تکه هایی از یک گفتگوی جدا طولانی

گفت نه اصلا چیزی نگو و درست نیست و اینها. ان یکی هم همین را گفت که غیر منطقی است. خانم اما تشویق میکرد. فرهنگی بود. اهل نوشتن و شعر و این جورچیزها. زبان نرمی داشت برای انتقاد. دست هم را محکم گرفته بودیم و زل زده بودیم به چشم های همدیگر. گفت با تشر نه، ان جوری بگو. و خوب است که میگویی، شاید نمیداند راهش غلط است. و ما هم سکوت کرده ایم. که درست نیست. گفتم ارام میگویم. انگار که میخواهم در قرن بیست و یک بگویم زمین گردالی گردالی نیست. اما تقریبا گرد است. قبول میکنند، و گردالی بودنش اهمیتی برایشان ندارد، اینور و انورش‌. اما قبول میکنند.
نشسته بودیم. گفتم فلان جا و فلان جا مشکل است. گفت پیشنهادت چیست؟ گفتم واقعا بگویم؟ گفت بله

سرم رو انداختم پایین و با من من گفتم شیوه تان غلط است.انجاها به خوبی کار نشده، اینجا ها به خوبی جلو نرفته. مشکل دارد. دیدگاهتان ایده ال است ن واقع گرا. باید چه کنیم را نمیدانم.
خنده اش گرفته بود. فکرش را نمیکرد. و خب، پنجاه دقیقه بعدی حرف میزد. از این ادم با این همه افتخارات فقط و فقط این بر می اید که پسر خواهرش امریکا و دخترش جراح مطرحی باشد. که بودند. از این ادم همینقدر نظم و جدیت بر می اید. همین که بابت اینکه انقلاب فرهنگی سه سال دانشگاه ها را از کار انداخته بود گله مند بود و میگفت ۶۰۰ هزار دانشجو، سه سال، یک میلیارد و هشتصد سال عقب افتادگی. من هرگز نمیبخشم. هرگز.
کسی برای تو واینساده است. دنیا برای تو واینساده است. سختی کشیدن دارد. زندگی همین است.
امدم بیرون. یک نخ سیگار کشیدم. جهانبینی وسوسه کننده ای داشت. به اینکه برای خودم باز سازی اش کنم فکر کردم. لذت بخش بود.
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان