پورتال تا بی نهایت

از جلسه امتحان تئوری ازمایشگاه خارج شدم. کولم رو روی زمین گذاشته بودم چون خیلی سنگین بود.منم به مسافرت کردن با چمدون و ساک و بندو بساط، عادت نداشتم.فقط یه کوله.مثل داستانای ماجراجویی.

نیما از در امتحان اومد بیرون، داد زدم "حمیدی! از روی دستت نگاه کردم!حلال کن!" وایساد، گفت" خب بهم میگفتی بیشتر بهت بدم!" گفتم "نه دیگه،ممنون!" دستمو تکون دادم و رومو برگردوندم سمت در. چون منتظر بودم. زمانی که دلیلی برای سربرگردوندن سمت در نداشته باشید، احتمالا همه چیز به طرز قدرتمندی عادی و نرمال، و با توجه به حالات همیشگی شما پیش میرود.درونیات و بیرونیات، مرزهای طبیعی و همیشگی خودشون رو نسبت به محیط اطراف حفظ میکنند. اما وقتی  "چشم انتظار چیزی بودن"  به عنوان  کشور سوم وارد مسئله میشه قطعنامه ها تغیر و قراردادها دچارحذف و اضافه میشه.

جغرافیای درونی هر فرد با توجه به پیرامون،در دراز مدت شکل گرفته و فطریات، تمایل به مهربانی و قدرت و شهرت و عدل و ... اگر در ابتدا وجود داشتند احتمالا در واکنش به انچه از بیرون اعمال شده رخ نمائیدند.تعاملی میان خواسته و پذیرفته و انجام داده شده. خواسته های بی پایه و اساس، تمایلات جنسی عجیب و غریب، باورهای جدا بافته مغایر با اداب و رسوم و مذهب و فرهنگ جاری، در چهارچوب جغرافیای درونی لم دادن و سیگار میکشند.چمیدانم،نماز میخوانند.عبادت میکنند. هرچه هست "دراز مدت" مثل اب جاری سنگ درونی رو خراش داده.

دراز مدت مثل یک جعبه سر بسته،مثل یک فاکتور اساسی و مهم و نادیده گرفته شده و نامرئی پشت هرچیزی که هست و بوده جا داره.چیزهای موثر دیگه توابع درجه اول زمان اند و به صورت ترکیب های توابعی، موثر در موثر، مثل یک برج بالا میرند و در عین حال مثل پنبه نرم و متاثر مولفه های دیگرند.

اه.دلم نمیخواست اینقدر کلمه بازی کنم.

جغرافیای خارجی ری اکشن معقول شخصی و عرفی نسبت به وقایع است.این که مشخص است! دوتا بردار هم جهت و خلاف جهت و متنافر حتی،دو تابع موج سازنده و مخرب، هرچیزی.

فرض کنید از بدو تولد انچه معلم میگوید مثل طوطی تکرار میکنید و با استدلال هایش متوجه وجود باور های قابل پذیرش  میشوید و رفتار و منش اجتماعی معلم به صورت یکدست و یکپارچه بر اساس باور های درونی او است و تضاد عملی احساس نمیکنید.

اگر تماما اثر از خارج باشد و ان را یاد بگیرید پس شما نمونه مکرر اصوات دیگرانید. اما در یکپارچه ترین و منسجم ترین ساختار ها هم همه با همدیر به نوعی متفاوتند و این تفاوت حتی توی به کار بردن "حروف اضافه" ای که توی حرف زدن به کار میبریم، مشهود است. بله، حرف زدن، تنوع درد های جسمی در پریود شدن، حساسیت های فصلی و مقاومت بدن در مقابل بیماری ها. اینها نمیگذارند یکسان بمانیم حتی اگر بخواهیم.روی تفکر موثرند. 

بعد از مدتی، شما به یک الگوی یکسان از تعامل درونیات و بیرونیات رسیده اید.یا در تادند.یا همدیگر را کامل میکنند یا هرچیز دیگر.

اما، این فرایند پیچیده ای که برای شکل گرفتن دو روی سکه شما طی شده با امدن "ستون سوم بیگانه" که ان هم چنین ساختار پیچیده ای را طی کرده تا به روزی رسیده که شما جلوی در دانشگاه منتظرش بایستید، بهم میریزد. 

پی نوشت

خیلی از حرفام احتمالا خام هستند.پردازشی روشون صورت نگرفته به اون حد.چون خیلی پیچیده تر از اینن که بشه بیانشون کرد یا حتی بهشون فکر کرد.شاید شما جداگونه برای خودتون لیست بندی ای از ترتیب مراحل شناخت داشته باشین.این یه نمونه تازه سر از تخم در اورده ی منه...

چون میخام تازه بمونه ویرایش افعال نمیکنم.ببخشید.

۴

اِند_گیم(یک ترم فیزیک)

توی کافینت دانشگاه نشستم و منتظرم گوشیم شارز بشه و لاهیتا اسممونو صدا بزنه تا برم غذاهارو بگیرم،بعدش سوار ماشین بشیم برم یه سفر نصف روزه یاسوج و برگردم.الان که دارم اینو مینویسم،شکمم غارو قور میکنه و مغزم هم همینطور.امروز واقعا نشستم و فکر کردم.به یک ترم فیزیک.به حرفای چارلی که شب کنکور گفت منتطر یک ترم فیزیک توام هستم که بنویسیش.خب،خانم ها و اقایان یک ترم فیزیک اینجانب تموم شد.و بنده زیر فشار امتحانا فکر نمیکنم مغزم باکره مونده باشه.چون مریم مقدس نیستم که بدون ارتباط بر قرار کردن و دست و پنجه نرم کردن با انواع روش های نا امیدی و سردرگمی بتونم تهش به نتیجه گیریای فلسفی ای برسم که نیاز بوده قبلا بهشون فکر کنم.

یک روش پیشه کردم توی این ترم و اونم بی ریشه بودن بوده.فکر میکردم بی ریشگی بی تعلقی و بی اهمیتی سه واژه هم معنی هستند که هر جا دلت میخواست واژه تکرای به کار نبری میتونی ازشون استفاده کنی.ولی امروز که داشتم بعد امتحان درخشان فیزیک از پردیس علوم تا دانشگاه رو پیاده میومدم ،به این نتیجه رسیدم که یکی از مشکلاتی که نگذاشت اون چیزی که باید باشم،باشم همین بوده و این رو هم خودم خواسته بودم و بهشم افتخار میکردم!مینشستم نمرات پاسیمو میدیدم،کویزای نصفه و نیممو میددم!افتضاح بودنمو میدیدم و با بقیه میخندیدم و میگفتم پاس شدیم رفت!این یعنی بی ریشگی!ایول!بهترین روش زندگی!

ولی واقعا اینطور نیست.من تازه به تفاوت این ها باهم رسیدم.شاید برای خیلیا این یه چیز بدیهی باشه و اصلا اثباتش مسخره به نظر بیاد،ولی خب... من دیر فهمیدم.شایدم به موقع!

یک چیز دیگه که یاد گرفتم،پذیرفتن ادم ها بود بدون اینکه بخوای خودت رو ازشون جدا کنی و بزاریشون کنار.و این رو فاطمه بهم فهموند.فاطمه با چشم های صادق.(به قول بهروز)فاطمه با نرمی و لطفات و موهبت الهی.که از گفتنش معذروم.فقط نشون به اون نشون که گفت "شالگردن راه راه داره" و داشت.فاطمه ایی که اگر اونشب تا صبح باهاش حرف نمیزدم،یه عوضی به تمام معنا میشدم.شاید فکر کنین این حرفا کلیشس ولی یک چیز دیگه هم که یاد گرفتم این بوده که کلیشه هارو باید "شد".اونوقت میفهمی چقدر عمیقن.فاطمه بهم گفت که خودم باشم مهربون باشم ابراز کنم اون چیزی رو که هستم و حرف بزنم و ابایی از این نداشته باشم که بقیه فکر کنن ضعیفم.سارا هم همینو بهم گفت سارا هم کسی بود که من ازش چیز یاد گرفتم ولی اینجا فقط یه نقل قول از خودمون میارم:

مهربون بودن ضعف نیست من خودم پذیرفتم که اینطوری باشم مهربون باشم!و عواقبشم پذیرفتم ضربه هاشم پذیرفتم.

-خوش به حالت سارا،تو و بابات از من 10 15 سال جلوترین.

زر نزن عوضی حرف مقت نزن

-جدی میگم!من تازه پذیرفتم که این ویژگی رو دارم و تا بخوام به نتایج شما برسم خیلی طول میکشه

خب اسنپ رسید بعدن میام این پستو ویرایش میکنم فعلا خدافز×!

۱۲

What's happened to Saturday

 Mister k,Mister k

They told me not to be sad

It is just a matter of tim

What if you had stopped the tim

  What if Im stuck on yours 

Mister k,Mister k 

از گروه Aaron ، اگر تشابهی بین حروف مستر کی و یک اقای کی دیگه پیدا کردین،نظر شما محترم.

بماند برای اینده، که امروز به شدت ترسیدیم و اشک ریختیم و نابود شدیم.

یک چک نویس خیلی ساده

یک هفته‌ای هست که دارم توی وبلاگا مثل قدیم میچرخم و اونایی رو که مداومن دنبال میکردم رو میخونم،حدودا ۲ ماه گذشته که چیزی ننوشتم و کامنتی ندادم و منتظر کامنتی نبودم تا سریع بپرم روی صفحه و جواب بدم... انگار که ۲ سال گذشته.

داشتم به این فکر میکردم که درسته که پست بزارم؟خب دلم تنگ شده بود ولی یه چیزی ته دلم میگه"تو که دو ماهه منو ول کردی رفتی و به زندگیت رسیدی الانم برو!برو" ولی ای اون چیزی که ته دلم داری سرم داد میکشی، دل است دیگر،گیر میکند گره میخورد،روزها میگذره ولی ادم گذشتشو فراموش نمیکنه،مثل الان تلفن رو ریجکت میکنه تا بتونه ادامه این پست رو بنویسه.مثل الان دستشویی نمیره دستو صورتشو نمیشوره نمیره غذاشو از سلف بگیره نمازشو یه کوچولو به تاخیر میندازه تا اینجایی باشه که بیشتر از همه جا میتونه توش گل بگه گل بشنوه نق بزنه و دنیای بقیه ادم هارو مثل رمان بخونه.

برگشتم دیدم چند تا از بچه ها ماه ها شده که پستی نزاشتن،فکر میکنم حق دارن.یعنی زندگی به ما اجازه خلوت کردن با خودمونم نمیده.دیروز سر کلاس مهارت های زندگی یکی از دوستام بودم و وقتی داشت درمورد این صحبت میکرد که ارامش از همون دقیقه هایی میاد که شما اهنگ پیانویی رو گوش میدین و به جاهای خوبی که رفتین فکر میکنین،فکرشم نمیکردم اینقدر دلم برای خودم تنگ شه.وبلاگ منو یاد دوران جوونیم،دوران امتحانات نهایی،دوران استرس کنکور،دوران شک و شبهه های خدا پیغمبری،مدرسه و دوستای قدیمیم میندازه.من با هرکدومشون یه خاطره ایی دارم و به تعداد تک تک خاطره ها اهنگ پیانوهایی که میتونم گوش بدم.پس حالا میفهمین چرا اینجا برای من ارامشه،نه؟

تصمیم گرفتم که بنویسم، نه اینکه زرد بنویسم یا سیاه بنویسم یا پیچیده یا ابکی یا هرچی، میخوام این سری یه طوری بنویسم که وقتی بر میگردم میخونمشون صفحات زندگیم برام ورق بخوره.این سری مینویسم،برای اینده ایی که همین فرداست.همین نفسیه که من تا یک دیقه دیگه نمیدونم میکشمش یا نه.همین نقطه ی اخر این خط...

پی نوشت: بچه ها یه چیزی ته دلم میگه کامنتارو ببند،نظر شما چیه؟.

۱۴

ماه سپتامبر 🏁 کوچه شماره#3

این چیزی که میخوانید مخلوطی از حرف های پشت تلفنی من و دوستم هست.و مثل قبلی ها سفر نامه نیست.بیشتر یه جور سفرنامه روزهای گذشته و نگذشته بچگی هست.
گلدان نبودیم که با افتاب خشکمان بزند یا با اب شاد شویم. بلا نسبت انسان بودیم،هرچند هر دو گلی.هرچند کلید اسرار طور، ساخته دست. و هرچند هردو شکسته. ولی ما انسان بودیم.

پشت حیاط مدرسه نشسته بودیم و من جمعیتی را دور خود گرد کرده بودم و سخن میراندم. کسی در جمع بود که با سالها دوستی، نمیتوانست پل بزند و نخ صحبت را از کلافش دراورد. سکوت سیکینیفی بود که به روی هم میگرفتیم تا خدای نکرده با زبانمان دیگری را مراعت نکنیم. روزی را که بتوانم با او راه بیایم نارسیدنی بود! ناممکن و دور و ابدا و به هیچ وجهه.

سنگ هایی را که مردم قلبم به کعبه مغزم میزدند را پرت میکردم روی ادم های شنونده ام. که نر ها مثل لواشکند.ادمیزاد کی توانسته است با خوردن یک غذا زندگی کند، یا اصلا زندگی کند اما به چلو کباب هم فکر نکند؟ تازه چلو کباب، با نان سنگک و نوشابه؟ مگر داریم. دعوایی بود بین منطق سر خم کرده دربرابر طغیان افکار 15 سالگی.

جایی که مصمم بودم وصله ایی در این دنیا ندارم و در بی تخته ی زمانم، به قول گوگوش در یکی از فیلم هایش، غریب اشنایی چراغمان را روشن کرد. سالها گذشت و شبی امد به اسم نه سپتامبر. عجیب این ماه خارجیِ بلاد کفری همان شهریوری بود که 31امِ 96اش ترانز برق ترکیده و چراغ که هیچ،مارا نیز خشک کرده بود. نه سپتامبرِ مصادف شده با نه عاشورا. امیخته با کوپن دوستی های "دارم میرم دسته" ایی.

تکرار مکررات تماس با سوهان روح،ان دوست ناممکن،که حال مونس جان شده بود. که فلانی! امسال محرمِ حرامِ گناه جار زده بودیم و روسیاه، محرمِ معصیت های نصفه و نیمه و بی سرانجام شد! و کمانمان که کشیده شد و عشق را هدف گرفت، گفت همگی مان مست بودیم. که مردگان ان سال بهترین زندگان بودند. آری. که چقدر زیادند دور ما کسانی که عاشق اند و زندگی دارند. زندگیشان مالامال از خوشبختی است اما گچ نشده است روی سوراخ سمبه های گذشته. و چقدر زیادند دل هایی که چشمشان میل کشیده شده است و کورِ حسرتِ بر دل نشسته شده اند. و تا قیامت یادمان خواهد ماند ادم هارا. هرچند پلکی به روی همِ حقیقیمان نزده باشیم و ندیده باشیم و نشاید که ببینیم. خدا راهم ندیده دست به یقه شدیم،ادمیزاد که سهل اندر سهل است.
پایان این نوشتارم و نمیدانم که ایا انسان بودیم؟ درست است متوقعیم که گلدان نیستیم، اما گلدان یک سرو گردن از ما بالا تر است انگار.لااقل اگر سوسن و سنبل و پروانه گرد گل ندارد،کاکتوس دارد که مرهم خاک خشکش بشود.
عجیب است که اسفند 95 فکرش را هم نمیکردم شهریور 98 یک سری حرف هارا بگویم،فکرش را نمیکردم 18 امین روز ماهی برسد که اینگونه به مثابه پرچم ایران،بگذاردمان روی چوب خشک! هرچند مشرقی هستم و خاور میانه ایی و ایرانی و خوزستانی،ولی باز هم فکرش را نمیکردم.

کوچه هفت پیچ: زندگی انقدر پیچیده شده که باید با تلوزین هم صیغه محرمیت جاری کنیم.

نظر خواهی: تصمیم گرفتم یه قسمت ایجاد کنم توی وبلاگ و پادکست بخونم و بزارم.نظرتون چیه؟گوش میدین؟در حد 15/20 دیقه؟ داستانای کوتاهی که میشناسین رو معرفی کنین حتمن(:

معرفی: وبلاگ خیال پرداز نادان را نگاهی بندازید.فراخوانی برای وبلاگی ها داده است.تا دور هم جمع شویم.

عکس: از کامیک کنستانتین است.همدیگر را اینگونه دوست داشته باشیم که:مثلا من ماگم را خیلی وست دارم.دوستم به من هدیه تولد داده.خانم 1 عاشق کلاهش است که مادرش برایش بافته.اقای2 پیراهن شماره هفت کریس رونالدویش را دوست دارد.اگر همدیگر را به اندازه حبی که به اشیامان داشتیم دوست می داشتیم،چقدر دنیا گل و بلبل میشد.

راستی : اگر کسی بلد است با اف ال استودیو کار کند حتمن دستش را بگیرد بالا!

۱۲
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان