به وقت اسپین ذاتی: احوال هیدروژنی: شب سوم

به عناصر گرما میدن تا به گاز تبدیل شن، و بعدش از اون گازه الکترون سرزنده عبور میدن تا به الکترون های خنثی برخورد بکنه و در طی این برانگیختگی و بازگشت به حالت اولیه میلیون ها الکترون، محیط روشن شه: لامپ.

لامپ هیدروژنی اما یه رنگ خاص داره، ی بنفش سرد و خجالتی و کمرنگه.  دقیقه اخری که یه جادو روت انجام میشه و نا پدید میشی، این دود بنفش به جا میمونه.مثه غباری که فوت میکنی از روی کتاب ها هستا، همینقدر بی ازاره.

ولی همین زیباروی، وقتی قاطی ید میشه و حل میشه تو اب، میشه یه اسید. اسید بسیار قوی، که دو حرف هم بیشتر نیست: HI!

احوال هیدروژنی ماجرای همین حاله. وقتی که یهویی داده ها و اطلاعاتی رو به هم وصل میکنی که با واقعیت میخونه. اعصابت بهم میریزه و میدونی که جلوی خودت رو نمیتونی بگیری و زودتر از اونچه فکرشو بکنی کل ذهنت رو تسخیر میکنه.

اما کدوم واقعیت؟ مال خودت‌.

میدونی، وقتی آنقدر شناختن زمان بره و احساسات انقدر پیچیده هستن که شاید تو مرحله قضاوت معلق نگهت دارن، یکم نتیجه گیری غیر منطقی میاد.ولی از طرفی به تنهایی توانایی اروم‌کردن خودت رو نداری و بعد از اینکه حکم اعدام رو صادر کردی شاید به این فک کنی که هیدروژن مخت رو ذوب کرده.

تموم شد اون دوره. امشب مشخص شد که دوره زیر تیغ بردن طرف مقابل تموم شده. بله و این یه موفقیت جدیده. عصبانی شدن، ریشه رو نزد و جای تبریک داره. پس تبریک به من، به تو به ما.

صد البته که تنهایی به اینجا نرسیدم. و چیزی که بهش اشاره کرد این بود: نباید که همش تو تغیر کنی.

باعث شد به این فکر کنم که من تاحالا زیاد پیش نیومده که بگم تقصیر خودم نیست. برای همین همیشه خودم رو راست و ریست کردم، یا سعی کردم بکنم که احتمالا نتیجه خوبی هم نداده.ولی همیشه برام واضح بوده که احتمالا قسمت اعظمش رو تقصیر خودمه تو همه چیز و ایراد داخل خودمه و منم که به اندازه کافی، بچه خوبی نیستم. البته اینجور نبوده که از این بابت سرخورده بشم. یعنی خیلی جاها، با همین ایراد هام به جد خودم رو دوست داشتم، اون چیزی که فکر میکردم ایراده رو. یعنی، اون قسمت مظلوم قضیه هم نیستم. و جالبه که همین که اقرار میکنم قسمت مظلوم قضیه نیستم باعث میشد بیشتر به این نتیجه برسم که ادم بد ماجرا منم‌.

و حتی الان که نوشتمش، حس بدی ندارم. 

بهم کمک کرد درک کنم و کمکم کرد تو باتلاق شک دست و پا نزنم، و البته که هنوز جا داره برای فهمیدن، ولی این تلاش رو دوست داشتم و قدردان کارشم.

_______

میشه شرایط شرایط سابق باشه ولی مسیری به رستگاری باز کرد؟ میخوام ببینم چقدر هزینه برمیداره. و از امشب شروعش کردم. این سری فرق داره، و دلیلشم سادست، چون با ترس شروع شد. میخوام ببینم ترسیدن چقدر غیرتمو ب جوش‌ میاره. بیینیم این پروژه چی میشه.

