يكشنبه ۵ اسفند ۰۳
چقدر ناراحتم.غصه دارم.چطور بگم دلم برات چقدر تنگ میشه؟ کاش امشب زندگی تموم میشد. هزاربار گفته بودم از فردای روزها خوشم نمیاد.همش به این فکر میکنم که دارم اشتباه میکنم؟ دلم میخواد تا ابد توی تختم بخابم و تکون نخورم.نکنه دارم اشتباه میکنم؟ نمیتونستم راحت تورو ببوسم. ب راحتی قبل. با اینکه خیلی بوسیدیم هم رو. و چقدر گریه کردیم. من با دیدن اشک هات بیشتر گریه میکردم. طاقت نداشتم. وقتی بهم گفتی بهترین یک ماه تمام عمر ۲۵ سالت بود گریم گرفت. وقتی دم گوشم نفس میکشیدی و حرف میزدی گریم گرفت. من توی بغلت بودم و تو با انگشت هات لب هامو نوازش میکردی. چقدر خندیدیم. چقدر خندیدیم! گفتم چرا ناراحت نیستیم؟ نفس عمیقی کشیدی و گفتی هم خیلی ناراحتم و هم خیلی خوشحالم چون الان کنار همیم.منم همینطور بودم.میخندیدم. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. انگار چیزی تموم نشده. گفتی نرو. دستم رو گرفتی. گریه کردم. گفتم نکن. گفتی نرو. نمیدونستم. مثل ادمی که ورشکست شده و زنش هم ولش کرده به روبرو زل زده بودم. و تو فکر راه حل بودم. گفتم مراقب خودت باش رسیدی خونه پیام بده. گیج و منگ اومدم داخل خابگاه. تو چقدر خوب بودی. زندگی چقدر بد بود.