سر فلکه

امروز با مینا حرف زدم. اونجا ساعت ۹ شب بود، اینجا ساعت هفت صبح. خابم میومد، ولی حرف زدیم. بابت گذشته عذرخواهی کردیم و برای هم ارزوی خوشبختی. دوستی از سر گرفته شد. هرچی دوست مونده، از قدیم مونده. قدیمیا میمونن. میرن ولی بازگشت دارن. آخرش رفت نودل درست کنه برا شام. منم گفتم آخرین چرت خاورمیانه ایمو بزنم و پاشم برم سر تمرین ویالن.
توی کافه همیشگی نشستم. سر فلکه. دلم میخواد به مهرناز کمک کنم زندگیش رو سرو سامون بده. به تارا هم گفتم اگر فکر میکنی ب پشتیبان نیاز داری من نمیمونم خونه زیاد. زود برمیگردم شیراز تا زندگیتو جمع و جور کنیم.
معتقدم اراده انسان بر خیلی چیز ها غلبه میکنه. بر خیلی چیز ها.به نحوه های مختلف. شاید الان جوونم و کلم داغه. ولی تجربه شخصیم اینو میگه.
رساله پروژمو باید بنویسم. امروز باید استارت بزنم.
کتاب جدید دارم میخونم. میکاییل وقتی ایران بود خونده بودش به منم معرفی کرده بود. بار هستی.میلان کوندرا.
استارت فیلم های دهه نود ایتالیا رو زدم. یکی از فیلماشو دیدم. راجع به یه پستچی بود که پابلو نرودا زندگیش رو تغیر میده. ازدواج میکنه و تو اعتراضات میمیره. فیلم قشنگی بود. سینمای اروپا شاید به کندی جلو بره برا بقیه ولی برا من همونم کند نیست. جزئیات زیادی میده ب ادم. لذت بخشه.
خوشالم فک کنم. خوشحالم نباشم، ارومم. تاحالا این حجم از ارامش رو تجربه نکرده بودم. الان توی بازه خوبیم.
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان