که از سرو کنی ازادم

چشمامو محکم بسته بودم، مبادا از درز باریک بین پلکم دود افسانه ای ماده صاف کننده کراتین وارد بشه و دوباره اشکم رو در بیاره و بسوزونه. یکی روی صندلی همینجوری منو میچرخوند و من حال میکردم که دارم دور میخورم، یکی دیگه هم موهامو میشست و با مواد خوشبو کف حجیمی درست میکرد و پوست سرمو میمالید. به ثانیه نکشید که پیشونیم به خشکی هوا واکنش نشون داد و پوسته زد ولی عیبی نداشت، من راحت ترین انسان دنیا بودم که اگر یکم لاغر تر بود میتونست بهتر لم بده. وقتی تموم شد، قرمزی موهام به بالا تا پایین تصوراتم رید و شبیه اسب پشمالویی شده بودم که یالش دورنگه.

چهار ساعت بعد سر میز نشسته بودم و به این فکر میکردم که نه، خیلیم توی معاشرت کردن و در لحظه شوخی کردن و جواب دادن کند ذهن نشدم نسبت به قبل. هنوزم جوونم و روحیشو دارم.کسی که روبروم نشسته بود زیادی با تصوراتم فرق میکرد. خیلی خوشکل تر و خوشتیپ تر بود. تنها چیز ماجرا که با تصویر ذهنیم میخوند سکوت و جدیتش بود. امشب بلاخره ورزشی که بعدا میخوام پیریم رو توی بار کثیف وسترنی مورد علاقم باهاش بگذرونم رو یاد گرفتم: تخته نرد. همونقدر شانسی و تصادفی، مثل زندگی پیمردی که میگه کاشکی امروز یه داف مو بلوند با سینه ها و پاهای میا خلیفه و لباس پوشیدن مایلی سایرس بیاد ابجو سفارش بده. و از  قضا، یدونه خوبش میاد. منو بغلیم هم یه سلقمه به هم میزنیم و همینجوری که به خاطر کهولت سن اب دهنمون رو نمیتونیم جمع کنیم و می‌ریزه روی پیشخون، به شورت پلاستیکی صورتی چسبون دختر نگا میکنیم. متاسفانه اینقدر خرفت شدیم که از ساختن فانتزی عاجزیم. دختر ادامسشو تو دهنش میچرخونه و یه لبخند مرلین مونرویی میزنه بهمون و کلاه موتورسواری رو میزاره سرش و همون جور که مریم سینه منصور رو توی ویدوی قرارمون یادت نره گرفته بود، میچسبه به پسر جوون گنگستر و گازشو میدن ب سمت سرنوشت.

وقتی جدا شدیم و رفت اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود که کاشکی دیگه هرگز باهم حرف نزنیم. کل طول مسیر رو پیاده اومدم با اینکه خطر خفت گیری خیلی زیاد شده و ککمم نگزید که مبادا. اصلا حواسم نبود. لین باهام تماس گرفته بود که حواست باشه به خودت، من ولی تو اسنپ که بودم و با راننده راجع به محله های ابادان حرف میزدیم، انگار همه خطر جانی رو حل کردم تو لیوان گفتگو و بسم الله. سر کشیدم و به مکالمه خیلی سرگرم کننده ای که شکلش داده بودیم ادامه دادم.همصحبت خوب، هزاران بار نصیب شما باد.خصوصا از خطه ی خطیر زیبارویان.

علی ای حال، زلف را حلقه کردیم.

پی نوشت: اگر هنوزم اینجارو میخونی، تولدت مبارک.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان