زندگی دیگران

چقدر دلم میخواد با یک نفر راجع به چیزی که تو این لحظه فکر میکنم حرف بزنم. درهم تنیدگی پیچیده ای از انتخاب ها. تاوان مسیر های رفته و نرفته. من دهنم بستس.گل گرفته شد وقتی نگاه انداختم به سیر زندگی خانواده 11و11.(ادرس خونشون رو به عنوان اسم خانواده برگزیدم). فقط میتونم بگم  رحم، عامل فساد و نابودیه مگر اینکه خلافش ثابت بشه.متاسفانه هرچقدر بیشتر میفهمم بیشتر از اون زندگی رباتیک قابل تحلیل و زیبایی که دلم میخواست فاصله میگیرم. مسیر سخت شده، تصمیم گیری سخت تر. مثل مردی هستم که دارن زنش رو میکشن و کاری از دستش بر نمیاد جز اینکه از دوسپسر زنش کمک بگیره.مثل کشوری که داخل جنگه و برای پس گرفتنش مجبوره از دشمنش سلاح بخره. چه تصمیم های سرنوشت ساز و سختی،نه؟ 

توی ایمیل هام میگشتم تا فایل قدیمی ای رو پیدا کنم.پیدا نکردم.به جاش یک متن نصفه پیدا کردم از بهمن 1399 که برای استادم فرستاده بودم. خیلی درهم برهم و قاطیه و تا جاییکه یادم میاد بعدا تکمیلش کردم. راجع به فیلم زندگی دیگران. بعضی وقتا وقتی متنامو میکنم فقط از شدت حروف اضافه ای که توش استفاده میکنم میفهمم خودم نوشتم. با خوندن این متن که اولش اصلا مطمن نبودم خودم نوشتمش. خلاصه چون به طرز غریبی مرتبطه مرتبطه میزارمش اینجا بمونه.

پلیس خوب پلیس بد

من جریان رو دقیقا نمیدونم، ولی یادمه تو سریال the wire یک مواد فروش رو دستگیر کرده بودن، پلیس سیاه پوست نقش ادم خوبه رو بازی میکرد  پلیس سفید پوست نقش ادم بده.و چون کلا فیلم توی بالتیمور امریکا با اکثریت سیاه پوست ساخته شده مسئله نژادی برای خود مردم چه مواد فروش چه دست فروش چه خانم پولی چه پلیس بدیهیه. برای همین اگه میخوان از مواد فروش سیاه پوست حرف بیرون بکشن، یک نفر باید اونجا باشه که احساس امنیت بهش بده: رنگش شبیهش باشه.

ترم گذشته سر یکی از درس ها جنجال داشتیم با بچه ها و اموزش بخش و استاد. چکیده دعواها این بود که استاد درس نحوه بیان خوبی نداشت و خوب درس نمیداد.کتاب هم کتاب خوبی نبود، ویدویی که خوب باشه و بتونیم از استاد دیگه ای ببینیم هم در دسترسمون نبود. کتاب سنگین، طولانی و حجیم بود با این وجود به شدت خلاصه شده و ما زمانی برای خودندن کتاب دیگه ای نداشتیم.البته کتاب دیگه ای رو هم نمیشناختیم.

پلیس خوب پلیس بد جریان ما اینجا بود که وقتی اعتراضی میکنی به استاد میدونی با یک مه ای پوشیده شدی که داره بهت میگه دانشجو کاری به استاد نباید داشته باشه.همه اساتید این رو میگن. از کارمند دفتر دانشگاه تا رئیس بخش. و دانشجوی معترض اینجا اتیش میگیره و میخواد همه چیز رو مختل کنه.

دفتر ثبت اسناد

با مدیر مدرسه بحث کردم.روشو کرد اونور سمت همکارش و گفت فلانی رو میشناسی؟این اومده میگه سرپرست تحصیلیشه.ینی از تو خیابون بیاد من باید قبول کنم؟ 

همین رو که گفت فهمیدم با انسانی طرفم که ارزشی برای حرف طرف مقابل قائل نیست و مدارا رو یاد نگرفته یا اینکه دستش رو در طول زمان از این لکه ننگین همراهی شسته. مطمئنن به خاطر اینکه به من اعتماد نکرده نمیگم.به قول یه کی مگه میخاد زنم بشه که اعتماد کنه؟من هم بودم اعتماد نمیکردم.به این خاطر بود که من در خلال صحبت از موضع خودم عقب نشستم و اختیار اینکه حالا باید چیکار کنم رو دادم دستش و پیشنهاد دادم والدین حضور پیدا کنن و شفاها و کتبا رضایت اعلام بکنن. کما اینکه نسخه دست نویس و مهر امضا شده رضایت والدین رو بهش نشون دادم با اینکه میدونستم کافی نیست، بحث حضور والدین رو مطرح کردم.( شاید قیومت تحصیلی کار پیچیده تری تو ذهن شما بیاد و فکر کنید جری شدن مدیر طبیعیه. اما جلو تر دیدم مسئول امور اموزشی و اداری و معاونت اجرایی بدون اینکه از داشتن وکالت مطلع باشه با من سر صحبت و همیاری رو اغاز کرد و شمارم رو هم گرفت.در حضور مدیر.بدون اینکه اعتراض خاصی بشنوه. شایدم پلیس خوب پلیس بد بازی کردیم)

بعد از ظهر افتابی با پیترچک

فرض کنید چیز1 رو برای اولین بار میخواید امتحان کنید. چیز مورد نظر کمی درد داره و شما نشستید تا نوبتتون برسه.

در عین حال،

فرض کنید چیز2 رو برای چندمین بار میخواید امتحان کنید. چیز 2 دردش به نسبت تجربه اطرافیان یا اطلاعات اماری از چیز 1 بیشتره.

چیز 1 برای شما غریبه ولی چیز 2 دردش رو شناختید و زهرش رو چشیدید و از همه چیز بدتر بوده.

شما باشید کدوم رو انتخاب میکنید؟

من چیز 1 رو انتخاب نمیکنم. چون چیز 1 رو نمیشناسم و این ناشناختگی اینکه نمیدونم چی در انتظارمه و قراره توقع سوراخ کردن، سوختن، خفه شدن یا بریدن ،همه و همه رو باهم داشته باشم اون مسئله رو برام دردناک تر میکنه. اینکه جنس درد ها یکسان باشه اما جایگاهی که قراره درد بهش وارد بشه متفاوته مسئله رو برام دردناک تر میکنه. چون تجربه ای وجود نداره، مثلا، من ترجیح میدم چشمامو باز بزارم و از روی تیغ رد بشم تا اینکه چشمامو ببندم و از روی تیغ رد بشم. در حالت دوم تیغ رو نمیبینم از اول هم فرض کنیم بهم گفته نشده، دیدن یا ندیدن فرقی در نتیجه عمل صورت نمیده اما در روند، چرا.

برای مزوسفر

دوست عزیزم.

حقیقتا من تورو نمیشناسم. یا حداقل اونی که من میشناسم اونی نیست که بقیه میشناسند یا اونی نیست که واقعا هستی.

اهمیتی نداره.

شاید اصلا این حجم از دلبستگی و صمیمیت من با تو به همین دلیل است.که تو رو از اونچه واقعا هستی جدا کردم و انگارکه برای یک شخصیت خیالی مینویسم: انقدر راحت و ابراز گرانه.

چند روز پیش داشتم به اسکوانچی میگفتم که اگر neverland ای وجود داشته باشه احتمالا تو (مزوسفر) پیش از اینکه برسم اونجا هستی. انقدر قدیمی و جدا نشدنی از فانتزی و به عنوان یک برادر که نه، اما دوست ارشد، وقتی رسیدم من رو راهنمایی میکنی. غارها رو بهم نشون میدی، پرواز کردن رو یادم میدی و بعدشم میری توی خونه درختیت و کتابتو میخونی. 

وقتی با شازده کوچولو دوست بودم فکر میکردم میتونم با دل بستن به شخصیتی که ازش میشناسم، باهاش کنار بیام. اما شخصیت واقعی ای که داشت همش سایه مینداخت و من نمیتونستم خودم رو کنترل کنم و شازده کوچولو ببینمش. این پاکی و معرفت لعنتی هی خراب میشد.

زخمی کننده بود ولی بعدش یاد گرفتم شازده کوچولو رو واقعی ببینم و واقعی قبول کنم. و کردم و الان از دوست بودن باهاش هم خوشحالم. اما اون دیگه شازده کوچولو نیست. و شازده کوچولو انقدر داخلش کمرنگه که من نمیبینمش. شایدم کمرنگه چون من قبلا در اوج نزدیکی، شن داغی رو دیده بودم که افتاب مثل ستاره ها درخشانش کرده بود و فکر میکردم ستارست. با چرخش افتاب اون فقط شن داغ و نرم و زیبای لب دریا بود.

کم کم دیگرانو هم اینجوری شناختم و دارم میشناسم. زشتی و قشنگی در کنار هم دیگه، پذیرفتن و ادامه دادن. هرچند شازده کوچولو بودن، اسکوانچی بودن و ایمپاستر بودن، شیخ بودن و سبز ابی کبود بودن، ایشیزاکی بودن و هلو بودن و میناتان بودن و سیب گلاب تپل بودن و نانی بودن و مزوسفر بودن، مساوی با زیبا بودن و بی نقص بودن نیست که بگم من "خوب" شمارو دیدم.نه. بحث دوباره شناسی و بازشناخت فقط جا دادن این قطعه های رنگی در متن حقیقی زندگیه.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان