این نامه ای به ریچارد فاینمن است:
ریچارد عزیزم.نمیدونم توی انگلیسی چجوری میتونم اسمت رو خلاصه کنم تا مجبور نباشم بگم "ریچاااارد". الان توی گوگل سرچ کردم ؛ به سه صورت میشه این کارو کرد :
Richard
اسم خاص مذکر (مخفف : Dick یا Rick یا Rich)
از کدوم خوشت میاد؟ نمیدونم توی فرهنگ امریکای اونروز(یا حتی امروز) کسی میپرسه: "دوست داری مخفف اسمتو چی بگیرم؟" یا نه. اما من از ریک خوشم اومد.
ریک عزیزم.دبیرستان، یک پاراگراف بیشتر از تو نبود.و یک ایا میدانید؛ که توی امتحانا نمیومد.یک چیزی راجب ذرات نانو بود.و تصویر تو با کت مشکی در عکس سیاه سفید."دانشمند جوانی که با اعتماد به نفس راجع به مسئله ای غیر قابل باور صحبت میکرد."
و سالها بعد، زمانی در وبلاگ چارلی عکس زیبایی رو دیدم از مردی با موهای فرفری سفید و چروک های روی پیشونی. دلم میخواست برای من باشه اون عکس، اواتار من،پروفایل من و هویت مجازی من، اما خب، یک نفر زودتر تورو برداشته بود!
برای همین من همیشه از دور تورو نگاه میکردم.بیوگرافیتو میخوندم و عکساتو به مدت طولانی "نظاره" میکردم.به تو در پروژه منهتن و در کلاس درس تکینگی فکر میکردم و سعی میکردم بفهمم احساست چی بوده.پشت اون نگاهی که برق میزنه و اشاره میکنه به تخته که یک نمودار عجیب روش کشیده شده. به تو زمانی که عکست با همسر اولت رو برای دوستم فرستادم تا برام بوکمارکش کنه.به تو وقتی از دست استاد فیزیک 3 و فیزیک 2 ام دلسرد و خسته بودم.به تو.
ریچارد عزیزم.اولین بار که احساس کردم یک نفر سر در گم و پر اشوب است از اینکه نمیداند خدا وجود دارد یا نه، زمانی بود که فهمیدم تو ندانم گرا هستی. شاید هم سردرگم و پر اشوب نبوده باشی، نمیدونم.شاید خیلی راحت پذیرفته باشی و این چیز عجیبی نیست.اینکه خدا نباشد.عجیب اینجاست که خدا یک معماست و تو عاشق معما حل کردن بودی.و تا وقتی معمایی رو حل نمیکردی بیخیال نمیشدی.عجیب اینجاست...(هنوز چیزی راجب اندیشه های اینچنینی تو نمیدونم، اما چه فرقی دارد؟ از علم و درجه سواد و لذت بردن از تجربیات "هریپاتر طور"ای که برای ما نقل میکنی کم میکند؟خیر)
ریک عزیزم.کتاب خاطرات تورو شروع کردم.ماجراهای فیزیک دان قرن بیستم.در 20 صفحه اول اما سرخورده شدم.باورهام فرو ریخت.تصور رویاییم نابود شد.و برای یک ان احساس کردم دانشمند بودن و نابغه بودن منحصر به افرادی با ویژگی های اخلاقی خاصی مثل تو (توی عزیزم)و ادیسون و فارادی است.از کودکی در مدار و فازمتر و ریاضیات غوطه ور. خب، من اینجوری نبودم.کدکی و نوجوانی من با کتاب هری پاتر و شمال و جنوب کامیک جان کنستانتین گذشت.با روش های مجادله گفتاری. با کش رفتن کتاب از کتابخانه مذرسه.اما نه کتاب ریاضی ای که تو برداشتی و سینوس و کسینوس و خوندی.من سبک شناسی ملک شعرا بهار رو برداشتم.
ریاضیم خوب نبود تا وقتی رسیدم به سال اخر دبیرستان. نه توی جبر سریع بودم و نه هندسه چندان خوبی داشتم.در نتیجه نه در مسابقات مدرسه ایِ شما من رو راه میدادن و نه در محفل افلاطون.هنوز هم وقتی یاد جمله پدرم میفتم "سعی کن ذهنت رو باز کنی" برام یک چیز غریبه.روزها مینشستم و سعی میکردم ذهنم رو باز کنم تا بهتر بتونم فاکتور گرفتن دبیرستان رو یاد بگیرم.
هیچ چیز هیچوقت برای من پروسه ای نبود.همه چیز جرقه ای بود.جرقه ای یاد میگرفتم.و اون جرقه، خیلی شانسی بود.مثلا اگر مسئله فیزیک سختی رو میتونستم حل کنم احتمالا به خاطر روند تدریس استاد یا مسائلی که حل کردم نبوده،جرقه حل اون سوال خورد و اون سوال حل شد.همین.
روزی که فهمیدم به فیزیک علاقمندم به خاطر این نبود که" فیزیک رو میدیدم".مثل تو که مدار های موازی و متوالی رو میدیدی،نه.برای این بود که "فیزیک رو میفهمیدم".یا اینکه فکر میکردم که میفهمم.چون اونموقع که ما فیزیک نمیخوندیم!صرفا یک سری چیزهارو مینوشتیم روی کاغذ و معلم اگر معلم خوبی بود، مارو دعوت میکرد به رویا و تصورات زیبا.همین است که میگویم عاشق فیزیک شدم.و چون دوست داشتن،برتر از عشق است.و دوست داشتن طولانی و زیباست و عشق جرقه ای در تاریکیست، پس من عاشق فیزیک شدم.و بعد که فهمیدم چه هست، دوست دارش شدم.
مسیر ها متفاوتند و این دنیا، دنیای نیروهای پایستار نیست.و مسیر موثر است... پس ریک عزیزم، زیاد تناسبی با دنیای دانشمندان ندارم.حداقل تا جایی که از زندگی های اونها میدونم. ایا میشود این مسیر دانشمند شدن، از انحصار ماجراجوییِ سبک ریچارد فاینمن در بیاید؟ (: که البته بسیار زیباست..
شاید.شاید.
ریک عزیزم. بین ترم های سوم و چهارم کتاب ماجراجویی تو رو تموم میکنم.و وقتم رو با زندگی کردن در دنیای تو سپری خواهم کرد.
به امید روزی که تورو ببینم، خیابون هایی که رفتی ، چیزهایی که گفتی و کلماتی که گفتی رو درک کنم... شاید! شاید!