_________

امروز داشتم به یه رویای خیلی شیرین فکر میکردم. دلم میخواد هر بار که فکر میکنم بهش حزئیات بیشتری رو بهش اضافه کنم و احتمالات بیشتری رو مورد برسی قرار بدم. اما دلم نمیخواد این برسی ها باعث از بین رفتن ماهیت شیرین رویا پردازی بشه و اون رویا، چون احتمال زیاد شدنیه، ب جای هیجان انگیزی روشن جای احساسشو بفروشه به اضطراب.  برای همین نمیدونم زیاد بهش فکر کردن کار درستیه یا نه.شاید هر چند وقت یه بار، بد نباشه. البته زمینه محقق شدنش رو هر روز باهاش درگیرم، یعنی زیادم ازش دور نیستم.

_______

وقتی روبروی یک منبع نوری قرار میگیرین، حتی اگر در همه جهت ها نور بتابونه، باز هم نحوه قرار گرفتنش نسبت به مستقیم ترین حالت در دسترس،و‌ همچنین نوع مواجه شدن شما باهاش و مدلتون،  مقدار تابندگی فرق داره.

______

سر جمع روزای قشنگیه. هیجان انگیزه و دلم میخواد ساعتای روز کش بیان.هر روز.

شب بخیر، خوب بخوابید.

به وقت اسپین ذاتی: هزار و یک شب: روز دوم

هزار و یک شب پیش، تو هوای گرم تابستون ساعت های دور و دیر شب نشسته بودم زیر یه لامپ کم مصرف گوشه حیاط کوچیکمون که... "که" نه، که نماد سقوط در یک ماجراست، "و" بهتره. به معنای پاهایی که خودشون حرکت کردن. اما، "زیر یک لامپ کم مصرف گوشه حیاط کوچیکمون "دین مارتین گوش میکردم"" کاملا مناسبه، کسی نمیفهمه چطوری دین مارتین رو پیدا کردم و چی گذشت که شروع کردم گوش کردن، ماجرایی که قبلا اتفاق افتاده بود، اتفاق افتاده بود. پس..:

... دین مارتین گوش میکردم و روی در خونمون مینوشتم: sway.

زیاد نگذشت تا روم باز شد و یه قدم اومدم جلو و دکمه های این دنیارو باز کردم و دیدم چیزای قشنگی این زیر هست. دست کشیدم روی احساس کلمه ها و رفتم تا سفر به انتهای شب. 

پشت حیاط مدرسه بودیم، ایزما گفت میدونی درس امروز چیه؟ گفتم نه. بگو! اونم گفت باید زندگی خودت رو یک فیلم تجسم کنی و بشینی بیرون ، روی صندلی های سینما و پرده رو ببینی که میرقصه. تو دیگران رو میبینی توی فیلم خودشون نقش اصلین. میبینی برای اون شخصیت چی مهمه، چرا فکر میکنه که اون چیز مهمه و  یک چیز وقتی براش مهمه، چه تغیری توی رفتارش بوجود میاره. بعد دلیل رفتار خیلی هارو میفهمی، نه اینکه باهاشون موافق باشی یا تایید کنی، فقط متوجه میشی اونها دنیارو چجوری میبینن. پشت حیاط مدرسه سبز بود، به دیوار سیمانی پشت کتابخونه یه physicsgod بزرگ نوشته شده بود.با بغل یه سکه کوچیک حک کرده بودم.

برای چند ثانیه، احساس کردم  نشستم و دستمو زدم زیر چونم و دارم با لبخند نگاه پرده دوران دبیرستانم میکنم. انگار که نشستم جفت اون ریحانه و داریم خاکشیر هورت میکشیم. فیلم سیاه سفیده. 

همونطور که فیلم شب پونزدهم بهمن 98 سیاه سفیده، همونطور که اهنگ گوش دادنم توی ماشین برگشت از یاسوج، دست تو دست سبزابی کبود سیاه سفیده. شلوار گلگلی روز کنکورم سیاه سفیده، اذیت کردن ماهی سر جلسه امتحان نهایی هم. دیدن لئون دم در سینما مهر با لباس ابیش و پریدنمون تو چاله های اب بارون نزدیک باغچه مدرسه با سیب گلاب. همونطور که برگه اچاز پر از نوشته ای که روز تولد پارسالم صبح، باهاش موشک درست کردم و انداختم تو شط سیاه سفیده.

حتی چرخیدنم دور خودم وقتی داشتم اهنگ لوئی ارمسترانگ رو با نور زرد مسیر خابگاه 14 ترکیب میکردم کنار فریبا،هم.

________

ساعت دو شب تلفن داشتم از دوست دوری که در شرقی ترین گوشه ایرانه. نیم ساعت شنیدین صدای عزیزی که میلرزید... کاشکی این بخت پریشان اروم بگیره و اگر نگیره، ...؟

_____________

با سیب گلاب راجع به هاله صحبت میکردیم وقتی در یک جمعی دیگران متوجه باشند دو نفر باهم صمیمی ترند. دلم میخواست بهش بگم که چقدر احساس زیباییه که ببینی کسی، دوست داره و میخواد که همه بدونن حسابت از بقیه جداست و مصممه این هاله رو در مقابل همه دور خودتون دوتا حفظ کنه و بسازه. یک جور قدردانی و امنیت توی دل ادم شکوفه میزنه.

_________

برای چارلی عزیزم:  لباسی که رنگ ابی داشته باشه و توش ستاره باشه رو پوشیدم تا در دلتنگی تو شریک باشم. عزیز ترینت در شادی و ارامش باشه.

_______

اینم از هزار و یک شب قصه زندگی. هزار و یک شب بودن.

به وقت اسپین ذاتی

بین ترم همه چی تو خودش داشت، فیلم و کتاب و سریال و فیزیک و کار و بیرون و مهمونی و اشنایی. ماجرا زیاد داشت، داره، خواهد داشت. مجموعا بین ترم خوبی بود.البته یه چیزی رو متوجه شدم. این که بعضی مواقع برنامه میریزی که ماجرا بسازی و از این سیر لذت ببری، ولی میبینی خستگی مسیر فقط باهات مونده. بعضی مواقع همه چیز اتفاقی رخ میده و درگیر ماجرا میشی ولی بازم خستگی مسیر برات باقی میمونه. یعنی وقتی نگا به تصاویرتوی ذهنت میکنی میگی عه، چقدر خوب بود، فلان اتفاق و فلان اتفاق افتاد ولی دقیقا وقتی داری این تعاریف رو میدی، همزمان میخوای سریع تر بگی خوب بود که تموم شه بره و دوباره استراحت کنی. من یه دوره این مدلی رو گذروندم قبلا، که هرکاریم میکردم، هرجاییم میرفتم با هرکسم حرف میزدم چیزی که میخواستم رو نمیورد. شاید 12 ماه پیش بود، و بعد نه مثل یه صاعقه که بزنه و بسوزونه و دیگه اصلا به حالت اول برنگردم، مثه این که فرض کن یه قند رو بندازی توی چایی، بعد تو کف لیوان نشستی، وقتی داره حل میشه خیلی غلیظانه شیرینه و کم کم کل چایی رو در بر میگیره، البته توام از کف کم کم میای بالا و از این غلظت دور میشی. کل چایی اما شیرین میمونه. اون قنده همون اتفاق طولانیه درگیری با "چرا خوش نمیگذره " هست. اینجوریم نیست که رهات کنه.میمونه. اون دوران رو یادمه که یهویی به خودم اومدم دیدم لذت نمیبرم. و به اولین نفری که، اون زمان گفتم شیخ بود. من دیگه 17 سالم نبود و قسمتی از این مواجهه موقعی بود که دیدم اسودگی 17 سالگی رو ندارم.(نداشتم، شاید، حداکثر 12 13 ماه پیش.).

این بین ترم برای من یکم حیاتی بود چون میخواستم ببینم اون حس هنوزم باهام هست یا نه. اون قنده حل شده بود، ولی از اون غلظت فاصله گرفته بودم ، سوار یه ملکول اب شده بودم و پرواز کرده بودم بالا تا بخار بشم و از این لیوان بزنم بیرون. البته که هنوز خارج نشدم، اما نزدیکم. نمیگم توی سطحم، نه، احتمالا یه چند میلیمتری فاصله دارم و بعدشم باید خوش شانس باشم که چایی هنوز داغ باشه و نخوام با کشش سطحی درگیر کنم خودمو و بعد سریع بشم گاز داغ عضو حزب ابرهای کوچک اسمان ابی.

بین ترم خوبی بود مجموعا. راضیم.

الان ساعت 2:41 ظهره و سر کلاس فیزیک موسیقی هستیم. محسن داره حرف میزنه و راجع به فرکانس صدا توی ...

2:46 دقیقست، سر کلاس بودم و یادم نمیاد جمله قبلیم راجع به چی بود.جالبه بدونین وقتی نشستین و دارین اینارو میخونین نور صفحه لپتاپ داره به شما فشار وارد میکنه.  زیر پتو لم دادم و دفترامم اینور اونور پخش و پلائن و خونه در یک سکوت ارامشبخشی فرو رفته، زمستون اینجا، توی جنوب دیگه تموم شده و این باد خنکی که از لای درز در و پنجره وارد میشه ته معجزست. صدای جیک جیک یک مشت گنجشک رو میشنوم. کلاس تموم شده، استاد رفته و منم خدافزی کردم، صفحه رو بستم.

وقتی دکه پیش استادیوم رو مینوشتم رو خیلی دوست داشتم.به ماجراهای زندگیم فرصت ثبت شدن میدادم و مینوشتم. و حیفه که الان که احتمالا زندگیم روی دور تند داره میفته، اینکارو نکنم. من خیلی این مدت با خودم رو راست تر و صادق تر بودم.سعی کردم به تجربه بیش از بیش اهمیت بدم و احساس میکنم تو یه سری چیزا دارم به اون سرسختی ای که خودم همیشه دلم میخواست ته دلم بهش برسم میرسم. مسئله تعلق و تعهد هم خیلی خوب داره جلو میره و از این بابت خوشحالم چون فهمیدم نباید با ذات خودم بجنگم  و این رو پذیرفتم که برای من ارتباطات و درگیر دیگران بودن با درک اینکه میان درگیران هستم  مهمه. و البته یهویی نبوده قطعا وتصویرم از خودم و دیگران معتدل شده تا اینجا.و این زیباست که میبینی از دست یه سری چیزایی که روحتو میخوردن و مثه شبح افتاده بودن به جونت خلاص شدی. و چه احساس سفید و خنکیه اون لحظه که در خلال تجربه میفهمی واقعا ها! من دیگه فلان خصوصیت رو ندارم! 

درمان.

عصر ثباته. کلی تمدن درون خودم اتیش زدم و کلی چیز خوب و بد مردن تا به این جا رسیدیم.(البته دقیقا به معنای دوره های بازی سه جرم کیهانی نیست) اولین باری که جرئت کردم به این اشاره کنم وقتی بود که داشتم با ایزما حرف میزدم. از خودش گفت.منم از خودم گفتم. البته هنوز حضوری ندیدمش و احتمالا هفته اینده ببینمش. جرئت به خرج دادم و گفتم: فکر کنم فصل جدیده...

کیمیا برگشت. و این جمله دو کلمه ای به اندازه کافی بزرگه که توضیح دادن خرابش نکنه. (((((:  اما به همین نوشته بسنده میکنم. فقط 29 دی که این انفجار نور رخ داد، خیلی احساس خوشبختی میکردم.

همچنین دارم با مفاهیمی مثل اعتماد کردن، زمان خرج کردن، صبر کردن دست و پنجه نرم میکنم. خیلی نرم.مهر 98 رو یادمه که به سبک اون دوران خودم با این مسائل غریبه بودم. 

به هر حال، فکر میکنم نیازه در گیر یه دوره دیگه بشم و مرتب بنویسم. مثلا تا 25 چطوره؟

از 25 ، به 25.

به وقت اسپین ذاتی.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان