انگیزه

امروز یکی اومد گفت انگیزه دارین بچه ها؟

هرکی یه چی گفت.یکی گفت اره من یه تتلو داخل خودم دارم.یکی گفت اره دارم.

بعد فکر کردم.انگیزه.

خب یک سری  چیزهارو مشخص کردم براشونم برنامه ریختم.بلند مدت کوتاه مدت.و دارم براشون ی کاری میکنم بلاخره. بعد خب ممکنه اون اهداف گم بشن.یا کمرنگ بشن.اما مسیر رو حفظ کردم.از بر کردم.میدونم چه کاری رو باید هر لحظه انجام بدم.چرا؟چون یک جورایی وقف کردم خودم رو.وقف چی؟آنچه انتخاب کرده ام از پیش.

برای یک لحظه خودشناسی از ذهنم خطور کرد. خودشناسی سخته.مقابله با ان ویژگی هایی که ریدن بهت و دوست نداری داشته باشیشون و اگه تعدیلشون کنی ارومشون کنی و سهم کمتری از خودت رو بدی دستشون تا بخورن، میتونی باهاشون کنار بیای. بعد گفتم وقتی یه چنین چیز بزرگی مثل این هست، مگه میشه ادم بیکار بمونه؟

مگر اینکه تلنگرش نخورده باشه وگرنه کلی چیز هست برای انجام دادن.

دیدگاهم عوض شده. نمیدونم صدقه سر فیزیکه یا ویالن. اما اینجوری شده که معیار های خوب بودن و بد بودن (حضورم تو یک جایی) عوض شده.یک چیزی داشتیم تو کتاب دینی همیشه هم سوال امتحانی بود.میگفت انسانی که مومن است خوبی و بدی و حال خوب و حال بد براش معنی دیگه ای داره.برد و باخت معنی دیگره ای داره.مثلا بردن ینی موفق شدن در راهی که به معبود میرسه.و بد بودنم عکس این.

الانم این شکلی شده. معیار خوب بودن یک چیز: مفید بودن.

فرض کنم میرم سر کلاس  سوال میپرسم تحقیر میشم سوالم اشتباهه دیدگاهم غلطه نفهمیدم اصلا هرچی، زیاد روم تاثیر نمیزاره.اما اگه جواب بگیرم و از اون جوابه یه چی یاد بگیرم تمومه.نتیجه نهایی: عجب کلاس خوبی بود.

سر کلاس فرمانده پوستمو کند.بد پیش رفت افتضاح بود واقعا کل هفته تمرین کرده بودم اما خورده ریزارو بلد نبودم.ترسیده بودم استرس داشتم و از اینکه ازم توقع میرفت سریع همه چی رو تو هوا بگیرم متنفر بودم جون بد تر مضطربم میکرد.تحقیر هم شدم حتی و صحبت کردنم راجع به اینکه نمیفهمه چی میگم به طریق بدی تموم شد. قرار بود اهنگ یاد بگیرم ولی نشد و کلاس نیم ساعته 10 15 دیقه ای تموم شد.

وقتی اومدم خونه هی میگفتم الان باید شدیدا ناراحت باشی.باید احوالت بگیره.ولی هی اون ارشه کشی ای که یادم داده بود میومد تو ذهنم میگفتم بابا کلاس بد نبود. خوب بود.فقط یکم تحقیر شدی.مجبور شدی بهش بگی:فک کن من خنگم.

 به جز این کلاس خیلی خوب  بود.

خب دیگه.اینم ی چیز خوب دیگه...

در ضمن.امشب که با نانی زدیم بیرون خوب بود. فقط بعدش که اومدم خونه با فیلم موجودات عجیب که یک اسپین اف از هری پاتره مثه سگ عر زدم.اصلا بدون اینکه بخوام گریم گرفت و ریخت اشکام. 

فردا طرح جدید گلدوزیم رو هری پاتری انتخاب میکنم و شروع میکنم دوختنش. میزنمش رو سینم.قشنگ سمت قلبم.

ریواچ

میدونی چیه

امشب که ویدوهای مکتب خونه رو دیدم و بندو بساطو جمع کردم همزمان بسطا پیام داد که باهم حرف بزنیم.

و الانم داره پیام میده، توی تلگرامم و دارم قسمت دوم فصل 1 ریک اند مورتی رو ریواچ دانلود میکنم.

بسطا داره میگه: یادته قبلنا چقد میگفتم معماری هیچی جز معماری نمیخوام؟

+اره یادمه.

- الان که دارم میخونم میگم انگار یه چیز عادیه.واقعا باید میومدم اینجا؟ تو خودم گم شدم.

داریم میحرفیم، از این وقفه ها استفاده میکنم و اینجا مینویسم.

چقدر امشب مرتبط شد، چون میخواستم برگردم به کلاس یازدهم.برگردم به 17 سالگی.زمانی که اولین بار ماهی برام ریک اند مورتی رو ریخت روی فلش تا ببینم.

امشب که راجع به جومالی با نانی حرف میزدم متوجه حقاق خیلی تلخی شدم.که متعجم نکرد اما مهر تاییدش نا امیدم کرد.

دقیقا یادمه زمانی که همه قسمتای فصل 1 ریک اند مورتی رو توی یک شب داشتم نگا میکردم ، شب خیلی خوبی بود.جومالی و مقدم متاخر و پسرشون خونمون بودن.شام دست کردن و من نگا میکردم.همه چی فرق داشت.خیلی فرق داشت و جهان اینشکلی نبود.ادم هاشم اینشکلی نشده بودن.جومالی اصلا اینشکلی نبود.اما زنگ خطرش داشت میخورد.

امروز، مورخ 6 خرداد.همه چی 180 درجه چرخیده.و من درحالی دارم ریک اندمورتی فصل یک رو میبینم که جهان انسان های اونشب توی خونه اونروز دگرگون شده.

دو شکاف

میخوام بگم گاهی چیزی تقصیر ما نیست و مسائل، بزرگتر از این هستند که تقصیر ما باشند.در اصل لقمه "تقصیر" تو دهن هیچ یک از ما جا نمیشه.

اینجوری استدلال میکنم که:

فرض کنید شما، پدر و مادر و خواهر و برادرتون، دوست صمیمی 1 و رفیق1 و دوست معمولی1 تون، استاد a و استادb و استادc از دروس تخصصی مهمتون داخل یک دایره نشستید روی صندلی و یک مرز بین شما و باقی دنیا هست.

خیلی عادی فرض کنید که تصمیم های شما روی هم تاثیر میزاره و شروع کنید زندگی کردن.

دارید پفکتونو میخورید که یک مسئله ای میفته وسطتون و باید حلش کنین.در مقابله با این مسئله شما هر کدوم دو انتخاب دارین. یعنی در مجموع، 22 انتخاب. 

میخوایم دو حالت رو برسی کنیم.

حالت اول اینه که همه از انتخابشون به نفع انتخاب یک نفر دست بکشن.هر انتخاب فقط یک بار مجازه که انتخاب بشه. در این صورت، به ازای هر یک بارrun شدن سیستم، ما 22 حالت میتونیم مشاهده کنیم.

حالت دوم که واقعی تره اینه که انتخاب ها با همدیگه انتراکشن داشته باشن.انتخاب شما روی انتخاب دیگری تاثیر بزاره.این یعنی اینکه:

در مسئله1،  دو نفر هستیم.من و برادرم.من دو انتخاب دارم  حالا من انتخاب میکنم مسئله 1 رو با راه حل 1 حل کنم، این باعث میشه که دو انتخاب بسازه، و یکی از اونارو انجام بده. من یک رو انجام میدم اون 1 یا دو رو انجام میده.من دو رو انجام میدم اون دو احتمال جدید 3 و 4 رو پیش روش داره که میتونه انجام بده.

بعد از اینکه اون یکی از گزینه هارو برمیداره، و انجام میده، نوبت منه که 2 انتخاب بردارم، حالا اون انتخاب 1 اش رو انجام داده و من انتخاب 3 و 4 ام رو میخام انجام بدم....

چرخه پیچیده و ثقیل ادامه پیدا میکنه.

این تعمیم ب دو نفر بود.به 9 نفر دیگه داخل چرخه این کار رو بسط بدین.

وحشتناکه.

و این دایره راتباطات روزانه ماست.اگه ما دچار خشم و نفرت و افسردگی میشیم.اگه فرار میکنیم یامی ایستیم یا گریه میکنیم یا فراموش میکنیم یا میبخشیم یا محبت میکنیم یا درس میخونیم یا ترک تحصیل میکنیم، از این دایره میاد.

من منکر انتخاب نیستم.حق انتخاب رو به انسان دادم. حتی در ابتدا هم باز انتخاب داره.هر انتخابی. اما تنها نیست.و دیگران قطعا موثرند.

حالا شما فرض کن عمل یک انسانو میخای طرفا به شرایط ربط بدی.یا میخوای سرفا به خودش ربط بدی.نمیشه اقا.نمیشه. 

انقدر این جریان عظیمه که نمیتونی ازش فرار کنی.چه در حد یک اب خوردن ساده باشهِ چه پیام توی تلگرامِ چه انتخاب رشته.هرچقدر مسئله بزرگتر میشه دایره افرادی که توی اون مرز با اهداف و تضمیماتتون در عامل اند بزرگتر و بزرگتر میشه.

عدم قطعیت یعنی همین.

دو انتخاب به انسان بده تا بهت نشون بده چقدر خارق العاده میتونه باشه.

دو شکاف به الکترون بده تا برات فانتزی های غیر واقعی وصف کنه.

برای توتورو (تکمیل می شود، موقت)

همیشه انیمه مورد علاقم بود. هیچوقت با دیدنش خسته نشدم.

یک چیز محوی یادمه.نمیدونم با شازده کوچولو دیدمش ،ولی خوابش برد و منو پیچوند یا برنامه ای براش نریختیم ببینیم...

یادم نمیاد. ولی خیلی برام مهم بوده همیشه این انیمه.

چیزخاصیم نداره ها.فقط به مقدار کافی "شگفتی" داره.

نمیدونم احساسم درسته یا نه.ولی امروز یک توتورو پیدا کردم.نه کاملا شبیه، ولی حسش و مزش مثه رابطه می و توتورو بود.

خیلی خیلی خیلی حس خوبی داشت.

البته احتمالا برای اون، انیمه توتورو ی چیز مسخره و فوق العاده لوسه.

برای همین هیچوقت بهش نمیگم.البته هنوزم مطمن نیستم بتونه توتورو باشه.ولی خب یه جوری رفتار میکنه که  با خیال راحت میتونم می باشم.

نمیدونم واقعا.الانم اسمش توتورو نیست.ی چیز دیگست.ولی یک روز اگر مطمن شدم، حتما عوضش میکنم.ینی دوس دارم سریع تر بفهمم تا اسمشو عوض کنم.

فقط خاستم بنویسمش.

فقط خاستم بنویسمش.من از می بودن خیلی خوشم میاد.و خیلی دوست دارم موقعیتش باشه تا بتونم ابرازش کنم.

مثلا اونروز واقعا داشتم جر میخوردم، دلم میخاست با امیرعلی برم زیر ماشینا دنبال گربه بگردم و بدویم و بازی کنیم ولی نمیشد.

ریاضی فیزیک

استاد ریاضی فیزیکمون خوب نیست.

ولی این سری واقعا خوب نیست و ادا و اصول نیست.

هنوز نمیدونم ریاضی و فیزیک خودخوان اند یا به استاد نیاز دارن حتما، اما اینو میدونم که چیزهای اصلی ای که بیان میکنند "هم سنگ" ان. یعنی ارزش واقعی هم سنگه.کسی چیز بیشتری از دیگری میتونه بگه؟ میتونه منطق هارو بهم بزنه ؟نه.

میتونه پیوند بزنه و ارتباط بده و مثل یه پارچه ساتن طلایی یکدست به کل اینها نگاه کنه اما چیز بیشتری نه.

 علوم انسانی جنگ به بار میاره و مفاهیم جدید خلق میکنه و روحیه ادم های متفاوت رو انگولک میده اما ریاضی و فیزیک تاحالا کسی رو نابود نکردن چون یک زبان واحد دارن.وقتی به سیر ریاضیات نگاه میکنی، حداقل تاجایی که توی دانشگاه دیدم، انگار تمام این ریاضیات کار یک انسان واحد بوده.

ولی این راجع به علوم انسانی صادق نیست.اندیشه های متفاوت، دین های متفاوت، منطق های متفاوت، مسیر های متفاوت و جواب های متفاوت.

اما توی هرچی که ریاضی میاد دیگه کسی نمیتونه روش حرف بزنه.کسی نمیتونه جغرافیارو تحریف کنه.یا اب و هوا شناسی رو به سلیقه خودش تغیر بده. البته شاید اینجا گفته بشه که چون این دوتا مسالی که زدم چیزهای مجسم هستن. ولی مثلا هنر یا روانسناسی چیزهای ثابت و از پیش تعین شده و مشخصی نیستند واسه همین مدام در حال تحول اند و ادم های متفاوت میتونن فیلم های متفاوتی ازشون در بیارن.

قبوله تسلیم میشم.اینجا درسته تسلیم شدم ولی به این نتیجه رسیدم که هرچقدر همه چیز مشخص تر و عیان تر و تابع قوانین کلی باشه همه چی قابل پیشبینی تر،هیجان انگیز تر و جالب تر میشه. و این اصلا حوصله سر بر نیست.

مثلا تو ده بار بیا ثابت کن که بردار چجور موجودیه. یا ده بار ثابت کن که اثر دوشکافی یانگ چیه.

اصلا همین قوانین بهت اجازه پیشرفت میدن.اجازه میدن دست درازی کنی توی طبیعت.تا وقتی دستت قطع شه و بفهمی به قوانین بیشتری نیاز داری.

چه بخوای نخوای این دار روت پیاده میشه خلاصه.

ریاضی فیزیک کلاس حمید مشفق مکتبخونه انگیزه نوشتن این هارو داد.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان