خیلی هم میخندیدیم.
محدثه لنگش را داده بود ان سمت و لمیده بود روی پای ایدا و میگفت من پیرم واقعا و چرا فلانی به من احترام نمیگذارد و ما میخندیدیم.
میگفتیم فلانی فلان اخلاق بد را دارد، تشر میزند، پرخاش میکند و در همه چی انگشت میکند حتی در چیزهای شخصیمان که ربطی به او ندارد، و باز هم میخندیدیم.
غذای فلانی را تمام کرده بودیم و در عذاب وجدان میغلتیدیم و استرس داشتیم که حالا چه کنیم؟ و بار دیگر، میخندیدیم.
همه چیزهایی که بابتشان مضطرب بودیم و پریشان و ناراحت را میگفتیم و میخندیدیم.
یک ان، نگاهی به خنده های فاطمه و خاطره و ایدا و محدثه کردم. حس کردم پرت شدم درون یک سیاهچاله عمیق و بی انتها، دور دور، انگار که از این روزها فقط خاطره ای میماند جهت یاد آوری اسم هامان به هم دیگر وقتی ده سال بعد معلوم نیست کجای دنیا هستیم و غمگین شدم. اما باز هم خندیدم، ارزش لحظه، فراتر از دلتنگی بعدش بود.