2.34 فرکانس 11

مگر اینکه دزموند هیوم زندگی من باشی.

دقیقه ای بعد از تنفر

اولین باری که چنین حسی رو تجربه کردم یکی از زمستون های سرد پر از هیجان چند سال پیش بود. ترسیده بودم و احساس خطر شدید میکردم و نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم که نگاه نکنم بهش. به زور سرم رو برمیگردوندم که توجهشون جلب نشه. دلم میخواست بکشمش ولی انگیره کافی و معقولی نداشتم. بله، "معقول". جنایت به راحتی قابل تئوریزه شدنه. و ممنونم از کسی که اولین بار اینکار رو کرد. چون احتمالا ادم های زیادی هستند که باید بمیرند.عاشق این بخش ملموس طبیعت بشری ام. 

و حالا بعد از گذشت قریب به سه سال، وقتی توی موقعیتی قرار میگیرم که اون خروش رو داره،ارزوهای به ظاهر بی ربطی میکنم که برای بقیه خنده دارند. مثلا ارزو میکنم جنگ بشه. تا  اون لحظه اولی که خبرش به ما میرسه و همه در هول و ولا هستن فرا برسه. گیجی و گنگی و مبهمیه تلاش برای زنده موندن  که باید به سرعت عمل امیخته باشه توی هممون پر میشه. خیابون ها شلوغه و دشمن توی خونه هامونه. باید بجنبیم. همه تقسیم میشن به گروه های چند نفری و فرار میکنیم.

و اون اینجاست. میترسه و مغزش در حال ریسیت فاکتوریه و بقاست که چپونده میشه توی فکرش. گیرش میارم، دستو پاشو نمیبندم تا فرصت داشته باشه منو بکوبه زمین و بخوابه روم و تا میخورم بزنه. حرصش خالی بشه. کرخت و بیخودم و سعی نمیکنم جلوش رو بگیرم. خسته میشه.پامیشه. به پاش قفل میکنم خودمو و نمیزارم بره. همون لحظه ای که میخواد دهنم و سرویس کنه یک چیزی میزنم توی گردنش. زیاد هم تیز نباشه، وقتی میخواد فرو بره مجبور شم تا اخرین ذره جونی که برام مونده رو بزارم پاش.بره داخل و در نیاد.به زور بخواد درش بیاره و داد بزنه و هلش بدم روی زمین. بعدش خودم درش بیارم و ببینم چشماش گرد شده و هی دستو پا میزنه.

نگاه کنم بهش و بگم بمیر.

و ببین. کاشکی بعد از این ماجرا من هم بمیرم. ولی متاسفم حرومزاده. محکوم به زندگی کردنم.

برگردیم به نیم ساعت پیش که هنوز شروع نکرده بودم نوشتن. باید بگم که من معمولا از کسی متنفر نمیشم. حتی از اون ادمی که بالا توصیف کردم هم به صورت کلی متنفر نیستم. از ادم هایی که بدی های بدتر از این هم کردند متنفر نیستم. نه اینکه بخشنده باشم.نه من اصلا ادم بخشنده ای نیستم. ولی عموما، دقیقه ای بعد از تنفر، همه چیز ارزشش رو برام از دست میده و از اون ماجرا عبور میکنم.

اما از تو متنفرم. به جرعت میگم، ازت متنفرم. و تنفر از تو انگار همون فقدانی بود که نیاز داشتم. هرچقدر بیشتر ازت متنفر میشم بیشتر میفهمم توی زندگیم به چه چیزی احتیاج دارم. هرچقدر بیشتر ازت متنفر میشم به رنجی که همیشه خواهانش بودم نزدیک تر میشم. و ازت متنفرم. عمیقا، واقعا و البته، نه شدیدا. ازت متنفرم. 

و این تنفر رو نگه میدارم. تلاش نمیکنم بمونه ولی ابدا تلاشی برای پاک کردن و فراموش کردنش نمیکنم. ابدا. و از اونجایی که خودم رو میشناسم این تنفر بعد از مدتی جاشو به بی ارزشی و بی اهمیتی میده. نسیان و خاطرات از بزرگترین لذات هستند. با بورخس موافقم.

اما اگر نداد؟

اما اگر نداد...

عزیزم. من حس میکنم ادمی به کمی تنفر نیاز داره.حتی اگر کارش با اون راه نیفته.

چند اسکرین شات ساده

خیله خب. اینم از قدم اولیه من در راستای پست 19 جولای: 

عمیقا میگم، تلاشی نمیکنم که اون چیزی که میدونم طلبیده میشه بگم رو بگم. حتی اگر انگ این بهم زده بشه که تو نفهمیدی.(این پست اپدیت خواهد شد)

[4:40 AM, 7/20/2022] مینیون: نظرت در مورد متن
[4:40 AM, 7/20/2022] مینیون: اینکه یک رابطه خوب میتونه دوای درد ما باشه، سرابی بیش نیست. ما باید بتونیم تنهایی خوب و رشد دهنده رو تجربه کنیم، تا بتونیم رابطه خوب رو تجربه کنیم. باید بتونیم در تنهایی مون آروم و قرار بگیریم و آرامش و شادی رو در فضای شخصی مون تجربه کنیم.

[7:01 AM, 7/20/2022] R.Macmorphy: متن ناقص، تک بعدی و خطیه.
[7:03 AM, 7/20/2022] R.Macmorphy: جملات ساخته ذهن انسانی بیماره که درکی از پیچیدگی انسان نداره و تصور ا تنهایی غلطه و فکر میکنه تقابل های دوگانه ذهنی ادم هارو خوب شناخته درحالی که اینجوری نیست.جملات به حدی در این پاراگراف کوتاه از هم گسسته و گاها بی ربط هستند که انگار با تف به هم چسبوندیمشون.
[7:06 AM, 7/20/2022] R.Macmorphy: و اگر بخوام راجع بهش بحث کنم، چند تا کلید واژه خواهم داشت: اسیب شناسی فقدان های مبهم زندگی، تمایل فرد به بروز شخصیت خودش در دایره های ارتباطی مختلف، مفهوم شادی در رابطه، برسی نیازهای شخصی فرد و توقعاتش از رابطه، برسی رفتار هیجانی فرد در موقعیت های مختلف.
[7:08 AM, 7/20/2022] R.Macmorphy: اصلا امیرحسین تو به من بگو ادمی که مشکلات مختلف شخصیتی داره، تعریف عاقلانه ای از رابطه خوب داره؟ و چرا فکر میکنیم اگر درگیر رابطه خوبی شد،(ِیعنی تمام نیازهاش ارضا شد) اونوقت دوای دردش نیست این مسئله؟ اون به سراب دست یافته عملا.پس سراب نیست.
[7:12 AM, 7/20/2022] R.Macmorphy: و اگر داریم کلمه خوب رو برای روابط معقول به کار میبریم نه رابطه ای که اون ادم با شرایط خاص قراره داخلش باشه، پس چرا ادامه ی صحبتامون رو برمیگردونیم به شرایط خاص اون ادم؟ ما که رابطه رو برای اون تعریف نکردیم که! ما یه رابطه ای رو تعریف کردیم بر اساس باور های متوسط مردم گفتیم این نوع رابطه "خوبه". بعدش از اون ادم خواستیم خودش رو با این رابطه منطبق کنه. و بعد، اون رو قضاوت کردیم که ما برای تو یک رابطه خوب اوردیم، ولی دیدی دوای درد تو نبود؟
[7:13 AM, 7/20/2022] R.Macmorphy: مشکل این استدلال در خط اول میدونی چیه؟ همپایه نبودن. ما با یک تصوری شروع میکنیم، میسازیم، بنا میکنیم، یک لباسی رو میدوزیم برای ادمیزاد، ولی میخوایم تن درخت بکنیمش. پایه های متفاوت.
[7:15 AM, 7/20/2022] R.Macmorphy: متوجهی چی میگم؟ ما ماجرا هارو خاص نمیکنیم، ولی جملات عام برای ادم های خاص مینویسیم و شروع میکنیم به تحلیل و پردازش راجع به جمله نه، بلکه راجع به ادمی که درون اون جمله سعی کردیم بگنجونیم. غلط اندر غلط.
[7:15 AM, 7/20/2022] R.Macmorphy: این خط باریک، این تفاوت حداقلی اصلا دیده نمیشه.
[7:15 AM, 7/20/2022] R.Macmorphy: این بود نقد من به خط اول این پاراگراف.
[7:18 AM, 7/20/2022] R.Macmorphy: اما خب. حدس میزنم این اون چیزی که میطلبیدی نبود.😂 باید یه جور دیگه بگم. خب. فکر میکنم کاملا چرتو پرته این پاراگراف.😂 شرمنده خیلی تلاش کردم.
[7:26 AM, 7/20/2022] R.Macmorphy: الان که دارم دوباره میخونمش این به ذهم رسید که چرا این نویسنده فکر کرده تنهایی، ارامش در تنهایی، رابطه خوب، مشکلات عدیده و انزوا، اینها باهم در تعارضند و اگر انسانی خوشی در تنهایی رو تجربه نکرده باشه عمرا نمیتونه رابطه خوبی رو داشته باشه؟
[7:26 AM, 7/20/2022] R.Macmorphy: این که دیگه به نظرم واضح ترین ایراد این پاراگرافه.

نوزدهم جولای

مغزم پر از ارزشگزاری های مسمومه. پر از جملات انگیزشی و پر از هیاهوی تقلا. حس میکنم همش تقصیر اینستاگرامه و چیزهایی که دنبال میکنم. حتی اگر به این حرفا عمل نکنم و نسبت بهشون نقد داشته باشم باز هم توی اتوبان مغزم تخت گاز میرن. 2 ساعت و 49 دقیقه میانگین حضورم توی اینستاس و با به پایان رسیدن تعطیلات اخر هفته میلادی ساعت شماری صفر میشه و از اول شروع میشه.

بزار این هفته، واقعی در این فضا فعالیت کنیم. به وقت نیاز.به وقت هوس های موقتی. ببینیم چی میشه.

با دژاوو داشتیم صحبت میکردیم، تعریف های مختلفی ازم خواست. فهمیدم تعاریفم هم مسمومند به اساطیر. زیبا اما خطرناک.افسانه ای اما تاریخ مصرف گذشته. من مال این توصیفات نیستم. من به قسمت و سرنوشت باوری ندارم. حکمت و تعبیر تصادفات زندگی رو فریبکاری و دغل بازی میدونم و مسکن ارامش. من به معجزه باوری ندارم.چون درخواست معجزه وقیحانه و عاجزانست، اینکه بخوای تارهای در هم تنیده زندگی گسلیده بشه تا خواستت محقق بشه. ما درمیان دیگران زندگی میکنیم و هر معجزه ای، یعنی از خدا بخوای چرخه زندگی چند ده نفر رو بهم بریزه. با بورخس هم نظرم. اگر خدای با حوصله تری بالای این زمین بازی بود اونوقت شاید من هم دل میبستم به امداد های غیبی. هرچند، بعضی شب ها، قمار میکنم.

راستش رو بخواید متعجبم. من به خودم اومدم و دیدم باورهام و احساساتم از یک دود هیجانی رنگی کاتوره ای تبدیل شده به یک سری رشته و نخ که به هم تمیز متصلند و در هم کلاف میشند و واضح و ملموس به هستی خودشون ادامه میدن.باور کنید دست خودم نبود، برگشتم دیدم اینجوری شده همه چی. چیز مقدسی برام وجود نداره و با اشک میگم، تعریفم از عشق هم داره کولپس میشه. هنوز هم معتقدم یک چیزی اتفاق میفته و درون طرفین رو سرشار از شعف و شراره های یکی شدن میکنه. اما نیاز،بقا،تغیرات هورمونی،دوپامین و ... همه و همه برام واضح تر و واضح تر میشن. نمیدونم دارم صحیح تر میبینم یا این واقعا چنگ زدن های نهاییم به دامن شعر های ایران باستانه. واقعا نمیدونم. اما اینها باعث نمیشه ارزش این چیز در ذهنم کم بشه. از زیباییش کم بشه. از واقعی بودنش! کم بشه. حس میکنم وقتی اینجوری میینم بیشتر قدر روابط رو میدونم. بیشتر برام قابل درک میشه چرا یک نفر برای یک نفر دیگه تا حد مرگ مایه میزاره. چرا اون خانم توی کنسرت رضا صادقی اینجوری مشتشو میکوبه به سینش و میگه همه میدونن عمریه رفتی و من، همون جوری دوست دارمت. اصلا، وقتی نیاز برام پر رنگ میشه بهتر میفهمم لمس انحنای تیکه های پازل یعنی چی.

خلاصه... فکر کنم فعلا به تعریف این چیزها فکر نکنم. شاید بعدا، یک روزی در اینده.

اینم اهنگ رضا صادقی. به حرمت سینه ی پر از راز عشق اون دختر.

فقدان مبهم

اساسا رهایی ای وجود نداره.

افراد جدید زندگی ما، برگه های سفید خالی ای نیستند که از وقتی با ما در ارتباط هستند چیزهایی روشون نوشته بشه.افراد پیش از حضور ما وجود داشتند، و احتمال اینکه چیز خاصی رو پس از ورود به زندگی ما روی کاغذشون بنویسند زیاد نیست. توقع چنین چیزی رو داشتن، به سلطه گری غریبی برمیگرده که بعضی هامون داریم. فرض میکنیم انقدر بزرگیم که توانایی این رو داریم سایه ای روی زندگی دیگری بندازیم. افراد پیش از حضور ما در زندگیشون وجود داشتند و دارای گذشته ای هستند که رد "کمرنگی" در شخصیتشون باقی گذاشته در بدترین حالت. نباید توقع داشت فردی وارد زندگیمون بشه و از گذشته چیزی با خودش نیاره. نمیشود. این ها واضحند، اصول پایه ای هستند. ولی به جرئت میگم به محضی که وارد موضوع خاصی بشند باورها رو در هم میشکنند.

فرض کنید با کسی وارد رابطه میشید. اظهار میکنه رابطه قبلیش تموم شده و کارش با اون رابطه به پایان رسیده.یک روز وقتی داره اشپزی میکنه ازش میپرسین چه تکنیک خوبی برای پختن کیک سیب اجرا کرده. این رو از کجا یاد گرفته. اگر اون فرد من باشم میگم تابستون سال گذشته وقتی داشتم ترومای فقدان رو پشت سر میگذاشتم به خاطر تکرار کردن زیاد دستور پخت، نکات ریزی رو ازش یاد گرفتم که توی اینترنت نبوده. بلافاصله پای گذشته به ذهن ادم باز میشه. هر فردی برای فراموشی تریکی داره که ناخوادگاه یا خوداگاه اجراش میکنه. فراموشی یک مسئله بزرگ در گذشته، که مدت ها با حضور فعال پارامتر هاش دستو پنجه نرم میکرده. ماجرای زنده ای که دوران خوشی داشته. یک سوال، منجر به یاد اوری مجدد شده. اینکه موقع تعریف چه برخوردی در مواجهه با یاد اوری نشون میدم بسیار مهم و تاثیر گذاره. به حدی که نگرش من در حال حاضر رو شکل داده. به حدی که ریشه  دلیل ایجاد این رابطه جدید رو توضیح میده. یک جمودیتی در ما هست که بعد از تجربه چیزای مختلف، دچار خش های عمیق و سطحی میشه. و ما به دقت اگاهی نداریم از محل این زخم ها، صرفا هاله ای رو میبینیم که نیازمند مداواست: به دنبال روابطی میریم که فکر میکنیم داروی ما هستند. با دقت نه چندان خوب.

 از گذشته ای که با افراد داریم چیزی بیشتر از دوست داشتن به خاطر خواهیم سپرد. چیزی بیشتر از نفرت، چیزی بیشتر از شرمسازی. در امتداد تجربه ترک شدن یا رها کردن، ما ادامه پیدا میکنیم و دیگران غایب زندگی ما، به همراه ما خواهند اومد. توقع یک برگه سفید، غیر منطقی و متعصبانست. درک توام با پذیرش " تمام شدن" یک چیز به معنای به پایان رسیدن توجهات و هیجاناتی است که در خور ان گونه رابطه است.( در خورد بودن به معنای  وجود حداقلی معیار های اجرا پذیری ان نوع رابطه طبق تجربیات بشر). اما رسوب ها هرگز تمام نمیشوند، خراش ها هرگز خوب نمیشوند و چیزهایی که مفیدند و از ان رابطه یا گذر از ان یا رسیدن به ان برداشتیم، خواهند موند و یاد اور گذشته خاهند بود. 

گذشته هرگز نمیمیرد. به خاطر خودمان هم شده با افرادی وارد ارتباط بشیم که علایق مشابه و اخلاق پسندیده و ویژگی های مفید دارند.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان