انتخاب واحد

انتخاب واحد و ترم تابستون دوتا از قشنگ ترین رخداد های هر ترم و هر سال دانشگاه هستن برام.چرا؟ :

تجسم ارزوهای بر فنا رفته درس خوندن توی هاگوارتز.

وقتی نگاه به کلاس های فوق العاده شلوغ و در معرض ترکیدن ترم تابستون میکنم از شد ذوق زبونم بر میاد. مثل سرسرا هاییه که جی کی رولینگ روزای امتحان توصیف میکنه. شلوغ و درهم.هرکس با یکی حرف میزنه، یکی داره با یکی دیگه شوخی میکنه، یکی کلاس جدید رو میپرسه، یکی منبع استاد رو، سر فصل ها، نمره حضور غیاب، یکی داره به یکی دیگه پرخاش میکنه و چند نفرم احتمالا دارن باهم کل کل میکنن که انقدر پیاماشون کوتاه و سریع و کوبندست.

بعد من با لبخند گشاد گم میشم بینشون، یاد خنکی پاییز بازار وکیل میفتم و همینجوری نگاه میکنم به پیاما، حرفا، داد زدنای استاد و جزوه ای که دارم مینویسم.

به این فکر میکنم که این تازه مجازیشه. اگر واقعی بود چه احساسی داشتم؟ مسلما تعداد به این مقدار نمیرسید، و مسلما گرمای تش شیراز مغزمو ذوب میکرد. همین که حضوری بودن ترم تابستون مساوی با خلوت بودنشه دیگه مزه هاگوارتز نمیده. من به جاش سعی میکنم همین کودکانگی ای که توی مجازی بودنش هست رو بیارم تو رویای به واقعیت نپیوسته و ازش لذت ببرم.

چقدر با کلاس های مجازی گره خوردم. قبلا فکر میکردم زندگیم مجموعه ای از باکس های کوچیک و بزرگ پشت وانت نیسان ابی ایه که اسمش هست: زندگی ریحانه.

when i close my eyes i beside the sea

یادم نمیاد اولین بار کی واژه مینیمال به گوشم خورد. شاید یازدهم شایدم دوازدهم. مطمنم که اونموقع هم از این حرف های قشنگ خوشم اومده بود.

زندگی مینیمالیستی زندگی ایه که هدفش کمک کردن به حذف چیزهای بد یا غیر ضروریه. چقدرم خوب. 

1* چند وقتیه، شاید 2 یا 3 ساله، شایدم بیش از اینها، همیشه دنبال پیدا کردن استایل خودم بودم.واقعا من دوس داشتم چی بپوشم؟تو چی راحت بودم؟چی باعث میشد توی جمع دوستام ازاد و بی تکلف اما مطمئن و خیره کننده ظاهر بشم؟ هیچوقت نمیدونستم. تو این دو سال اخیر، با قرنطینه و افزایش سن و تغیر توقعات خانواده روبرو شدم. البته، شخصا تو قید و بند ایراد هایی که بقیه میگیرن نبودم، چون طعم تفاوت سلایق و پذیرفتگی رو چشیده بودم و میدونستم برچسب ها و اجتماع اصلا بی تاثیر نیست توی این مسئله. از شهر به شهر دیگه جامعه هدف به جامعه هدف دیگه همه نظرها راجع به یک استایل واحد ، به تضاد میرسید. 

بعد از مدتی، یعنی همین چند ساعت پیش بعد از نگاه کردن های زیاد و امتحان کردن های زیاد، وقتی به سیر لباس پوشیدنم نگاه کردم دیدم خاکستری و مشکی  رنگ های منتخبمه.شلوار لی و تی شرت هم بیشترین استفادم. از طرفی توی خونه ما همه پسر بودن، طبیعتا وقتی میخواستم لباس بپوشم یا بخرم نگاه به اونا میکردم یا از کمدشون ورمیداشتم.از طرفی من به خاطر نشناختن خودم و جوری که دوست دارم ظاهر بشم، چیزهای متنوعی میخریدم(خصوصا در این دوسال اخیر) ولی موقع استفاده کردن  راحت نبودم توشون.

شطرنج

دلم برای وبلاگ عزیزم تنگ میشه همیشه.ولی وقتی یک چیزی مینویسم داخلش و میرم، از اینکه چقدر چرت و پرت گفتم و شاید یکی دو نفر اون رو خوندن ، برگشتن بهش باعث میشه شرم کنم.یک جور دافعه که یقمو میگیره و نگاه سرد و پرسشگرش رو میندازه تو چشمام و من هی رومو میکنم اون ور.

برعکس سابق چقدر کم حرف شدم و این رو متوجهم.چارلی میگفت مثه گلوله اتشین هستی وقتی کامنت میزاری. اخرین کامنتی که برای چارلی گذاشتم یک نقطه بود که بگم اینجا بودم.احساس کردم نباید حرفی بزنم، حرفی برای گفتن ندارم، حرفی  که تا تهش رو در اورده باشم وجود نداره. وقتیم تا ته یک چیز رو در نیورده باشی و بخوای راجع بهش  حرف بزنی  نگاه سرد و پرسشگر بالای سرت هی میگه "shame". مثل خانم سپتا در فصل هفتم گیم اف ترونز بالای سر سرسی لنیستر.

البته فقط دلیلش این نبود. حرفی نداشتم که اونجا بنویسم.همین.

و این احتیاط بیشتر شده.خوداگاه نیست. وقتی انجامش میدم بعدش میفهمم که دارم اینکارو میکنم. و بعدش نمیتونم صحبتم رو ادامه بدم و ترجیح میدم با یک "ولش کن" تمومش کنم. وقتیم ازم میپرسن خب چرا نمیگی یا چرا کامل نگفتی، باز هم محطاطانه و محافظه کارانه نگاه میکنم به خودم و میگم واقعا الان باید بشون بگم که:"فکر میکنم نیازی به گفتن اون حرفا نبود چون با گفتن اون حرفا احساسات درونیم رو اشکار میکنم و این برام زیاد خوشایند نیست" حتی اینکه بخوام این توجیح رو هم بگم به نظرم اصلا درست نیست و در نهایت اون قسمت مکالمه رو تموم میکنم. بعد از یک مدت وقتی نگاه میکنی میبینی دیگه کسی نیست که جلوش بریزی بیرون. و الان برای همینه که اینجام.

جولیا

ممنون از مصطفی بابت یاداوری وجود چنین خواننده ای. احساس میکنم تا چند روز دیگه بهتر میشم و این اهنگ نوید خوب شدنه. قطعا همینطوره.

غناء : جولیا بطرس
یا قصص عم تکتب أسامینـــا
ع زمان الماضی وتمحینــــــا
جینا نحنا وغنانینـــــــــــــــا
والرقص یضوی لیالینـــــــــا

لیالینا .. لیالینا

my demons

چیزهایی ک در ادامه میگم ثمره جامعه اماری کوچیکیه که شامل خودم و خانوادم و دوستام و چندتا دانشمند میشه و از هرگونه جامعیت بخشی (به طریق خیلی محتاطانه) دوری میکنم. در ضمن، چیزی نیست که خییلی وقت باشه بهش رسیده باشم و مدام راجع بهش فکر کرده باشم.نو هست.

بعد از جریانی که با شیخ سر حرکت نمایشی پیش اومد  و حدودا 20  روز از هم بی خبر بودیم، با شهید منتظری که حرف میزدم متوجه شدم که کل این جریانا به خاطر یک سری استدلال غلط و ناصحیح بوده. انچیزی که از پیشفرض های به شدت نو و شدید اومده بوده و جریانی که توی رفتارم عمل کردم بهش کاملا کاملا منطبق بر پیشفرض ها بود و باعث میشد هرکسی جای شیخ باشه کاملا این فکر رو بکنه. و این چیزی نیست که بشه به خاطرش کسی رو مواخذه کرد ون یک خطای شناختیه کاملا(برجسته سازی) و شرایطی که میتونست استدلالش رو باطل کنه در دسترسم نبود. نتونستم قانعش کنم. لذا در دیگری از ناراحتی رو باز کردم و واردش شدم. راحت ترین کار.

خب، بعدش فهمیدم که چقدر همه چیز میتونه حساس باشه.بعد از بیرون رفتن با رضا و نانی و حرف زدن و جرئت حقیقتی که بازی کردیم، بعد از حرف زدن با سبز ابی کبود و فرستادن یک چند تا چیز، بعد از حرف زدن با شیخ و گفتن بعضی کلمات و همچنین کفشر گفتن تو پی وی مزوسفر که نمیدونم چرا انقد گاو هستم گاهی، کاملا متوجه شدم که مرز های جدیدی باید تعین کنم که حالا مطابق با موقعیت ها میتونن تنگ و گشاد بشن.متوجه شدم که انقدر دیگران رو شبیه خودم دیدم که ماهیت رابطه به چوخ رفته. چند وقته طرف مقابل رو توی روابط داخل خودم حل کردم؟ نمیدونم! نمیگم تفاوت هارو نمیبینیم و احترام نمیزارم ها، میگم خیلی کم اتفاق میفته که بخوام تمایز قائل شم انگار! 

دوتا مسئله وجود داره اینجا.اول اینکه شما باید راحت و اسوده با طرف مقابل صحبت کنین و خودتون باشین.دوم اینکه نباید هرانچه هستید رو بریزید روی دایره و باید به شدت لول بندی کنین رفتارهاتون رو به تناسب افرادی که باهاشون در رابطه هستید. که این دومی به طرف مقابل هم مرتبطه و اون شناختی که ازش پیدا کردین و مرزهای اون فرد. این یک چالش بزرگه.دیگه شما نمیتونین سر سری گوشی بگیرین دستتون و رو هوا جواب بدین. فکر و فکر و فکر. شاید بگین دارم سختش میکنم، نه.انقدر که من راحت گرفتم خیلی چیزارو شما تو خوابتونم نمیبینین که به کجا میبرم رابطه هارو.

وقتی دقت میکنم توی روابط دوستام متوجه میشم این 2 تا چیز مهمی که پارارگراف قبل گفتم کاملا توشون نیست.مثلا یک دوستی دارم که شرط مورد دوم که برمیگرده به طرف مقابل رو رعایت نمیکنه و من مدت ها درگیر این بودم که ای بابا این چرا اینجوری میکنه!؟

اونموقع اینجوری برای خودم نچیده بودم همه چیز رو.برای همین سو گیری های منفی زیادی میگرم که خیلی مزخرف بودن.

پس تا اینجا شد مرز، رابطه شناسی،خود شناسی و دیگر شناسی.

مسئله بعدی که توی پاراگراف اول و دوم بهش اشاره کردم، مسئله استدلال ها و مغلطه هاست که عمیقا تو پوستم نفوذ کرده.خارمادرمغلطه بازی رو با شازده کوچولو تجربه کردم برای همینم دوستیمون ب فاک رفت. دلایل دیگه ای هم داشت قطعا ولی اگه اینارو میشناختم و میفهمیدمشون میتونستم ازشون جلوگیری کنم(البته گاهی انقدر کثیف هستم که برای نابود کردن کل هیکل طرف مقابل پامو دقیقا میزارم تو این مغلطه ها و به طرف فرصت نمیدم حرف بزنه.مثلا شازده کوچولو کاملا اون ادمی بود که : اگه من یک کپی ناقص از استدلالش رو با  هوچی گری ترکیب میکردم و بزرگش میکردم و میدادم به خوردش متوجه نمیشد و اگرم میشد زبون دفاع نداشت برای همینم: من داشتم بحث رو میبردم دوپامین ترشح شده بود و طرف مقابل کم کم داشت میرفت توی غارش تا من غنیمتی رو که ازش گرفته بودم رو جرواجر کنم.غنیمتی به اندازه غرور و شخصیت و توانایی حرف زدنش. و جالبه خیلی جاها این کارارو میکردم ولی کاملا به صورت ناخوادگاه. واسه همین میگم تو گوشتم رفته قشنگ.) این اتفاقا پیش نمیومد.

وقتی از این مغلطه ها اگاهی پیدا میکنین میفهمین انسان به طور مداوم در حال پیدا کردن الگو هاست.الگو پیدا کردن از طبیعت.از فرمول ها.از رفتار دیگران. اصلا بدون الگو انگار نمیتونه زندگی کنه.نمیتونه پیش بینی کنه و نمیتونه نفس بکشه.احساس نا امنی میکنه. برای همین اولین الگوی رفتاری رو میپیچه دور طرف مقابلش.

و حتما هم نیاز نیست این الگو ها بنیادی باشن.اصلا نیازی نیست. اصلا نیاز نیست که از استدلال های صحیحی اومده باشن.اصلا نیاز نیست شرایط محیطی و موقعیتی توشون ذکر شده باشه.هیچ. ینی انسان در این حد میتونه تقلیل بده همه چیز رو و غلط و قلوت الگو بسازه، اما میتونه بسازه.تونستن.تونستن.

حالا یک سری از این الگو ها سو گیرانست.مثلا رفتارهای طرف مقابل رو به صورت بنیادی به کل شخصیتش میچسبونیم و شرایط محیطی رو لحاظ نمیکنیم لذا چیزی که حاصل میشه یک سری الگو های متوالی و سریع نتیجه گیری شده از کل وجودیت طرف مقابله.همینجا باز درگیر یک خطای دیگه میشیم و اگر یک در هزار اون طرف مقابل اون رفتاری رو که ما مطابق اون الگو بندی کردیم رو انجام داد، میگیم دیدی گفتم؟ این همونجوریه.یعنی توی رفتار طرف دقیقا دنبال چیزهایی میگردیم که باورهای مارو تایید کنن و اینجا دچار خطای سوم میشیم: رفتارهای یک در هزار این ادم توی ذهنمون پر رنگ تر از باقی رفتارهاشه، لذا در حین صحبت باهاش، در حین فکر کردن، در حین پیشبینی کردن رفتار طرف مقابل، اون چیزی که تو ذهنمون "برجسته" شده رو میاریم جلوی رومون و میریم جلو.

مثل یک سلسله.

مثلا یکی از چیزایی که خیلی باهاش درگیر بودم یک مدت علت و معلولی بودن اتفاقات بود که تفکیک کردنش از دلایل همبسته سخته.مثلا افزایش ساعت درس خوندن باعث میشه  انسان نمره خوبی بگیره. درحالی که اینا لزوما علت و معلول نیستن.شما نمیتونین چون طرف مقابل نتونسته نمره خوبی بگیره علت : چون درس نخونده زیاد رو نتیجه گیری کنین. این یکی از عوامل همبستش میتونه باشه و نه لزوما علت اصلی. هزارو یک دلیل دیگه ممکنه وجود داشته باشه.متوجه هستین؟

یک چیزی که باید اینجا ادم حواسش باشه بهش برداشت های ترجیح گرایانست. من ترجیح میدم اینجوری فکر کنم تا شانیت خودم زیر سوال نره. تا حرمت خودم جلوی روی خودم شکسته نشه.تا اون چیزی که نباید تو باورهام عوض بشه عوض نشه.

یک نمونش رو بزارید احتمال سازی کنیم: دوستم جواب پیام هامو نداده.

دسته یک عوامل متوجه با خود:1) از من خوشش نمیاد2) حوصلمو نداره3)باهام قهره، کاری کردم که از دستم ناراحت شده.4)جواب این سوال خاص رو نمیخواد بده و ...

دسته دو عوامل متوجه به دیگری:1)حوصله نداره2)جائیه کار داره نمیتونه جواب بده3)مرده4)اتفاقی براش افتاده5)میخواد رو سوالم فکر کنه بعد جواب بده و ....

10 تا احتمال تقریبا چیدم. مثلا دو حالت از برخوردهای ذهنی من با این مسئله اینه: اگه ترجیح گرایانه باشم و نمیخام خودم زیر سوال برم قطعا دسته دوم رو بر میدارم. اگه دنبال تایید و پیدا کردن جایگاه خودم پیشش باشم قطعا دسته اول رو برمیدارم. لزومی هم نداره که این 9 تا صحیح نباشن یا باشن. جای جالب اینجاست که اینجا  اون چرخه ی مرز، رابطه شناسی،خود شناسی و دیگر شناسی به کمکمون میاد فقط. (: 

 وقتی ادم اینارو بدونه چقدر براش سخته نتیجه گیری کردن و پیدا کردن جایگاه خودش تو زندگی دیگران.خیلی سخت شد کار.اه. تصمیم گیری هم سخت شد.

****

قسمتی از متن زیبای ترانه مورد علاقم از بند استارست رو داشته باشیم:

 i cannot stop this sickness taking over
It takes control and drags me into nowhere
I need your help, I can't fight this forever
I know you're watching
I can feel you out there
Take me high and I'll sing
Oh you make everything okay (okay, okay, kay, okay, okay)
We are one and the same
Oh you take all of the pain away (away, away, way, away, away)
Save me if I become
My demons

 

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان