موقعیت فعلی: سر کلاس فیزیک 2، شار مغناطیسی.
***
وقتی راه میرم، وقتی دارم به چیزی گوش میدم،وقتی دارم ظرف میشورم یا لباسارو پهن میکنم روی بند، نمیتونم به چیزی فکر کنم.
تاحالا خیلی پیش اومده خودم رو مجبور کرده باشم که مثل موجودات دیگه ای که وقتی اعصابشون خرابه میرن پیاده روی و فکر کنن، رفتار کنم.
نمیدونم برم توی کافه بشینم، فکر کنم، روی صندلی کنار شط سر کوچمون.
ولی هیچوقت نتونستم.تازه دارم مدل خودم رو پیدا میکنم: هنوز نمیدونم مدلم چیه ولی میدونم مدلم اونجوری نیست.
حالا این ها به کنار،
دیشب از خونه فعلی خودمون، داشتم میرفتم خونه قبلیمون.
توی مسیر چون اهنگی گوش نمیدادم که به مود بی فکری فرو برم، چیزهای مختلفی رو که میدیدم توی ذهنم باهاشون جمله میساختم تا بعدا بیام و توی وبلاگ بنویسمشون.
مثلا مرز بین یک خیابون شلوغ و نورانی دست راستتون و یه پارک مخوف و قدیمی و تاریک در دست چپ، به اندازه یه جدول باریک بود.جدول باریک قصه ما سمت راستش چمن بود و سمت چپش هم چمن.و فقط خودش بود که دو سانتی متر بالاتر از سطح زمین، لخت و سیمانی دراز کشیده بود.هی پامو میزاشتم روش تا راه برم.نیم نگاه به پارک مخوف و باز یک قدم دیگه.تا وقتی تموم شد.
رسیدم به مدرسه قدیمیم.کلاس دوم بودیم.مینشتیم روی لبه سیمانی تقریبا بالای پشت بوم. غذاهامونو میچیدیم تا بخوریم.یه معلم زبان داشتیم که خیلی لوس بود.به بچه های 8 ساله میگفت الان میرم به مدیر میگم بیاد ساکتتون کنه! و من یه دانش اموزی بودم که از معلم لوس تر بودم.معلم میرفت و من پشت سرش گریه میکردم.میگفتم برگرد.
بعدش رسیدم به ردیف مغازه هایی که به هم هیچ ربطی نداشتن.مثل وصله پینه های لباس، یکیشون پلاستیک فروشی بود، یکی رینگ ترمز، یکی نونوایی.روی یک تیکه از این پارچه های وصله پینه ای، یه لیوان قهوه ریخته بود.بوی قهوه، از کافه کوچیکی که همیشه وقتی با بابام رد میشدیم و از کلاس کنکور برمیگشتیم درش باز بود.
استگاه بعدی پمپ بنزین بود.بوی خوش و لذت بخش بنزین سوخته ماشین کل فضا رو پر کرده بود.بوی 3 هزارتومنی هایی که میریخت روی زمین و دود پالایشگاهی که از دور مشخص بود.
از " میدون" تا پل کابلی وقتی تنها پیاده میری، باید خودتو اماده کنی برای اینکه خفتت کنن و تیزی بکشن روت. هر کوچه ای که رد میکردم دراکولایی خسته و خمیده روی دیوار نشسته بود. و بقیه هم موتور داشتن.جوری که خوردنت اسون و بردنت راحت بود.از جمعیت ها رد میشدم و به این فکر میکردم اگه اینجا یکی جیبمو بزنه و من دادو بداد کنم کسی کمک میکنه؟ اصلا نتونستم جواب قاطعی به خودم بدم.همش فکر میکردم با ادم هایی دارم همقدم میشن که مثل من و خیلی های دیگه چیزی برای از دست دادن ندارن.و قرار نیست همه شریف باشن.برای همین قدم هامو یکم سریع تر کردم و با شتاب ثابت به راه خودم ادامه دادم.
بعدش رسیدم به محله قدیمی.و راحت شدم. مخصوصا وقتی پا گذاشتم توی کوچه قدیمی.وقتی تعمیرگاه موتورسیکلت اومد توی کوچمون اینقد مغازه کوچیک و بسته ای رو اجازه کرده بودن که گفتم دوروزه جمع میکنن و میرن.اما دیشب، از لای موتور و دیوار رد شدم و رفتم.ما از اون کوچه رفتیم و اونا هنوز هستن (:
خلاصه.رفتم و اومدم.
و خوش گذشت.
راستی میخام دو بار در هفته پست بنویسم.دلم نمیاد.اینجا، سوت و کور بمونه (: