودم پیشش باشم قطعا دسته اول رو برمیدارم. لزومی هم نداره که این 9 تا صحیح نباشن یا باشن. جای جالب اینجاست که اینجا  اون چرخه ی مرز، رابطه شناسی،خود شناسی و دیگر شناسی به کمکمون میاد فقط. (: 

 وقتی ادم اینارو بدونه چقدر براش سخته نتیجه گیری کردن و پیدا کردن جایگاه خودش تو زندگی دیگران.خیلی سخت شد کار.اه. تصمیم گیری هم سخت شد.

****

قسمتی از متن زیبای ترانه مورد علاقم از بند استارست رو داشته باشیم:

 i cannot stop this sickness taking over
It takes control and drags me into nowhere
I need your help, I can't fight this forever
I know you're watching
I can feel you out there
Take me high and I'll sing
Oh you make everything okay (okay, okay, kay, okay, okay)
We are one and the same
Oh you take all of the pain away (away, away, way, away, away)
Save me if I become
My demons

 

انگیزه

امروز یکی اومد گفت انگیزه دارین بچه ها؟

هرکی یه چی گفت.یکی گفت اره من یه تتلو داخل خودم دارم.یکی گفت اره دارم.

بعد فکر کردم.انگیزه.

خب یک سری  چیزهارو مشخص کردم براشونم برنامه ریختم.بلند مدت کوتاه مدت.و دارم براشون ی کاری میکنم بلاخره. بعد خب ممکنه اون اهداف گم بشن.یا کمرنگ بشن.اما مسیر رو حفظ کردم.از بر کردم.میدونم چه کاری رو باید هر لحظه انجام بدم.چرا؟چون یک جورایی وقف کردم خودم رو.وقف چی؟آنچه انتخاب کرده ام از پیش.

برای یک لحظه خودشناسی از ذهنم خطور کرد. خودشناسی سخته.مقابله با ان ویژگی هایی که ریدن بهت و دوست نداری داشته باشیشون و اگه تعدیلشون کنی ارومشون کنی و سهم کمتری از خودت رو بدی دستشون تا بخورن، میتونی باهاشون کنار بیای. بعد گفتم وقتی یه چنین چیز بزرگی مثل این هست، مگه میشه ادم بیکار بمونه؟

مگر اینکه تلنگرش نخورده باشه وگرنه کلی چیز هست برای انجام دادن.

دیدگاهم عوض شده. نمیدونم صدقه سر فیزیکه یا ویالن. اما اینجوری شده که معیار های خوب بودن و بد بودن (حضورم تو یک جایی) عوض شده.یک چیزی داشتیم تو کتاب دینی همیشه هم سوال امتحانی بود.میگفت انسانی که مومن است خوبی و بدی و حال خوب و حال بد براش معنی دیگه ای داره.برد و باخت معنی دیگره ای داره.مثلا بردن ینی موفق شدن در راهی که به معبود میرسه.و بد بودنم عکس این.

الانم این شکلی شده. معیار خوب بودن یک چیز: مفید بودن.

فرض کنم میرم سر کلاس  سوال میپرسم تحقیر میشم سوالم اشتباهه دیدگاهم غلطه نفهمیدم اصلا هرچی، زیاد روم تاثیر نمیزاره.اما اگه جواب بگیرم و از اون جوابه یه چی یاد بگیرم تمومه.نتیجه نهایی: عجب کلاس خوبی بود.

سر کلاس فرمانده پوستمو کند.بد پیش رفت افتضاح بود واقعا کل هفته تمرین کرده بودم اما خورده ریزارو بلد نبودم.ترسیده بودم استرس داشتم و از اینکه ازم توقع میرفت سریع همه چی رو تو هوا بگیرم متنفر بودم جون بد تر مضطربم میکرد.تحقیر هم شدم حتی و صحبت کردنم راجع به اینکه نمیفهمه چی میگم به طریق بدی تموم شد. قرار بود اهنگ یاد بگیرم ولی نشد و کلاس نیم ساعته 10 15 دیقه ای تموم شد.

وقتی اومدم خونه هی میگفتم الان باید شدیدا ناراحت باشی.باید احوالت بگیره.ولی هی اون ارشه کشی ای که یادم داده بود میومد تو ذهنم میگفتم بابا کلاس بد نبود. خوب بود.فقط یکم تحقیر شدی.مجبور شدی بهش بگی:فک کن من خنگم.

 به جز این کلاس خیلی خوب  بود.

خب دیگه.اینم ی چیز خوب دیگه...

در ضمن.امشب که با نانی زدیم بیرون خوب بود. فقط بعدش که اومدم خونه با فیلم موجودات عجیب که یک اسپین اف از هری پاتره مثه سگ عر زدم.اصلا بدون اینکه بخوام گریم گرفت و ریخت اشکام. 

فردا طرح جدید گلدوزیم رو هری پاتری انتخاب میکنم و شروع میکنم دوختنش. میزنمش رو سینم.قشنگ سمت قلبم.

ریواچ

میدونی چیه

امشب که ویدوهای مکتب خونه رو دیدم و بندو بساطو جمع کردم همزمان بسطا پیام داد که باهم حرف بزنیم.

و الانم داره پیام میده، توی تلگرامم و دارم قسمت دوم فصل 1 ریک اند مورتی رو ریواچ دانلود میکنم.

بسطا داره میگه: یادته قبلنا چقد میگفتم معماری هیچی جز معماری نمیخوام؟

+اره یادمه.

- الان که دارم میخونم میگم انگار یه چیز عادیه.واقعا باید میومدم اینجا؟ تو خودم گم شدم.

داریم میحرفیم، از این وقفه ها استفاده میکنم و اینجا مینویسم.

چقدر امشب مرتبط شد، چون میخواستم برگردم به کلاس یازدهم.برگردم به 17 سالگی.زمانی که اولین بار ماهی برام ریک اند مورتی رو ریخت روی فلش تا ببینم.

امشب که راجع به جومالی با نانی حرف میزدم متوجه حقاق خیلی تلخی شدم.که متعجم نکرد اما مهر تاییدش نا امیدم کرد.

دقیقا یادمه زمانی که همه قسمتای فصل 1 ریک اند مورتی رو توی یک شب داشتم نگا میکردم ، شب خیلی خوبی بود.جومالی و مقدم متاخر و پسرشون خونمون بودن.شام دست کردن و من نگا میکردم.همه چی فرق داشت.خیلی فرق داشت و جهان اینشکلی نبود.ادم هاشم اینشکلی نشده بودن.جومالی اصلا اینشکلی نبود.اما زنگ خطرش داشت میخورد.

امروز، مورخ 6 خرداد.همه چی 180 درجه چرخیده.و من درحالی دارم ریک اندمورتی فصل یک رو میبینم که جهان انسان های اونشب توی خونه اونروز دگرگون شده.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان