زندگی دیگران

چقدر دلم میخواد با یک نفر راجع به چیزی که تو این لحظه فکر میکنم حرف بزنم. درهم تنیدگی پیچیده ای از انتخاب ها. تاوان مسیر های رفته و نرفته. من دهنم بستس.گل گرفته شد وقتی نگاه انداختم به سیر زندگی خانواده 11و11.(ادرس خونشون رو به عنوان اسم خانواده برگزیدم). فقط میتونم بگم  رحم، عامل فساد و نابودیه مگر اینکه خلافش ثابت بشه.متاسفانه هرچقدر بیشتر میفهمم بیشتر از اون زندگی رباتیک قابل تحلیل و زیبایی که دلم میخواست فاصله میگیرم. مسیر سخت شده، تصمیم گیری سخت تر. مثل مردی هستم که دارن زنش رو میکشن و کاری از دستش بر نمیاد جز اینکه از دوسپسر زنش کمک بگیره.مثل کشوری که داخل جنگه و برای پس گرفتنش مجبوره از دشمنش سلاح بخره. چه تصمیم های سرنوشت ساز و سختی،نه؟ 

توی ایمیل هام میگشتم تا فایل قدیمی ای رو پیدا کنم.پیدا نکردم.به جاش یک متن نصفه پیدا کردم از بهمن 1399 که برای استادم فرستاده بودم. خیلی درهم برهم و قاطیه و تا جاییکه یادم میاد بعدا تکمیلش کردم. راجع به فیلم زندگی دیگران. بعضی وقتا وقتی متنامو میکنم فقط از شدت حروف اضافه ای که توش استفاده میکنم میفهمم خودم نوشتم. با خوندن این متن که اولش اصلا مطمن نبودم خودم نوشتمش. خلاصه چون به طرز غریبی مرتبطه مرتبطه میزارمش اینجا بمونه.

دفتر ثبت اسناد

با مدیر مدرسه بحث کردم.روشو کرد اونور سمت همکارش و گفت فلانی رو میشناسی؟این اومده میگه سرپرست تحصیلیشه.ینی از تو خیابون بیاد من باید قبول کنم؟ 

همین رو که گفت فهمیدم با انسانی طرفم که ارزشی برای حرف طرف مقابل قائل نیست و مدارا رو یاد نگرفته یا اینکه دستش رو در طول زمان از این لکه ننگین همراهی شسته. مطمئنن به خاطر اینکه به من اعتماد نکرده نمیگم.به قول یه کی مگه میخاد زنم بشه که اعتماد کنه؟من هم بودم اعتماد نمیکردم.به این خاطر بود که من در خلال صحبت از موضع خودم عقب نشستم و اختیار اینکه حالا باید چیکار کنم رو دادم دستش و پیشنهاد دادم والدین حضور پیدا کنن و شفاها و کتبا رضایت اعلام بکنن. کما اینکه نسخه دست نویس و مهر امضا شده رضایت والدین رو بهش نشون دادم با اینکه میدونستم کافی نیست، بحث حضور والدین رو مطرح کردم.( شاید قیومت تحصیلی کار پیچیده تری تو ذهن شما بیاد و فکر کنید جری شدن مدیر طبیعیه. اما جلو تر دیدم مسئول امور اموزشی و اداری و معاونت اجرایی بدون اینکه از داشتن وکالت مطلع باشه با من سر صحبت و همیاری رو اغاز کرد و شمارم رو هم گرفت.در حضور مدیر.بدون اینکه اعتراض خاصی بشنوه. شایدم پلیس خوب پلیس بد بازی کردیم)

بعد از ظهر افتابی با پیترچک

فرض کنید چیز1 رو برای اولین بار میخواید امتحان کنید. چیز مورد نظر کمی درد داره و شما نشستید تا نوبتتون برسه.

در عین حال،

فرض کنید چیز2 رو برای چندمین بار میخواید امتحان کنید. چیز 2 دردش به نسبت تجربه اطرافیان یا اطلاعات اماری از چیز 1 بیشتره.

چیز 1 برای شما غریبه ولی چیز 2 دردش رو شناختید و زهرش رو چشیدید و از همه چیز بدتر بوده.

شما باشید کدوم رو انتخاب میکنید؟

من چیز 1 رو انتخاب نمیکنم. چون چیز 1 رو نمیشناسم و این ناشناختگی اینکه نمیدونم چی در انتظارمه و قراره توقع سوراخ کردن، سوختن، خفه شدن یا بریدن ،همه و همه رو باهم داشته باشم اون مسئله رو برام دردناک تر میکنه. اینکه جنس درد ها یکسان باشه اما جایگاهی که قراره درد بهش وارد بشه متفاوته مسئله رو برام دردناک تر میکنه. چون تجربه ای وجود نداره، مثلا، من ترجیح میدم چشمامو باز بزارم و از روی تیغ رد بشم تا اینکه چشمامو ببندم و از روی تیغ رد بشم. در حالت دوم تیغ رو نمیبینم از اول هم فرض کنیم بهم گفته نشده، دیدن یا ندیدن فرقی در نتیجه عمل صورت نمیده اما در روند، چرا.

یخ شکن:دنیای خون های سرخ و گرم

"در کتاب داستان برج تاریک استفن کینگ مقدمه ای وجود دارد که اگر تازه به این جمع پیوسته اید صرفا به ان علاقه دارم و دارم میخوانمش و چیز مهمی نیست : در نوزده سالگی می گویی، مواظب باش دنیا، من تی ان تی میکشم و دینامیت میخورم، پس بهتره بدونی به نفعته از سر رام بری کنار، چون استیو داره میاد. نوزده سالگی سن خودخواهی است. در ان سن سرشار از ارزو و بلند پروازی بودم.ماشین تحریری داشتم که ان را از خانه ای به خانه دیگر میبردم و همیشه سیگار در جیبم و لبخند بر لبم بود. توافق با افراد مسن برایم دور از ذهن بود.مثل قهرمان شعر "باب سگر" خوش بینی و قدرتی بی کران را در خودم احساس میکردم؛ جیب هایم خالی اما سرم پر از داستان هایی که میخواستم بنویسم. شاید حالا این افکار چرند به نظر برسند، اما ان روزها شگفت انگیز و زیبا بودند. میخواستم حمایت خوانندگان داستان هایم را به دست اورم.فریبشان دهم، به ذهنشان نفوذ کنم و با داستان هایم تا ابد تغیرشان دهم. احساس میکردم می توانم تمام این کارها را انجام دهم. اصلا به دنیا امده ام  تا این کار هارا انجام دهم. خیلی مغرور بودم، مگر نه؟ کم یا زیاد؟ به هر حال، بابتش عذرخواهی نمیکنم."

مزوسفر ویدویی از خودش در اینستاگرام گذاشته بود و داشت کتاب مورد علاقه اش را میخواند. جمله اول، جمله خودش است. هر چند دقیقه یک بار این جمله را تکرار میکرد  نگاهی به دوربین می انداخت. با صدای نازکی که در کله پر و جوان اش جا نمیشد. صورت کوچک و لاغرش با خواندن هر جمله تکان میخورد.

گم شده بودم. در بین کلمات استفن کینگ که از لب های او بیرون می امد. 6 دقیقه و 20 و چند ثانیه استیفن کینگ روی مخم یورتمه می میرفت. مغزم هم مثل یک شتر لوک مست که هوای بهار بهش خورده با اسب رم کرده استیفن میجنگید. اسب میدوید، لوک مست تازه به 20 ساله رسیده جفتک می انداخت و می اندازد. به سلول های خاکستری  که فشار می اوردند دوپامین شُره میکرد روی زمین. پرتقال موقع چلوندن در دست بچه.

ذوق کرده بودم. چشم های روشن و براق مزوسفر میخواند:

دو دقیقه سکوت

اسم دوره ما در تاریخ ثبت میشود. در تاریخی که مختص کشور های دور افتاده یا مستعمره یا ابر قدرت نیست. بعدی از  تاریخ که به همه به یک چشم نگاه میکند چونان که مرگ از شکاف تابوت. چونان بیماری بی رحم خارج شده از پوست متعفن انسان، خبرش به دیگران میرسد.

دوره ای که میل به زندگی دو شقه شد. شقه اول کسانی بودند که برای زندگی به عادات جدید به هرحال خو گرفتند و یاد گرفتند چقدر بقا به تغیرات وابسته است.

شقه دوم کسانی بودند که برای زندگی به عادات جدید گردن نگذاشتند و رویشان طغیان در برابر همه چیز و در نهایت ناقص الخلقه تر کردن این محیط جدید بود."تر" به این دلیل که  به تنهایی توانایی خراب کردن نرم جدید را نداشتند، وابستگی هایشان را شقه اول تامین میکرد، یعنی کار و حضور در جامعه، و در ادامه شقه دوم به رادیکالی ترین شکل ممکن مدل زندگی سابق را به اجرا در می اورد.

اگر کسی از این دسته زنده باقی بماند احتمالا پرونده چند قتل کرونایی وبال گردنش است. فکر میکرد دارد به همانچیزی که عادت کرده بود ادامه میدهد دریغ از یک پلک زدن در دنیای واقعی: ما چیزی که فکر میکردیم بودیم، دیگر نبودیم.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان