دکه پیش استادیوم: روز نهم

خسته نشدم اما کلافه شدم. دلم میخواد ببینم فردا چه چیزی رخ میده. مغزم از یه ساعتی به بعد در حاشیه فرو میره.

امروز کنفرانس فیزیکخوانی بود که انجمن علمی برگذار کرده بود. حالا جالبه از این احمد رضا که توی انجمنه یه چیزی بگم که خاطرات هم یاد اوری بشه.کلاس ریاضی 1 داشتیم.مباحث ریاضی یک زیادن و دقیقا همونطور که اساتید میگن اگه نخونی و فکر کنی مال همون دبیرستان هستند، میفتی. احمد رضا سه بار ریاضی یک افتاده بود. بار سوم،کلاسش با ما افتاد. یکی درمیون کلاسا رو میومد.مییدونی وقتی یه درسی رو میفتی، مثه ادمی هستی که طلاق گرفته، احساس میکنی با تجربه ی شکست خورده ای و سعی میکنی از فضای زوجیت دوری کنی و غیبت کنی. من البته به خوبی این رو درک نمیکنم چون وقتی یکی دوتا از درسامو افتادم ولعم برای کلاس بیشتر شد. اما با کسانی که اینگونه بودند، دوست بودم.

امتحان میانترم داشتیم و اگر میانترم رو میفتادی، افتاده بودی اون درس رو. انتگرال بود و سخت و زیاد، من یادم نمیاد تو چه وضعی بودم. اما یادمه وسط جلسه یهویی احمدرضا غش کرد و افتاد رو زمین. قلبش گرفته بود. امبولانس ریخت تو پردیس علوم و بردنش. یادمه وقتی احمد رضا رفت بیرون استادای ریاضی داشتن باهم حرف میزدن و یکی از یکی میپرسید کی بود؟ میگفتن احمد رضا. بعد یهویی یکی میگفت فلانی؟؟ باز افتاد این درس رو یعنی؟ و میزدن توی سر خودشون که کی میخواد پاس کنه؟

هفته بعدش احمدرضا رو دیدم توی راهرو نرسیده به کلاس محسن، گفتم خوبی؟ زنده ای؟ یا اینکه از دست امتحان فرار کردی؟ بعد گفت نه به خدا، و جای سوزن هارو نشونم داد روی دستش که مال سرم بود. 

امروز میزبان بود. و کاشکی میزبان نمیبود! همیشه با یه لحن خسته خرابی حرف میزنه که من نمیدونم از گنگی زیادشه(!) یا واقعا خستشه. خلاصه کل انرژی جلسه رو کرد تو قوطی. با مفاد جلسه هم که نگم که چقدر مخالف یا موافق بودم.

فقط یه چیزی رو میگم: من میخوام استاد شم. و البته، قبلش میخوام دبیر انجمن علمی شم و کلی جلسه پرسش و پاسخ بزارم با دانشجو های جدید الورود. این یکی از برنامه هامه که حتما ترم هفت این کار رو انجام خواهم داد.

دانشجو های جدید الورود اصلا نمیدونند وارد چه دنیایی میشن. فیزیک چیه و چی در انتظارشونه. دلم نمیخواد سه چهار پنج ترم بگذره و بعد به خودشون بیان. نمیدونم این چه خاصیتیه که فیزیک داره. در بهت هستی نصف سال های تحصیلیت رو. اغراق نمیکنم، به حدی غیر کاربردی و غیر واقعی فیزیک  در دانشکده ما جریان داره که هنوزم دانشجوهای ترم پنجی نمیدونن جریان چیه. من میخوام این چهارچوب رو بشکنم این خشکی  که در وجود فیزیک کردند بدون شور و هیجانی، بدون دانشجویی، بدون هیچی.در یک انفعال کامل نسبت به همه چیز. دلم میخواد تجربه ها در اختیار گذاشته بشه با دانشجوهای ورودی جدید از نظر درسی، زبان، ازمایش و روابط اجتماعی. اگر انجمن علمی نخواد اینگونه پیش بره چرا هست؟ علم بی عمل، جه فایده ای داره؟ هرچند که از "عوارض و رحمات" فیزیک چه کسی که علاقمندانه وارد شده و چه کسی که بدون علاقه وارد شده، در امان نخواهد بود، اما باید به چشم بیاد سود این 4 سال. اینجا قسم یاد میکنم، اگر وارد انجمن شدم بهترین خودم رو عرضه خواهم کرد. به خودم یک سال هدیه خواهم داد در زندگی تعاملی با فیزیک.

چندین قرار محکم دارم این چند وقت با خودم میزارم. فقط اگر این پرش ذهن اجازه بده بهتر بخونم مفید تر بخونم. امروز که افتضاح خالص بود. زبان انقدر فشار اورد که نگم. بعدشم سوالای گریفیث سخت بودن. فقط میتونستم ایده بدم و بعد ببینم عه! میشه(:  ولی، نیم ساعت با میناتان سر یه مسئله ای بحث کردیم و به حدی حال داد که نگم. اصلا نفهمیدم کی زمان گذشت.

روز به روز بیشتر به ایتالیا علاقمند میشم. من دوسش دارم. حس میکنم میتونم توش زندگی کنم.نمیدونم چرا ولی حس میکنم ترکیب زندگی در اون فضا با رشته فیزیک ذرات زندگی انتخابی منه.دوتاش با روحیم میخونه، ماجراجویی اندر ماجراجویی.

میخوامش؟ 

پی نوشت:

قشنگ ترین ترکیبی که این دو روز یافتم همون ترکیب آیس کافی هست. سیاهه، سرده، شفافیت یخ داخلشه، و یه چیز قشنگه و مهم تر از همه چیز، اروم کنندست.

یه اهنگ گوش بدیم. ساوندکلود است.

سبزابی کبود، فردا تولدته. تولدت مبارک...

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان