ریواچ

میدونی چیه

امشب که ویدوهای مکتب خونه رو دیدم و بندو بساطو جمع کردم همزمان بسطا پیام داد که باهم حرف بزنیم.

و الانم داره پیام میده، توی تلگرامم و دارم قسمت دوم فصل 1 ریک اند مورتی رو ریواچ دانلود میکنم.

بسطا داره میگه: یادته قبلنا چقد میگفتم معماری هیچی جز معماری نمیخوام؟

+اره یادمه.

- الان که دارم میخونم میگم انگار یه چیز عادیه.واقعا باید میومدم اینجا؟ تو خودم گم شدم.

داریم میحرفیم، از این وقفه ها استفاده میکنم و اینجا مینویسم.

چقدر امشب مرتبط شد، چون میخواستم برگردم به کلاس یازدهم.برگردم به 17 سالگی.زمانی که اولین بار ماهی برام ریک اند مورتی رو ریخت روی فلش تا ببینم.

امشب که راجع به جومالی با نانی حرف میزدم متوجه حقاق خیلی تلخی شدم.که متعجم نکرد اما مهر تاییدش نا امیدم کرد.

دقیقا یادمه زمانی که همه قسمتای فصل 1 ریک اند مورتی رو توی یک شب داشتم نگا میکردم ، شب خیلی خوبی بود.جومالی و مقدم متاخر و پسرشون خونمون بودن.شام دست کردن و من نگا میکردم.همه چی فرق داشت.خیلی فرق داشت و جهان اینشکلی نبود.ادم هاشم اینشکلی نشده بودن.جومالی اصلا اینشکلی نبود.اما زنگ خطرش داشت میخورد.

امروز، مورخ 6 خرداد.همه چی 180 درجه چرخیده.و من درحالی دارم ریک اندمورتی فصل یک رو میبینم که جهان انسان های اونشب توی خونه اونروز دگرگون شده.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان