"در کتاب داستان برج تاریک استفن کینگ مقدمه ای وجود دارد که اگر تازه به این جمع پیوسته اید صرفا به ان علاقه دارم و دارم میخوانمش و چیز مهمی نیست : در نوزده سالگی می گویی، مواظب باش دنیا، من تی ان تی میکشم و دینامیت میخورم، پس بهتره بدونی به نفعته از سر رام بری کنار، چون استیو داره میاد. نوزده سالگی سن خودخواهی است. در ان سن سرشار از ارزو و بلند پروازی بودم.ماشین تحریری داشتم که ان را از خانه ای به خانه دیگر میبردم و همیشه سیگار در جیبم و لبخند بر لبم بود. توافق با افراد مسن برایم دور از ذهن بود.مثل قهرمان شعر "باب سگر" خوش بینی و قدرتی بی کران را در خودم احساس میکردم؛ جیب هایم خالی اما سرم پر از داستان هایی که میخواستم بنویسم. شاید حالا این افکار چرند به نظر برسند، اما ان روزها شگفت انگیز و زیبا بودند. میخواستم حمایت خوانندگان داستان هایم را به دست اورم.فریبشان دهم، به ذهنشان نفوذ کنم و با داستان هایم تا ابد تغیرشان دهم. احساس میکردم می توانم تمام این کارها را انجام دهم. اصلا به دنیا امده ام تا این کار هارا انجام دهم. خیلی مغرور بودم، مگر نه؟ کم یا زیاد؟ به هر حال، بابتش عذرخواهی نمیکنم."
مزوسفر ویدویی از خودش در اینستاگرام گذاشته بود و داشت کتاب مورد علاقه اش را میخواند. جمله اول، جمله خودش است. هر چند دقیقه یک بار این جمله را تکرار میکرد نگاهی به دوربین می انداخت. با صدای نازکی که در کله پر و جوان اش جا نمیشد. صورت کوچک و لاغرش با خواندن هر جمله تکان میخورد.
گم شده بودم. در بین کلمات استفن کینگ که از لب های او بیرون می امد. 6 دقیقه و 20 و چند ثانیه استیفن کینگ روی مخم یورتمه می میرفت. مغزم هم مثل یک شتر لوک مست که هوای بهار بهش خورده با اسب رم کرده استیفن میجنگید. اسب میدوید، لوک مست تازه به 20 ساله رسیده جفتک می انداخت و می اندازد. به سلول های خاکستری که فشار می اوردند دوپامین شُره میکرد روی زمین. پرتقال موقع چلوندن در دست بچه.
ذوق کرده بودم. چشم های روشن و براق مزوسفر میخواند: