افطار در خیابان 46

مسئله تنهایی مهم ترین مسئله زندگی بعد از خودکشی هست به نظرم.حداقل تا این اوایل 20 سالگی. اینها متمم های زندگی هستند انگار. نمیتونم بگم تو مجموعشون چه چیزی جا میشه ولی اونچه نیست که توی زندگیه.شاید ایده کلی مجموعه متمایل به زندگی باشه و انگیزه تک تک زیر مجموعه ها که این مجموعه هارو بوجود اورده، از زندگی نشات گرفته باشه.

نکته اصلی همون ارتباط بین اینهاست.ریشه ای که اون وسط هر دو رو انگولک میکنه.

من بارها توی زندگی به کلیشه ها رسیدم.و بارها کلیشه رو لمس کردم.همون شعرهای دم دستی همون محتواهای تکرار شونده با شکل یکسان.

 وقتی اون کلیشه های شنیداری و دیداری روزمره لباس "شدن" رو میپوشن شمارو میخکوب میکنن.چون توقعش رو ندارین.

بعضی مواقع وقتی این موضوعات که تکراری شدن و کلیشه شدن و همه راجبشون حرف میزنن رو نگاه میکنم، میگم پسر خیلی زیادن.خیلی خیلی زیاد. و این یعنی درد های مختلف و تجربه های مختلف کلیشه ای، ممکنه یه روز به شدن برسن و تجربشون کنم. و خیلی ترسناکه حجم چیزهایی که انسان ها در این چندین هزار سال تجربه کردن. حجمشون.

تنهایی ولی چیز سختیه.یکی از سخت ترین چیزهاست.

اصلا شما یک لحظه به جمع 10 11 نفری نگاه میکنی.هرکدوم در حال حرف زدن باهم هستن. یک چیز مشترکی دارند برای صحبت کردن.یک ری اکشن های مناسبی میدن به حرف های هم که گفتگوهارو ادامه میده.

این چیه که این افراد دارند و میتونن وقت کمی رو باهم سپری کنن؟

من نمیدونم این چیه که اونا میتونن بگیرنش و باهاش ادامه بدن ولی برای تو نهایتن در چند جمله خلاصه بشه.

یک چیزی به ذهنم رسید الان اتفاقی. سامانه های پیچیده چرخشی. با حداقل یک عضو ثابت یا موضوعیت ثابت. گروه ها سه تا سه تا هستند و بعد از یک مکالمه کوتاه تموم میشه و میچرخه روی بعدی ها، حالا یا یک فرد منتقلش میکنه به دو عضو دیگه میچسبه یدونه ملکول پیچیده درست میکنهِ یا نه محوریت موضوعی تاب میخوره و میره روی 3 نفر دیگه.

نمیدونم اصلا چنین چیزی تو سامانه پیچیده هست یا نه .خخخ .

ولی جالب به نظر میاد.

خلاصه برای اولین بار تو زندگیم خیلی دقت کردم به اینکه من یک هم صحبت میخوام! و اصلا قراره مکالمه با کسی که احتمالا علایق مشترک و میل گفتگوی مشترک داشته باشیم چجوری پیش میره؟ یه جوری که مکالمه ها راجع به همه چی باشه.چون معمولا  اگر تک موضوعی یا نهایتن دو س تا موضوع باشه، معمولا پیش میاد.

هیجان زدم برای اون روز.تو هفت ملیارد ادم باید پیدا شه فک کنم.

خیلی هیجان انگیزه فکر کنم. 

همه اینا بعد از افطار توی خونه خیابون 46 اتفاق افتاد. نانی و موری و کولی هم بودن.

هم رزم

الان باید مشغول تحلیل ماهیت موجی الکترون های منفرد باشم.ذراتی که موجن و این سری قراره بدون تداخل بفهمیم خاصیت موجی دارن.

ولی از عصر که پست مزوسفر رو خوندم ذهنم درگیر شده.

برخلاف شاید واژه خوبی نباشه ولی بگذارید ازش استفاده کنم و بگم برخلاف اینکه مزوسفر معتقده تشابه نیازی نیست در انتخاب یک یار.به نظر من نیازه.

اتفاقا، اتفاقا، تشابه در علایق در گستره نسبتا متوسطی باید قرار بگیره تا بتونم وجود ارومی داشته باشم.

علایق ممکنه در خصوصیات اخلاقی منحصرا بروز نکنه.شاید در بازه ای که انسان درگیر تششع اون کار مور علاقه باشه وجوهی از خصوصیات اخلاقیش نمود کنه که ازش حتی بعیده و در حالت عادی زیاد مشخص نیست.مثلا خنده های بلند یا هیجان عصبی که فقط توی موقعیت بروز کنه.

اتفاقا تشابهه مهمه.اتفاقا تشابهه نیازه.من نمیتونم تا اخر عمرم با یک نفر زندگی کنم که هری پاترو تا اخر ندیده یا علاقه ای به فانتزی نداره.نمیتونم از عنکبوت های حکیم و مگس های جاسوس و پرنده های فضایی با ادمی حرف بزنم که تو خطش نیست.اره اره شاید بگین راه میفته و یا حداقل میپذیره، ولی این کافی نیست.اصلا کافی نیست. تازه احتمالشم کمه که تغیر کنه.چرا که محرکش به هر نحوی توی 20 یا 30 سال عمر گذشتش وجود داشته اما اون پتانسیل "اینگونه" شدن رو نداشته.

از طرفی به نظرم برای رسیدن به اون ارامش و "زندگی" حتما نیاز به انتخاب فرد اروم و ساده نیست.الگو های پرخطر هم باید توی لیست انتخاب ها باشن. باید دیدشون باید باهاشون حرف زد.شناخت نسبی بوجود اورد.

بدون تشابهه نمیشه.ذوقی حاصل نمیشه.

شازده کوچولو میتونه با شیخ راجع به اهنگ های همایون شجریان ساعت ها حرف بزنه.شازده کوچولو میتونه با نسیم باد ساعت ها با سادگی کلام راجع به چیزهای مختلف حرف بزنن. شازده کوچولو شازده کوچولو اخ شازده کوچولو.

به جاش من میتونم ... ؟

اممم... چیزه.فک کنم یه هم رزم میخام.

+++++

اپدیت دوشنبه:

البته روزهای پر ارامشی با این ادم ها در انتظارتونه

میدونی به نظرم بیشتر به این ربط داره که تو از زندگی چی میخوای، نه اینکه ببینی زندگی برات چی میخواد.

یادم به یک متن از موراکامی افتاد. داشته پیاده روی میکرده و یک دختری رو دیده.و متوجه شده این دختر دختر مورد علاقه رویاهاشه.

میاد به دوستش میگه من دختر کامل رویاهامو دیدم.دوستش میگه چیه؟جذابه؟ میگه نه.میگه خوشکله؟میگه خب نه.میگه چه شکلیه؟ حتی یک تصویر محو هم یادش نبوده.ولی میدونسته این دختر مورد علاقشه.میگه خب رفتی دنبالش؟میگه نه.اون از غرب میرفت به شرق میرفتم.شاید بعدا ببینمش.

این به هر دو دسته میخوره.

یک مواقعی هم هست که انسان داره خودشو میشناسه.هنوز تصورات اولیش راجع به خودش کافی نیست.اگر بخواد برحسب شناخت طرف مقابلش رو پیدا کنه کمی زمان میبره اما ممکنه احساسات اون رو بشونه رو یک موج و ببرتش اون بالای ابرا و تا نفهمیده یک چیزی شروع شده باشه دیگه.

نمیدونم.

ترم تموم شه بلافاصلهه کتاب 3 شی عجیب رو شروع میکنم.فانتزی خونم  کم شده.

پیرمرد داخل چاه

در یک اتفاق و یک تصادف کلمات، جمله ای خلق میشه که دقیقا همونجا باید خلق بشه و اگر محول به یک دقیقه بعد یا یک دقیقه قبل بشه معنایی رو که باید بوجود نمیاره.ولوله ای که باید شاهد باشیم رو نمیبینیم و دعوایی رخ نمیده.سو تفاهمی پیش نمیاد و همه چی به خوبی و خوشی تموم میشه. قسمت اخر خوبه؟نه! چون چرخ زندگی روی یک نواختی ها و پنهان کاری مفاهیم و مضنانین میچرخه و رازی فاش نمیشه،حرفی موقع ناراحتی زده نمیشه که طرفین رو شکه کنه و جدایی تاریخی ای رخ نمیده.جنگی بوجود نمیاد و انسانی از غصه دق نمیکنه و مردی از خشونت زنی رو نمیکشه و زنی از بی حواسی بچشو توی خیابون جا نمیزاره.

کلمات خیلی مهمند و جایگاه جمله ها مهم تر.

گاهی جمله ای شما رو یاد جایی میندازه که هیچوقت نمیخواستید بهش برگردید.به ادمی که دوست ندارید توی زندگیتون باشهany more. 

به خاطره ای که نباید زنده بشه.

طرف مقابل نمیدونه چی میگه،نمیدونه داره دست روی چه نقطه حساسی میزاره، اما شما میدونید.

...بعدش صداهایی رو میشنوید.با دقت گوش میدین و میبینین دیالوگ هایی رو داره یادتون میاد که

یادتون میاد! با عجله و ترسیده میپرید جلوی در.خودتون رو میرسونین به اون تخته های به هم منگنه شده و سریع فشار میدید تنتون رو به تیکه های چوب.خاطرات میکوبن به در، شما باید جلوشونو بگیرید.از درز در صداهایی میشنوین که مجبورتون میکنه گوشاتونو بگیرید اما!نه!

اگه گوشاتونو بگیرید در ول میشه و خاطرات هجوم میارن داخل.

راه سوم: میدوید سمت کسی که این حرفو زده.گردنشو میگرید.میگید تقصیر توعه که اونا دارن میان! اون نشسته روی صندلی و داره با چشمای ترسیده شمارو نگاه میکنه که از عصبانیت دارید میسوزید.نمیتونه کاری بکنه.سعی میکنه دستای شمارو از دور گردنش باز کنه.میزنه به شما و با اخرین توانشو میریزه تو انگشتای یخ زدش.و بعد شما نگاه میکنید به قربانی...

میاید عقب.بعدش چیکار میکنید؟من میزنم توی سر خودم و گریم میگیره.میفتم روی زانوهام و میخزم سمتش.التماسش میکنم که من رو ببخشه.اون مدام عذرخواهی میکنه که اون حرفو زده.اما من نمیتونم ببخشمش.نمیتونم با کاری که کرده کنار بیام.من با خودمم نمیتونم کنار بیام چون به عزیزترینم اسیب رسوندم و ترسوندمش.گریه میکنم و پشتمو میدم بهش.میشینم روی دوتا زانوهام سرمو میندازم پائین.یک پیرمرد جادوگر یا شایدم یه مست خسته میشم یکهو! و نمیتونم از جام بلند شم.یک قدم تا چاه عمیقی که کندم فاصله دارم.سرمو میکنم توی چاه.گریه میکنم تا کسی صدامو نشنوه.موهای سفید بلندمو میزنم کنار گوشم.خیره میشم به داخل چاه.تهش معلوم نیست.به اخرش فکر نمیکنم.چون همیشه تا قبل از اینکه بخورم به کف خودم رو بخشیدم و نجات پیدا کردم.

اما نمیدونم این سری هم میتونم یا نه.میشه یا نه... میفتم.

دستامو توی هوا نگهمیدارم.سعی میکنم قرص روشنایی در چاه رو بگیرم و قورت بدم.حواسم هست زیاد تکون نخورم تا به لبه های چاه برخورد نکنم و دردم بگیره.نمیدونم تا کی قراره برم پائین.یادم میاد به روزی که از تو جدا شدم عزیزم.برای مرد خسته و سردرگمی که بودم دلم تنگ میشه.دلم میسوزه.پیانو ها توی سرم مینوازند :

 strangers in the night

exchanging glances

wondring in the night,what word the chanses

we,been sharing love

befor the night was tought

somthing in your eyes

was so inviting 

somthing in your smile

was so exaiting

....

 باید منتشر بشه.ببخشید که گیومه ها و د نقطه ها و نقطه ها برعکس هستن.

۱

فرایند فشار ثابت

موقعیت کنونی: سر کلاس فیزیک 2

گاهی اوقات در طول یک روز 4 5 اتفاق ناراحت کننده میفته.نه یک سری ناراحتی ای که ارزش گذاری شده باشه برای جمع.بلکه برخورد به چیزهایی که با انحناهای اخلاقی و فکری ما جور در نمیان و خراش میندازن.از سمت جمع، از سمت درونی، از سمت شخص خاص.هرکدوم اما خواسته یا ناخواسته ،عمدی یا غیر عمد.از روی غرض قبلی یا از روی ساده دلی و بی خیالی.نیت ها مشخص نیست.

سیستم پیچیده ایه که زندگی اجتماعی رو شکل میده و من با نگاه صرف به این قسمت واقعا تعجب میکنم که چرا انسان اصرار بر اجتماعی شدن داره.البته "شدن" درست نیست.انسان اجتماعی"هست".

"انسان را در رنج افریدیم".

گاهی اوقات در طول روز 2 اتفاق ناراحت کننده میفته.که فشار هردو یکسانه.فرض کنید یکیش تظاهر دیگرانه و دیگری تمسخر.

اتفاق اول خودش یک پروسه بی در رو هست.یعنی فرصت نمیکنید عصبانی بشید و "داغ" کنید.همه چیز خیلی سریع اتفاق میفته.مثال میزنم:

دسته آ از دسته ب خوشش نمیاد.دسته ب ارزشی برای دسته آ قائل نیست.برای حفظ روابط دسته ب از دسته آ خواهش میکنه در یک جمع حضور داشته باشه. دسته آ به دلایلی وارد جمع میشه و در عیان خوشحالی خودش رو بروز میده اما نه زیاد.در خفا اما به دسته ب میگه به خاطر تو اینکار رو کردم. دسته آ باعث شده فرد ل که شما دوستش دارید نتونه بیاد.

شما اما به عنوان مرجع لخت غیر قابل تغیر نشستید اون گوشه و به این پروسه نگاه میکنید.دسته آ از تظاهر دسته ب چیزی نمیدونه.دسته ب از دورویی دسته آ چیزی نمیدونه. ولی شما از شگرد ها اگاهید. و این شگرد ها باعث شده فرد مورد علاقتون نتونه کنارتون باشه.

این پروسه ناراحت کننده نیست؟ 

برای من، هست.

اتفاق دوم از سر یک بیزاری شخصیه.ما در جامعه ای(البته در جوامع دیگه با پیشنیه های تاریخی و فرهنگی دیگه هم چنین قضاوت های رخ میده و اسمون همه جا یک رنگه.) زندگی میکنیم که ظواهر بسیار مهمند.نوع پوشش شما ،نوع تفکر شما، نحوه بیان شما، تصمیمات شما،اداب معاشرت شما،احساسات شما هر لحظه ممکنه تحت دستمالی دیگران قرار بگیره.امنیت وجودی ندارید عملا.

حالا همون دسته آ رو فرض کنید که مرز هاتون باهم حفظ شدست و اینقدر حفظ شدست که شما صحبتی با ایشان ندارید.دوست هم ندارید که داشته باشید چون برهم کنش های خوبی از پیش نداشتید.دسته آ در یک اتفاق شمارو مسخره میکنه.مسخرگی ای از سر ابتذال.به انحناهای محترمانه شما بر میخوره.نه فقط به بخش منطقی مغز شما بلکه به بخش احساسی شما هم برمیخوره.شما در آن واحد توانایی دفاعی ندارید.چون اختلاط نداشتن با این جماعت اینقدر در وجود شما نهادینه شده که توقع چنین چیزی رو نداشتید یا اگر داشتید در چنین مسائلی نداشتید.

اتفاق اول و دوم به اندازه یکسانی فشار دارند.اولی 1 و دومی هم 1 و تغیر فشاری احساس نمیشه.فرایند فشار ثابت است.اما! حجم های متفاوتی دارند! به همین دلیل هی بزرگ و بزرگ تر میشه حجم ناراحتی و "کل" است که تاثیر خودش رو میذاره نه "جز".ارزش کل در نهایت بیشتر از جز عه.از جز هم همیشه نمیشه به کل رسید با توجه به این هم فشار بودن.ینی تفاوتی احساس نمیشه توی جز به کل.

خلاصه.شب یلدای همگی مبارک.دیشب یک دقیقه بیشتر به مسائل مختلف فکر کردم.

فال حافظ خوبی برام اومد.برای همتون ارزو میکنم.

ان اتفاق را اینجا جا نگذاشته ام؟

یک سری چیزها توی دنیا هستند که از بقیه چیزها مهم ترن.خیلی واضحه.چیزی که فهمیدنش سخته اینه که چجوری چیزهای مهم رو از عوامل غیر مترقبه دور نگهداریم.چقدر باید برای پیشامد های مختلف استراتژی های متفاوت بریزیم.چجوری بتونیم امادگی روحی برای جا گرفتن توی هر کدوم از این احتمالات رو ذخیره کنیم توی هارد دیسک مغز.

 #چند سال پیش خیلی اتفاقی متوجه شدم توی پیش دبستانی فقط من و یکی دیگه از دخترا از انیمه خوشمون میاد.(الان شاید چیز عجیبی باشه اگه کسی ندونه انیمه چیه یا انیمه نبینه).تابع توزیع احتمال اینکه تو یه دامنه 50 نفری چند نفر علاقه ای داشته باشند به انیمه،یه منحنی بد شکل بود! دختری با لباس پلاستیکی چسبون و قد بلند و لاغر روی جلد یک سی دی کارتون.که رنگ بنفش داشت فقط میتونست توجه من و اون "هم پیش دبستانیم" رو جلب کنه تا حدی که دنبال ادم های مثل خودمون بگردیم و هم رو پیدا کنیم.وقتیم فیلم سینمایی_کارتونی چینیمو اوردم توی کلاس تا خانم معلم بزاره توی تلویزون هیچکس نگاه نمیکرد و کلاس از همیشه شلوغ تر و بی نظم تر شده بود.فکر کنم فقط خودم نگاه میکردم و چند تا دختر دیگه که تصویر گنگشون توی ذهنمه.بعد از اون همیشه باید حواسم میبود که اوقات فراغت فردی رو، وارد فعالیت های متفرقه چند نفره_ که از سر بیکاری صورت میگرفتن_نکنم.مثلا تشدید احساساتم توسط یه صحنه کارتونی مثلا(jacke and fine) باعث نشه توقعات زیادی ماجراجویانه از دوستام داشته باشم و اونارو به دردسر بندازم، موقع ورود به دنیای واقعی این تشدید احساس یه عامل غیر مترقبه محسوب میشه که ممکنه حاصله از هرچیزی باشه! هی برمیگردی عقب و فکر میکنی عصبانیت امروزت  از سر دیدن فلان فیلمه،میری عقب تر میبینی به خاطر فلان غذاییه که رو گوارشت تاثیر گذاشته و وقتی میری عقب تر میبینی به خاطر خواب بدیه که دیده بودی.

##کلاس سوم،مدرسمون اومده بود یه خیابون جدید و همه چی خیلی افتابی تر بود.مرکز شهر بودن باعث میشد اطراف مدرسمون همیشه شلوغ باشه و ادمای زیادی رد بشن.ماهم از پنجره براشون ادا در میوردیم و میخندیدیم.عاشق مدرسه بودم.خونه ما توی کوچه بود و سرویس همیشه توی خیابون اصلی وایمیساد تا بیام.اونروز خونمون طبق معمول شلوغ بود ونمیدونم کی، اهنگ گذاشته بود و اسپیکر رو بلند کرده بود تا تهش.استرس داشتم که زودتر برم مدرسه و برچسب های جانورشناسی رو به معلم بدم تا بزنه به دیوار.ظهرانه بودم.ساعت از 12 گذشته بود اما سرویس نیومده بود.میرفتم تو کوچه سرک میکشیدم. میومدم داخل.12 و نیم که شد، گریم گرفته بود.مامانم زنگ زد به سرویس و اون گفت که نیم ساعت دم خونمون بوده اما کسی نیومده بیرون! کلی هم بوق زده.اژانس گرفتم و رفتم مدرسه.وسطش یادم افتاد به ماشین پرایدی که به جای خیابون اصلی توی کوچه و وایساده بود،و به صدای بلند اسپیکر که نذاشته بود صدای نیم ساعت بوق زدن راننده رو بشنوم.عامل غیر مترقبه ها زیاد بودن...

###کلاس شیشم بعد از یک جریان افتضاح مدرسه ای که بحث اخراجم وسط اومد، بیشتر از قبل کتاب میخوندم و درگیر درس شده بودم. نمیدونم چرا مبصر کلاس بودم، خودم از بقیه بیشتر داد و بیداد میکردم و دیر میومدم سر کلاس و بی نظم بودم. مشاور مدرسمون از ما خوشش نمیومد.سرتق و پر رو و لج باز و بی تربیت بودیم اونجوری که میگفت.ولی خب من مشکلی باهاش نداشتم،از همون کلاس چهارم که مدرسم رو عوض کردند و پام به این مدرسه کشیده شد، میرفتم کتابخونه کوچیک مدرسه که اون مسئولش بود و کتاب قرض میگرفتم.سری کتاب جدید راجع به گروهی از بچه ها بود که توی مدرسه شبانه روزی درس میخوندن و ماجراهایی که براشون پیش اومده بود.خوندن اینجور چیزا باعث میشه بیشتر دلتون بخواد توی سوراخ سمبه ها سرک بکشین.برای همین منم همیشه حیاط پشت مدرسه ول بودم.یه روز دیدم دوتا از بچه های کلاس که درسشون ضعیف بود و کسی باهاشون دوست نمیشد _و خیلی اتفاقی باهم دوست شده بودن، فکرشم نمیکردم یه روزی اینارو باهم ببینم_ دارن یه مکان اسرار امیز توی انتهای حیاط میسازن.یه فضای بزرگ و گِلی بود که کسی اونجا نمیرفت.اونا با نیمکت پل چوبی درست کرده بودن تا از گل ها رد شیم.بعدشم میز ساخته بودن، صندلی هارو چیده بودن . اطراف هم پر از خورده شیشه  که با نور افتاب برق میزد و فضا رو خیلی درخشان کرده بود.

یه روز رفتم اونجا، اوناهم باهام بودن ولی حرف نمیزدن.رسیدیم به اخرش همون موقع یکی از بچه ها اومد گفت معلم اومده زود برگردین سر کلاس.گفتم باشه و تا میخاستم برگردم و قدم اخر رو بردارم و پامو بزارم رو اسفالت، کفشم _که کلا لیز بود_ سر خورد و با تمام هیکلم افتادم توی گل.الان که فکرشو میکنم واقعا نمیدونم چجوری سرویس اجازه داده بود که سوار ماشین شم.خودمو تو ابخوری شستم.از شر گل ها خلاص شدم و برگشتم سر کلاس.معلم هم با اون نگاه سرزنش امیز گفت یه کاری نکن از مبصری درت بیارم! منم سرخ شده بودم.نشستم سر جام. و این لیز خوردن کفش یه عامل غیر مترقبه بود که موقعیت اجتماعی رو تهدید میکرد...

####ترم یک دانشگاه، اتاق دومی که توش زندگی میکردم ادم های خوب و مهمون نوازی داشت.برای همین همیشه اتاق شلوغ بود و هر روز غریبه های جدیدی میومدن داخل اتاق و جرقه های منحصر به فردی میخورد و دوستی های نویی شروع میشد. توی این اتاق، من هم اولش مهمان بودم.یک شب و دو شب موندم و از شب سوم تخت بالا_جفت در رو اشغال کردم و تا ترم بعدی موندگار شدم.اونجا همه چی خیلی راحت بود،قانون خاصی نداشت، تقسیم بندی یخچال و جا کفشی و دمپایی شخصی معنایی نداشت.لباس هرکس روی رخت اویز بود جمع میشد، ظرف هرکس توی اتاق بود شسته میشد و هرکس دوست داشت جاروبرقی میکشید. صدقه سر این شلوغی رو یک روز صبح من پرداخت کردم.

دیر تر از بقیه بلند شدم و رفتم یدونه از اون دوش های 3 4 دیقه ایمو بگیرم و بزنم از خوابگا بیرون.عامل غیر مترقبه این دفعه، پژواک صدای بلند یکی از بینهایت بچه های اتاق بود که نذاشت بقیه بشنوند:من دارم میرم حموم!

رفتم حموم و وقتی اومدم در قفل بود! با تلفن اتاق بغلی هرچقد به یکی از بچه ها که کلیدا دستش بود زنگ زدم جواب نداد.مثه یه الکترون تو سرمای بهمن ماه با یه حوله معمولی که دورم پیچیده بودم،مسیر اتاق و مدیریت رو هی میچرخیدم تا کلید پیدا شه.متاسفانه کلیداصلی اتاق چند هفته پیش گم شده بود برای همین کلید یدکی دست دستمون بود. خیلی اتفاقی اونروز دوتا از همکلاسیام دیر از خواب بیدار شده بودن و تو حیاط منو دیدن.کلید اتاقشون رو دادن برم لباس بردارم و برم کلاس.همونجور که لباس پوشیدم و خواستم از خابگا بزنم بیرون متوجه شدم کلید کمد دوستم توی جیبم نیست! حیاطو گشتم، راهرو رو نگا کردم و یهویی سردی یه جسم فلزی رو روی زانوم احساس کردم.شلوارم که تازه خریده بودمش و بار دومی بود میپوشیدمش جیباش سوراخ بوده!کلید سر خورده بود پایین و اگه شلوارم،بر حسب احتمال، چسبون نبود، کلید کمد رو هم گم میکردم!(:

اتفاقات دیگه ای هم هستن که مداوما تکرار میشن.شلوغی خونه، گم شدن خودکار ابی، تموم شدن گاز ابگرمکن، رفتن برق و قطع شدن اب.خیلی از عوامل غیر مترقبه زندگی من احتمالا عامل داخلی دارن.

شایدم نباید اسمشو بزارم عوامل غیر مترقبه.باید بزارم" همون چیزی که باعث میشه هیچ روزیت مثه روز گذشته نباشه".

۱
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان