اِند_گیم(یک ترم فیزیک)

توی کافینت دانشگاه نشستم و منتظرم گوشیم شارز بشه و لاهیتا اسممونو صدا بزنه تا برم غذاهارو بگیرم،بعدش سوار ماشین بشیم برم یه سفر نصف روزه یاسوج و برگردم.الان که دارم اینو مینویسم،شکمم غارو قور میکنه و مغزم هم همینطور.امروز واقعا نشستم و فکر کردم.به یک ترم فیزیک.به حرفای چارلی که شب کنکور گفت منتطر یک ترم فیزیک توام هستم که بنویسیش.خب،خانم ها و اقایان یک ترم فیزیک اینجانب تموم شد.و بنده زیر فشار امتحانا فکر نمیکنم مغزم باکره مونده باشه.چون مریم مقدس نیستم که بدون ارتباط بر قرار کردن و دست و پنجه نرم کردن با انواع روش های نا امیدی و سردرگمی بتونم تهش به نتیجه گیریای فلسفی ای برسم که نیاز بوده قبلا بهشون فکر کنم.

یک روش پیشه کردم توی این ترم و اونم بی ریشه بودن بوده.فکر میکردم بی ریشگی بی تعلقی و بی اهمیتی سه واژه هم معنی هستند که هر جا دلت میخواست واژه تکرای به کار نبری میتونی ازشون استفاده کنی.ولی امروز که داشتم بعد امتحان درخشان فیزیک از پردیس علوم تا دانشگاه رو پیاده میومدم ،به این نتیجه رسیدم که یکی از مشکلاتی که نگذاشت اون چیزی که باید باشم،باشم همین بوده و این رو هم خودم خواسته بودم و بهشم افتخار میکردم!مینشستم نمرات پاسیمو میدیدم،کویزای نصفه و نیممو میددم!افتضاح بودنمو میدیدم و با بقیه میخندیدم و میگفتم پاس شدیم رفت!این یعنی بی ریشگی!ایول!بهترین روش زندگی!

ولی واقعا اینطور نیست.من تازه به تفاوت این ها باهم رسیدم.شاید برای خیلیا این یه چیز بدیهی باشه و اصلا اثباتش مسخره به نظر بیاد،ولی خب... من دیر فهمیدم.شایدم به موقع!

یک چیز دیگه که یاد گرفتم،پذیرفتن ادم ها بود بدون اینکه بخوای خودت رو ازشون جدا کنی و بزاریشون کنار.و این رو فاطمه بهم فهموند.فاطمه با چشم های صادق.(به قول بهروز)فاطمه با نرمی و لطفات و موهبت الهی.که از گفتنش معذروم.فقط نشون به اون نشون که گفت "شالگردن راه راه داره" و داشت.فاطمه ایی که اگر اونشب تا صبح باهاش حرف نمیزدم،یه عوضی به تمام معنا میشدم.شاید فکر کنین این حرفا کلیشس ولی یک چیز دیگه هم که یاد گرفتم این بوده که کلیشه هارو باید "شد".اونوقت میفهمی چقدر عمیقن.فاطمه بهم گفت که خودم باشم مهربون باشم ابراز کنم اون چیزی رو که هستم و حرف بزنم و ابایی از این نداشته باشم که بقیه فکر کنن ضعیفم.سارا هم همینو بهم گفت سارا هم کسی بود که من ازش چیز یاد گرفتم ولی اینجا فقط یه نقل قول از خودمون میارم:

مهربون بودن ضعف نیست من خودم پذیرفتم که اینطوری باشم مهربون باشم!و عواقبشم پذیرفتم ضربه هاشم پذیرفتم.

-خوش به حالت سارا،تو و بابات از من 10 15 سال جلوترین.

زر نزن عوضی حرف مقت نزن

-جدی میگم!من تازه پذیرفتم که این ویژگی رو دارم و تا بخوام به نتایج شما برسم خیلی طول میکشه

خب اسنپ رسید بعدن میام این پستو ویرایش میکنم فعلا خدافز×!

۱۲
هلن پراسپرو
۳۱ تیر ۱۲:۳۰

سلام

از تفریحات  اینه که برم ته ته دنبال کننده ها و یکی رو شانسی بزنم.

ولی اصلا تفریح سالم و شاد کننده ای نیست.

 

خلاصه خوساتم بگم...امیدوارم هرکاری میکنی حالت خوب باش،ریحانه سنپای، و دلم تنگ شده، و منو معتاد نمودی و رفتی و یه سری غرغر و چرت و پرت دیگه.

خدافز :)

پرستش ^_^
۱۰ فروردين ۱۷:۳۳

کجایی تو که دیگه نیستـــی آخه !

عین
۰۳ بهمن ۰۳:۲۶

تو فیزیک شیراز میخونی؟ :)

گلاویژ ...
۲۹ دی ۰۵:۴۹

چه این یکی پستت جدی‌طور بود ریحانه. تو کی انقدر رشد کردی بچه!!!

[هق هق]

هـی وا
۲۸ دی ۱۱:۱۰

ترمای اول همه فقط دنبال پاس کردن هستن اما ترمای آخر میگن کاش اون ترما هم میخوندیم:|

مهربون بودن بیشتر از اینکه حس خوبی به دیگران بده حال خوده آدم رو خوبتر میکنه

محمدعلی ‌‌
۲۶ دی ۰۶:۵۲

الان دو ساعت مونده به امتحان فیزیک ۱. و احتمالش بالاست که پاس نشم :| همین -_-

BooM BooM
۲۶ دی ۰۰:۲۲

خدا قوت پهلوان :)))

همه چی اولش سخته ^_^

شیش ترمه درس و جمع و جور کنین ان شاالله :))

__PARNIAN __
۲۵ دی ۲۰:۵۹

سته نباشب مای اورنج هارت :))

حامد احمدی
۲۵ دی ۲۰:۲۶

خدافز؟!

چندان نمی‌پسندم.

ما هم دانشگاه رفتیم. ما هم ما هم مغزمان از بکارت خارج شد. ما هم دچار تلاطم های عاطفی زندگی شدیم. البته خرخون بودم و به خیر گذشت. شما هم هرچی دلت میخواد بگو. شما مورد قبولی. نظم عوض شد. 

خدافز هم قشنگه. گرچه همچنان اعتقاد دارد خداحافظ قشنگ تره.

 

ar gh
۲۵ دی ۱۷:۳۹

سلام 

ترم یک فیزیکت مبارک:)

فیزیک ترم به ترم سختتر میشه ولی ترم به ترم بیشتر دوسش خواهی داشت!(تجربه شخصی)

 

ایشالا ترم هشتت:))

مهدی ­­­­
۲۵ دی ۱۶:۴۷

اون مورد دوم که پذیرفتن آدم ها بدون جدا کردن باشه رو من خودم تازگیا فهمیدم! از بس همه دوستام شبیه خودم بودن الان خیلی کم بقیه رو درک میکنم. که خوب نیست

 

free bird
۲۵ دی ۱۴:۳۵

سلام :))

راستش " یک ترم فیزیک " منم با خوب شد پاس شدم و اینا رو به پایانه ، اما فکر می کنم شاید این اتفاق باید میافتاد ، درسته خودمو بی تقصیر نمی دونم ، اما قرار هم نیست اشتباهمو فراموش کنم و ازش عبرت نگیرم ^-^ 

خلاصه که شاید اینجوری به تلاشای بعدیمون بیشتر اضافه شه ؟ شاید اینطوری فهمیدیم چیکار "نباید" بکنیم تا دوباره شکست نخوریم . میشه بهش گفت شکست ؟! 

+ به سلامتی برسین *_* 

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان