شهر روبروی ما بود. از کوه مادر گرفته تا هتل چمران را میتوانستیم ببینیم. او، روی تپه کوچک خاکی نشسته بود و سیگار میکشید. بهش گفته بودم کنارم بایستد. وقتی ایستاده بود گفتم خرابش کردی، ما میتوانستیم ان قله های دور دست را فتح کنیم. ناراحت شد و رفت. و روی تپه کوچک خاکی نشست. بی خیال عادت همیشگی اش، اینکه کثیف نشود.
من اما ایستادم. رو به ابرها. نه در انتظار طلوعی، و نه چشم به راه غروب. فقط رو به ابرهای دود گرفته اسمان.و پیش خودم زمزمه کردم که بدون تو فتحشان خواهم کرد. به ذهنم رسید کلاس صخره نوردی بروم. من از دو چیز میترسیدم، شیب و سر خوردن. انگار هیچ وقت به پاهایم اعتماد نداشتم. اینکه من را کجا میبرند و چطور زاویه اشان را برای اینکه نیفتم تنظیم میکنند. گاهی که اعتماد میکنم نتیجه بد نیست. مثلا وقت هایی که حالم بد است، خیلی بد، به مغزم میگویم امروز را تو هندل کن، من نمیتوانم. و او مرا میبرد دستشویی. مسواک میزند برایم. لباس میپوشد. بیرون میزند. کم کم بیدار میشوم از خواب و حرف میزنم با دیگران. به ناگاه وسط این همهمه تصمیم گیری های متوالی میفهمم یک جایی دوباره خوابم برده و با سکوت بین یک مکالمه معمولی بیدار میشوم.
من دلم گرفته است. دیروز قرص هایم را نخوردم. و امروز بدون تعارف و بی اغراق قریب به شانزده ساعت خواب بودم. وقتی هم بیدار شدم در بالکن سیگار که میکشیدم تازه متوجه شدم که «پا» دارم. تازه متوجه شدم که ادمی که دیشب خوابیده به نظر خیلی زندگی اش را سرسری گرفته و اصلا سعی نمیکند سختش کند. ادمی که کارش چندان هم درست نیست و به نظر باید مقدار زیادی سر و سامان اساسی بدهد به کارهایش. ادمی که با ذکر من افسرده ام به خودش اجازه شانزده ساعت خوابیدن میدهد و اینده را میزند به کص مبارک گاو. ادمی که از مشکلات، فرار میکند. خلاصه اش کنم امروز روز بازنگری بود. ولی تا امدیم بازنگری کنیم دوباره خوابش برد.مثل الان که خوابم می اید. مثل امیدواری به فردایی که در ان زندگی جمع و جور شده باشد.