اش سبزی

نشسته بودیم و میخندیدیم.
خیلی هم میخندیدیم.
محدثه لنگش را داده بود ان سمت و لمیده بود روی پای ایدا و می‌گفت من پیرم واقعا و چرا فلانی به من احترام نمی‌گذارد و ما میخندیدیم.
میگفتیم فلانی فلان اخلاق بد را دارد، تشر میزند، پرخاش میکند و در همه چی انگشت میکند حتی در چیزهای شخصیمان که ربطی به او ندارد، و باز هم میخندیدیم.
غذای فلانی را تمام کرده بودیم و در عذاب وجدان میغلتیدیم و استرس داشتیم که حالا چه کنیم؟ و بار دیگر، میخندیدیم‌.
همه چیزهایی که بابتشان مضطرب بودیم و پریشان و ناراحت را میگفتیم و میخندیدیم.
یک ان، نگاهی به خنده های فاطمه و خاطره و ایدا و محدثه کردم. حس کردم پرت شدم درون یک سیاهچاله عمیق و بی انتها، دور دور، انگار که از این روزها فقط خاطره ای میماند جهت یاد آوری اسم هامان به هم دیگر وقتی ده سال بعد معلوم نیست کجای دنیا هستیم و غمگین شدم‌. اما باز هم خندیدم، ارزش لحظه، فراتر از دلتنگی بعدش بود.

روزنوشت های یک پیرمرد منحرف

فاطمه راست میگفت. ما جدن بزرگ شده بودیم.

روی پله های طبقه دوم لش کرده بودیم و حرف میزدیم. به قول یکی از دوستانم، اپرای سکوت برقرار بود. برای یک لحظه تصویری از زندگی مستقلانه و نیمچه ناراحت کننده سه نفرمان در ذهنم نقش بست. ما واقعا مسیرهامان از هم جدا شده بود. مثل یک رودی که سرچشمه اش در ناکجا اباد را فراموش میکند و به رودچه های کوچکتر و غیر موازی تغیر شکل میدهد و هرکدام را میفرستد یک جای دیگری. تلخی بزرگ شدن و جدا شدن و از بین رفتن تاروپود ها و شکلی نو ساختن مزه قهوه میداد.۳۰,۷۰.

ولی زندگی این بود. یاد محمدجواد می افتم، روبروی کلاس موسیقی نشسته بود و از او سیگار گرفتم. بعد گرم صحبت شدیم. مردی که دوبار زندگی اش را از صفر شروع مرده بود و اینبار بار سوم بود. می‌گفت ترک هستیم، تبعید شده از تبریز به شیراز در زمان قاجار. گفت دو سال تمام مسافر بوده و‌جای ثابتی برای زندگی نداشته. در این راه دوستان خوبی پیدا کرده بود. یکیشان اقای حیدری بود، کرد و پیر. می‌گفت کردها اعتقادات عجیبی داشتند. میگفتند نصرالله حیدری خداست. تجلی روح خدا در اوست. بعد از او خداحافظی کردم. و فکر کنم دیگر هیچوقت تا اخر عمرم نبینمش.

فکر کنم فصل جدید را بلاخره پذیرفتم. وقتش است برویم. خوابم می اید.

شروع جدید

میم عزیزم 

با وجود اینکه امشب به نحوی فهمیدم هنوز هم دوستم داری، باید بگویم که همه چیز تمام است.

علارغم میل باطنی ام، تورا نمیبینم و دیگر خبری از تو نخواهم گرفت. شاید فکر کنی فراموشت کرده ام و در زندگی جدیدم خوش و خرم هستم. باید بگویم بله. هر روز قدم های سلانه سلانه ای به این سمت برمیدارم که شاید تقلید ناشیانه ای از راه رفتن کودکان باشد اما بلاخره یاد خواهم گرفت.

در تمامی عمرم هیچگاه مثل دوشنبه ای که دوباره سر نخ صحبت با تورا گرفتم، با ابراز احساساتم و بیان ضعفم و اشکار سازی صداقتم، روراست نبوده ام. شاید تو چشمه ای از عشق را نشانم داده باشی که در بین درخت های جنگل گم بوده، اما تشنه بر نگشته ام. من از تمامی ابشار ها در حال عبورم، از لطف بی دریغ اب سیرابم، و فکر میکنم میتوانم همان فصل های تکراری هزاران ادمی که در گذشته از معشوق بریده اند را تکرار کنم.

میم عزیزم امروز فهمیدم که چقدر دنیای ما فرق دارد‌. لحن صحبتت حتی، برای من غریبه و دوست نداشتنی بود. بلاخره یک چیزی پیدا کردم در تو که به مزاقم خوش نیامد. این برد بزرگیست. انگار تازه دارم تورا مییینم.اب ها از اسیاب افتاده و همه چیز خود را نمایان کرده. تو راست میگفتی.همه تلاشت را برای اینکه زخمی ام نکنی به کار بسته بودی.ولی خب دست ادم با کاغذ هم ممکن است ببرد.

تنها یک سوال ذهنم را درگیر کرده، ایا عشق به قدر کافی بزرگ است که توجیح خیلی چیزها باشد؟

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان