روزنوشت های یک پیرمرد منحرف

فاطمه راست میگفت. ما جدن بزرگ شده بودیم.

روی پله های طبقه دوم لش کرده بودیم و حرف میزدیم. به قول یکی از دوستانم، اپرای سکوت برقرار بود. برای یک لحظه تصویری از زندگی مستقلانه و نیمچه ناراحت کننده سه نفرمان در ذهنم نقش بست. ما واقعا مسیرهامان از هم جدا شده بود. مثل یک رودی که سرچشمه اش در ناکجا اباد را فراموش میکند و به رودچه های کوچکتر و غیر موازی تغیر شکل میدهد و هرکدام را میفرستد یک جای دیگری. تلخی بزرگ شدن و جدا شدن و از بین رفتن تاروپود ها و شکلی نو ساختن مزه قهوه میداد.۳۰,۷۰.

ولی زندگی این بود. یاد محمدجواد می افتم، روبروی کلاس موسیقی نشسته بود و از او سیگار گرفتم. بعد گرم صحبت شدیم. مردی که دوبار زندگی اش را از صفر شروع مرده بود و اینبار بار سوم بود. می‌گفت ترک هستیم، تبعید شده از تبریز به شیراز در زمان قاجار. گفت دو سال تمام مسافر بوده و‌جای ثابتی برای زندگی نداشته. در این راه دوستان خوبی پیدا کرده بود. یکیشان اقای حیدری بود، کرد و پیر. می‌گفت کردها اعتقادات عجیبی داشتند. میگفتند نصرالله حیدری خداست. تجلی روح خدا در اوست. بعد از او خداحافظی کردم. و فکر کنم دیگر هیچوقت تا اخر عمرم نبینمش.

فکر کنم فصل جدید را بلاخره پذیرفتم. وقتش است برویم. خوابم می اید.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان