تکه هایی از یک گفتگوی جدا طولانی

گفت نه اصلا چیزی نگو و درست نیست و اینها. ان یکی هم همین را گفت که غیر منطقی است. خانم اما تشویق میکرد. فرهنگی بود. اهل نوشتن و شعر و این جورچیزها. زبان نرمی داشت برای انتقاد. دست هم را محکم گرفته بودیم و زل زده بودیم به چشم های همدیگر. گفت با تشر نه، ان جوری بگو. و خوب است که میگویی، شاید نمیداند راهش غلط است. و ما هم سکوت کرده ایم. که درست نیست. گفتم ارام میگویم. انگار که میخواهم در قرن بیست و یک بگویم زمین گردالی گردالی نیست. اما تقریبا گرد است. قبول میکنند، و گردالی بودنش اهمیتی برایشان ندارد، اینور و انورش‌. اما قبول میکنند.
نشسته بودیم. گفتم فلان جا و فلان جا مشکل است. گفت پیشنهادت چیست؟ گفتم واقعا بگویم؟ گفت بله

سرم رو انداختم پایین و با من من گفتم شیوه تان غلط است.انجاها به خوبی کار نشده، اینجا ها به خوبی جلو نرفته. مشکل دارد. دیدگاهتان ایده ال است ن واقع گرا. باید چه کنیم را نمیدانم.
خنده اش گرفته بود. فکرش را نمیکرد. و خب، پنجاه دقیقه بعدی حرف میزد. از این ادم با این همه افتخارات فقط و فقط این بر می اید که پسر خواهرش امریکا و دخترش جراح مطرحی باشد. که بودند. از این ادم همینقدر نظم و جدیت بر می اید. همین که بابت اینکه انقلاب فرهنگی سه سال دانشگاه ها را از کار انداخته بود گله مند بود و میگفت ۶۰۰ هزار دانشجو، سه سال، یک میلیارد و هشتصد سال عقب افتادگی. من هرگز نمیبخشم. هرگز.
کسی برای تو واینساده است. دنیا برای تو واینساده است. سختی کشیدن دارد. زندگی همین است.
امدم بیرون. یک نخ سیگار کشیدم. جهانبینی وسوسه کننده ای داشت. به اینکه برای خودم باز سازی اش کنم فکر کردم. لذت بخش بود.

یک هفته مریضی و چند داستان دیگر

رفتم کلاس ویالن، همنوازی کردیم، یاد گرفتم، نتونستم دقیق اهنگو بزنم، گفتیم و خندیدیم، موکول شد ب یکشنبه. رفتم گنتوم، کروسان شیر و کافه خاکشناسی. نشستم، به این چند وقت اخیر فکر میکنم. یک هفته ای که ااز روتین ب نسبت ساقط شدم.فهمیدم این روتین غلطه. باید چیزهای دیگه ای واردش کرد. مثلا خیلی وقته کتاب نخوندم، حقیقتا اگر پستچی بوکوفسکی دستم بود اینجوری دور نمیفتادم. ولی عیبی نداره، دلم میخواد که کتاب بخونم. بعدش دوپامین باشگاه، اگر دوپامین بده، و لذت خوب کم خوردن ولی خوب خوردن. تغیر رژیم غذایی به  چیزهای سالم تر. کم کردن سیگار یا حداقل، سیگار خوب کشیدن. در کنارش پیاده روی، و تمرین عزت نفس. اره، تو این مدت که نبودم مسئله عزت نفس برام پر رنگ تر شد. چرا به یه سری چیزها تن میدم، چرا به اندازه ای که باید توجه نکردم. تعین خط قرمز، توقع داشتن یک سری چیزها از نزدیک ترین کس ها. رعایت لیمیت های دیگران به صورتی که اسیب زده نشه، خدشه وارد نکردن به طرفین و تنه دوستی.ای تولد دوباره، فصل اغاز منو توست. ابی میخونه. ای رها از رخوت تن، وقت پرکشیدن توست. و خب، پس رفاقت تا پای جان و اخرین قطره خون چی. پس مردن در عشق چی. نمیدونم. دیدگاه اسطوره ایم رو از دست دادم. تجربه خودم و دیگران چطور بوده؟ تهش زنده موندن. تهش عبور نکردن در یک بازه موقت، تهش رهایی و شروع های جدید.راحتم با تنهایی، با وقت گذروندن تنهایی. ازارم نمیده. میدونی چی راتاتا رو اذیت میکنه؟ نقش های متوالی و متعدد. نگه داشتن ها. راضی کردن ها. این نمیزاره تنها باشه. برای همینه که در ارزوی تنهایی داره هلاک میشه و نمیتونه. و براش سخته. کاشکی میتونستم بگم بهش، کاشکی میفهمید. می‌فهمه، ولی این همه نقاب رو ک تو کمدشم جا نمیشه رو میخواد چیکار کنه؟ کاش بزاره هرانچه که هست رو بقیه ببینن. کاش بفهمه جایگزین کردن سخت نیست. گاهی حتی نیازه. من قبلا هم گفتم، اینکه همه درمورد تو خوب بگن، یعنی یک جای کارت میلنگه. اگر ازت بد گفته بشه، اگر به عیب هات اشاره شه، اگر جسارت پذیرفتن مخالف هارو داشته باشی به نحوی ازادی خودت رو امضا کردی. به این صورت. به این روش. ب این شیوه.

از اهنگ لذت میبرم، شادش کرد. شاد باشید. امروز روز جالبیه.

پروسه میم ت:کافه نادری،خیابان فردوسی(روز دوم)

در این دو روز، فهمیدم که چقدر بنده هیجانم. خدای من هیجان طلبیه و مثل یک ادمی که هیچ چیز رو در زندگی تا به حال لمس نکرده، عاشق این هستم که بی توجهانه به هرچیزی که جدیده و بوی خطر میده دست بزنم و بعدش بدون هیچ اسیبی ازش بیرون بکشم. فرقی نداره یک خوردنی جدید باشه یا یک ادم جدید. مثل ادم دیونه ای که هیچ ترسی از چیزی نداره و نامیراست، رفتار میکنم.
در دیسپلین میم ت یاد میگیریم که نباید اینجور بود. باید در لحظه هوشیار بود و از رفتارهای اینچنینی پرهیز کرد. حتی باید به قدری واهمه داشت از تغیر، از تجربه های جدید و از دست به هرکاری زدن. منطق میم ت منطق انعطاف پذیریه ولی در عین حال محاسبه گره.باید اینهارو جدی گرفت.
در کنار این، حجم ارتباطاتی که جدیدا میگیرم زیاده، و وقت زیادی صرف میشه، با گفتن، خندیدن، جلب توجه کردن، تحت تاثیر قرار دادن یا قرار گرفتن، درد دل کردن و درد دل شنیدن، جوری که انگار اماده ای برای اینکه زخم های تمامی انسان های متاثر از جنگ جهانی دوم رو درمون کنی‌.
در دیسپلین میم ت یاد میگیریم که از حجم برو بیا ها کم کنیم و به جای وقت گذرونی های سطحی، تمرکزمون رو بزاریم روی تفریحات مشخص و محدود و کنترل شده.منطق میم ت مخالف خوشگذرونی نیست، ولی تعدادش رو کنترل میکنه. یک کار خوبی که میشه کرد در اصل کنترل ارتباطاته. وقتی ارتباطی رو در حد معمولی نگه داری از دعوت شدن جلوگیری میکنی، از نه یا اره گفتن جلوگیری میکنی، از هدر رفت زمان جلوگیری میکنی و این خوبه.حتی باعث میشه ادم بیشتر به اینکه با چه کسانی بگرده، بیشتر بهش خوش میگذره فکر کنه، تایپ مورد علاقه گشت و گذارش رو پیدا کنه و به مسیر های مورد علاقه درونی خودش بیشتر توجه کنه.
این دو موردی بود که در طی این دو روز گذشته مورد توجهم قرار گرفت.پروسه میم ت یک تلاش برای تغیر مثبت در جهت شکوفاییه.

پروسه میم ت

سلام.

این یک طولانی نوشت در یک بازه ماهانه هست.

من تقریبا به هرچیزی که ارزوم بوده توی فیزیک رسیدم به جز یک چیز. اون هم لایف استایل مینا تراکمه دوست صمیمی عزیزم بوده‌. لایف استایلی که همیشه دلم میخواسته روتین زندگیم باشه.

کنکور ارشد خوندن خیلی بهم اضافه کرده. هم دارم کل فیزیک رو دوره میکنم. هم دیسپلین و برنامه پیدا کردم و بهش عمل میکنم. هم ارتباطاتم با ادم های جدید شکل گرفته که تو همین راستا دارن تلاش میکنن. فشار خوبی رو احساس میکنم روی خودم و راضیم. این اخرین پلن من برای خوندن درسه. پروسه مینا تراکمه. 

میترسم از اینکه خیلی اذیت کننده باشه ولی میخوام این رو هم انجام بدم. از ساعت هفت صبح برم بخش تا ساعت هفت عصر و هفته ای ی بار یا دوبار بیشتر بیرون نرم.صبح با فیزیک بلند شم و شب با فیزیک بخوابم.

از استاد خوبم دکتر زارعی که ترم پیش این تلنگر رو بهم زد ممنونم. گفت تو و اقای قاف دو قطب متضاد هم دیگه این. اون توی محاسبات و تو توی پرواز خیال از دو سر بوم افتادین. میخوام درستش کنم. دارم تلاشمو میکنم. و پروسه میم ت یه قدم اساسی برای این جریانه.

این یک طولانی نوشت روزانه خواهد بود و از فردا استارت خواهد خورد.

ب امید تحقق این ارزوی دیرینه.

کافه رود

نشستم. شلوغه.اهنگی ک اون پشت پخش میشه کاملا ست استایلمه. سیگار میچسبه. همهمست. شلوغه‌.اهنگی ک پخش میشه ست استایلمه. اگر ی روز خواستم جایی کافه کار کنم اون روده. همهمست. شلوغه.
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان