مجموعه وبلاگ های گویا

این یک لیست از وبلاگ هایی هست که توی وقت هایی که میخوام بخوابم یا تازه از خاب بلند شدم یا تو تاکسیم یا تو دسشویی یا منتظرم فیلمم دانلود شه یا حوصله ندارم برم یه لیوان اب برای خودم بریزم پیداشون کردم، رندوم و احتمالا، سرگرم کننده و جالب.

اکثرشونم از "وبلاگ های بروز شده" بلاگفا هستن. (به دلایل بی اهمیتی که نوشتنشون مفت نمی ارزه.)

 در ضمن، وبلاگ با یک متن از نویسنده معرفی میشود:

1) من از تمام دنیا خواستم حالم را خوب کند لطفا.تمام دنیا نشسته بود توی بالکن روی صندلی چوبی اش غروب آفتاب را تماشا میکرد و سیگار میکشید.گفتم یک دقیقه توجه ات را به من میدهی؟میشود حالم خوب شود لطفا؟تمام دنیا دستم را گرفت،به میدل فینگرم اشاره کرد،یک نگاه رفیق وقتشه راه بیفتی به من کرد و گفت گو فاک دم آل. 

و من؟من راه افتادم و هی حالم دارد بهتر میشود..

http://tanzania.blogfa.com/

2) همیشه از اون دوتا میترسیدم و نفرت داشتم،درسته ،اونا زرنگ بودن،خانوادشون دوسشون داشتن،همه بهشون اعتماد میکردن چون تیز و فرز بودن،با استعداد بودن،و تمام روزایی که تو دبستان می‌گذشت سعی می‌کردم ازشون بهتر باشم و خودم و به همه ثابت کنم که از اونا بهترم،ولی همیشه دیر میرسیدم،دوست داشتم من مبصر میشدم ولی همیشه معلم میگفت:اول شیرازی!
دوست داشتم من سرگروه بشم ولی همه بچها میگفتن:تو نه،برو کنار!بین رضوانیان و شیرازی قرعه کشی میکنیم!
من...من همیشه پس زده میشدم...

http://1384shakiba1384.blogfa.com/

3) خب اینجا در این سه ماه چه گذشت؟ هیچ. از زندگی در اینجا سه چیز را فهمیدم. اول اینکه جبر جغرافیایی حقیقتی انکار ناپذیر است. اینکه شما یک جایی به دنیا آمده باشی، یا فقط چند صد کیلومتر آن طرف‌تر به دنیا آمده باشی تمام زندگی‌ات را تکان می‌دهد. مثلا کافی است شما از غرب آلمان با یک فلیکس باس راه بیفتی و به پراگ بروی. مسیرْ هفت هشت ساعتی بیشتر نیست، اما از مرز که رد می‌شوی آدم‌ها را مقایسه می‌کنی. خسته‌ترند، شهر کثیف و قدیمی‌تر است، تعداد مست‌ها و خفت‌گیرها بیشتر است و گداهایی که روی آرنج و زانو خم شده‌اند و گدایی می‌کنند بسیار زیادتر است. این دیگر خود بدشانسی است. یا همین قیاس را بین مالمو و گدانسک کنید که یکی بالای دریای بالتیک است و دیگری پایین‌اش. اهل گدانسک دنبال یک لقمه نان‌اند و از احوالات‌شان پیداست که حیران‌اند، مردم مالمو انتخاب می‌کنند که در کدام فستیوال موسیقی آخر هفته شرکت کنند. حالا خوبی ایران این است که تقریباً تا چند صد کیلومتری‌اش هم خبری نیست و جز فقر و نکبت در آن خاورمیانه‌ی کوفتی پیدا نمی‌شود. خیالمان راحت است.

http://khookekhiki.blogfa.com/

4) میدانم یک شب وقتی از خواب می‌پرم می‌بینم دنیا برعکس شده و سیاره‌ی زمین رفته توی مدار زحل . وقتی از پنجره بیرون را نگاه میکنم می‌توانم زحل را با آن کمربند هایش ببینم . یک شب می‌شود که من بیدار می‌شوم و می‌فهمم همه‌ی مورچه‌های دنیا درواقع ارواح مردگان هستند و هر انسان پس از مرگ روحش به میلیون‌ها قسمت تقسیم می‌شود و به درون تخم های لزج و کوچکی که در لانه‌ی مورچه‌ها جمع شده می‌خزد . میدانم یک شب خواهد رسید که از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم عقربه‌ی ساعت ها بر‌عکس میچرخند و تو رو‌به‌رویم ایستاده‌ای.

http://neutrophil.blogfa.com/

5)  ولی من من هنوز همون دخترک چشم بزرگ خودبزرگ بین هستم .همو.ن دخترک شیطانی که مدام در جستجوی ارزوهای بزرگ است .شاید پروسه یائسگیم به خاطر ازدواج شیدا جلو افتاد .دختر 22 ساله ام عروس شد .باز هم به دلیل همون طی طریق زندگی .و بعدش یهو من باید مادر زن می شدم و باید پیر می شدم .

http://zanabi.blogfa.com/

6)+خیلی وقت نشد که بوشهرو بگردیم چون بیشتر درگیر کارای اسباب کشی و جچیدن وسایل و این داستانا بودیم و شهرو هم بلد نبودیم. ولی تقریبا هر شبو لب دریا رفتیم. یه روزشم من با احسان رفتم. اونجا که نشستیم رو پله های بالای صخره ها، خرخاکیای دریایی ( یه سری موجود بودن که نمی دونستم اسمشون چیه شبیه خرخاکی بودن) رو میدیدیم ، احسان سیگار می کشید و من اهنگ می خوندم، جزو بهترین لحظات این مسافرت شد برام. بوشهر شهر زیبا و ازادیه... با مردم خوشدل... پایه... شبا همه لخت توی اب بودن. زن و مرد... مناین صحنه رو دوست داشتم . ای کاش یه روزی همه مردم ایران انقدر شاد باشن ! :)

http://mylovemylife2.blogfa.com/

7)دلم می خواهد بغلم کند؛ سفت، طوری که هیچ‌کس نتواند من را از چنگش در بیاورد. طوری که هیچ‌کس نتواند چترش را برای من باز کند، پسته‌های لب‌بسته‌ام را بشکند و دعوتم کند برای صرف چای در کافه‌ای معمولی. دلم می‌خواهد سفت بغلم کند همان‌طوری که دخترش را بغل می‌کند، به همان اندازه واقعی و سفت.

دلم می‌خواهد روی مبل‌های سه نفره بنشینیم. من تکیه بدهم به سینه‌اش و آلبوم‌های عکس‌هایش را نگاه کنم. نمی‌خواهم به فاصله‌ها فکر کنم. نمی‌خواهم به این فکر کنم که چه‌قدر از من بزرگ‌تر است. نمی‌خواهم به این فکر کنم که چندسال جلوتر از من دانشگاه رفته، درسش تمام شده، ازدواج کرده و بچه‌دار شده است.

از دنیا خیلی زیاد دیده. از درس خیلی زیاد خوانده و چیزهایی را بلد است که هیچ‌کس بهتر و بیشتر از او بلد نیست. عینک به چشمش می‌زند. عینکش خاص و زیباست. از آن عینک‌هایی نیست که به چشم همه ببینی.  دلم می‌خواهد عینکش را از چشمش در بیاورم. چشم‌هایش را ببندم و از ظرف آجیل برایش مغز بردارم و او با چشمِ بسته حدسش بزند. دلم می خواهد دست‌هایم را بگیرد. از ورزش‌هایی که کرده‌ام و چیزهایی که نوشته‌ام از من سوال بپرسد. برایش بگویم دلم شور چه را می‌زند ونگران چیست. دلم می خواهد بزنم به پایش. بهش امید بدهم که چک‌هایش نقد می‌شوند، طلب‌هایش را می‌گیرد، مال حلال به خانه‌اش بر می‌گردد. این‌جور مواقع او دیگر دکتر نیست. دنبال محصولات نفتی مسکو و ترکیه و اربیل نیست. او فقط و فقط معشوقه‌ی پیر من است.

http://zitana.blogfa.com/

8)من از آن روز به بعد مجبور شدم از روزنامه همشهری به مثابه چرک‌نویس استفاده کنم و در نهایت رتبه کنکورم سیزده هزار شد. یعنی رتبه پنج رقمی. گاهی فکر می‌کنم شاید اگر همچنان از آن کاغذ کاهی‌های نوستالژیک دوست‌داشتنی که بوی گوجه‌فرنگی می‌دادند استفاده می‌کردم حداقل یک رتبه هزار یا دو هزاری می‌آوردم. به هر حال این قضیه هم به تاریخ پیوسته است و همان‌طور که می‌دانید درباره مسائل تاریخی کاری نمی‌شود کرد به جز اینکه یک مورخ مثل من بیاید و آن‌ها را برای شما بازگو کند.

http://gouril.blogfa.com/

9)یکی از چیزهایی که به نظرم خیلی غمگین و پر ازحسرته اینه که ما قبل از رسیدن به چیزایی که می خوایم همش تشنه ی اونا هستیم ، تشنه ی با هم بودن ، ولی وقتی بهشون میرسیم دیگه نداریمشون ، مثلا داشتن یکی کنارمون ، انجام کارای باحال و خوشگذرونی ، سکس ، لاس زدن با هم و خندوندن همدیگه ، داشتن یک نفر برای خود . مثلا من همیشه دوست داشتم با جنس مخالف باشم ، حسش کنم ، ببینمش ، بو بکشم ، لمس کنم ، بخندونمش ، قدم بزنم باهاش ، باشم باهاش ، دلبری کنم و دوسش داشته باشم و عاشقی کنم . حالا دارمش ولی هیچ کدوم از این حسارو ندارم ، شب که میشه وقت میگذرونیم تا همه چی آروم بشه و تکی بخابیم . و این خیلی دردناکه که چیزی یا کسی رو بخای داشته باشی تا باهاش کلی کار کنی ، حالا داریش انگار نداریش.

http://gooshekareto.blogfa.com/

10)خلاصه که دارم آن زن چاق سینه آویزان قبیله ای می شوم که ورد می خواند بالای سر جن گرفته ها...

http://leavemealonepeople.blogfa.com/

(در شهریور۱۴۰۱ حس میکنم این بلاگ بالا یکی از اینده های احتمالی من است)

11)این تجربه هیچ. انقلابی در درون فرد به وجود می آورد. حالا شروع میکند به محاسبه نا خوبهای محل سکونت اخیرش در زمین. یک یک‌ ترازو را میزان میکند. سنگی در این می گذارد و سنگی در آن یک کفه ی ترازو نماینده ی محل تولدش و دیگری نماینده محل انتخابی اش. شاهین این ترازو همیشه درنوسان است و او گیج که انتخاب کردن ارزش است یا انتخاب شدن. حالا اگر ادمی باشد که مسئولیت هر انتخاب را صد درصد بپذیرد. کنار می آید که انتخاب کردن مهم است. می ماند. زندگی میکند.

http://shabanpour.blogfa.com/

دارای خاصیت اپدیت.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان