شب نوشته

هایده میخواند. من نشسته ام. دارم به عشق فکر میکنم. به تمامی آدم های که در این ۸ روز به صورت مستقیم و غیر مستقیم متوجه شدم عشقشان را از دست داده اند. با چند انسان به صورت تصادفی معاشرت داشته ام و داستان هایشان را برایم گفته اند. الان، از سر کوچه امدم، در حالی که پیش یکیشان بودم و داشت تعریف میکرد که سارا، عشق سابقش را، سالها پیش اینجا دیده بوده. با او سیگار کشیدم.
از دست دادن عشق انسان را به طرز عجیبی قوی تر میکند. از دست دادن عشق بعد از یک گریه طولانی انسان را به مرحله ای میرساند که مصمم تر شرابش را میخورد و به داستان دیگران گوش می‌دهد و حرف هایشان را باور میکند. بله، از دست دادن، انسان را گاهی پرت می‌کند سمت پوچی و انکار. گاهی انسان را میخ میکند به زمین سفت باور. غیر ممکن است اراده ای محکم تر از اراده کسی وجود داشته باشد که عشق را تجربه کرده است. جهان به کام کسی است که عشق را تجربه کرده است و گاها حتی از سر گذرانده. همان‌قدر که تنت را مثل سنگ محکم میکند و استوارت میسازد، به همان اندازه قلبت را رئوف میکند و پر از مهربانی. تو دیگر تمام شعر های سروده شده را میفهمی. تو وقتی فریدون مشیری میگوید بی تو من با چه فلانی باز از آن کوچه گذشتم را میفهمی. تو سینه ات را حرم گرمایی میسازی که از خودت ساطع شده است. تو چقدر خوب بلدی عشق بورزی! به خودت آمدی. خودت را باور کن. این است معجزه عشق. یک رفتن؟ یک باخت؟ یک شکست؟ اینها جلوی جاری محبت را نمیگیرند. تو وفادار خواهی بود. به آن کسی که کنار او بودی. تا وقتی کس دیگری در تو این شوق را بوجود بیاورد و شمشیر مرلین را از درونت بیرون بکشد. تا وقتی روحی همسان با او پیدا کنی و در بیامیزی. تو در این دنیا یک تکثر خالص را تجربه خواهی کرد. تو باز هم عاشق خواهی شد. چون تنها کاری است که در آن فوق العاده ای.

پی نوشت: ننوشتن در وبلاگ سختم بود، خرده نگیرید. چیزهای اینمدلی را اینجا می‌نویسم. بقیه چس ناله هایم بلاگفاست.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
T=t[(1-v^2/c^2)^-1/2] ]^1/2
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان