با صد هزار مردم، بی صدهزار مردم

 دادم زدم اهای، رویای متحصن روی سقف خانه ی قلب زمخت  و پر از چاله چوله ی من. ببین که چطور پاهایم در چسبناکی امید گیر کرده و‌ در نمی اید. مگه باتو نیستم؟ بیا درم بیار الان منو قورت میده.

چیزی نگفت، یه قلپ از نوشیدنی طلوع عصیان غربت خورد و انگشت فاکش رو نشونم داد.

پی نوشت: چه حرف هایی که با تو نزدم. چه حرف هایی که با تو زدم ای تو، ای زیبای بی تکرار.

خر تو خر است

 ... و میدونی که اینکار برای کنسولگری هزینه داره و نمیتونه انجام بده کاظم جان. راستی مجید جان، این سوال من رو هم اگر جواب بدی من کاملا با ایدت موافقت میکنم، اگر یک نفر مدارکش نقصی داشت و تقصیر مترجم بود، و حالا به هر دلیلی، ندیده بود این ایراد رو توی مدارک و رفت کاگس و به عنوان نقصی ثبت شد، حاضری بلاک بشه و تا سال دیگه نتونه ویزا بگیره؟ مگر غیر اینه که اگر اینجوری بشه، صبح‌ که از خواب پا بشی سه نفر دیگه به معترض ها اضافه شده؟ و راستی فلانی جان اون ایده ی ...

 هیچ راهی نبود، همه راه حل ها ایراد فنی داشتند. اب دانشجو و وزارت خارجه تو یک جوب نمیرفت. سودشون باهم نمیخوند.

... اره حتی یکی از دانشجوهای معترض پارسال میگفت نقشه ساختمون کنسولگری رو اوردم اگه از اون در وارد بشیم بهتره، انگار که میدون جنگ بود و ....

توی دلم ترجیح دادم همه چیز خر تو خر باشه تا منظم. عمیقا، داشت بهم ثابت میشد، و شد که اگر بی نظم و قاطی همه چی جلو بره، خطاهای ادم کمتر یقه خود ادمو میگیره و بدست اوردن شانس دوباره، راحت تر میشه. تا اینکه به خاطر چک نکردن مدارک توی وهله اخر، از سر گشادی، ریجکت بشی و تا ۳۶۵ روز بعد بلاک باشی و در عوض، نه اشتباهات بقیه به مقدار چشمگیری توی زمان کم، کمتر بشه و کنسلی ها کاهش پیدا کنه، و نه تعداد بیشتری بتونن متقاضی باشن و کارشون راه بیفته.

پی نوشت: اگر روز خوبی رو شروع کنی دلیل نمیشه با شب خوب به پایان برسونیش. در ضمن، اگر شب خوبی رو سپری نکردی، چند دیقه بیشتر بیدار بمون، شاید بهتر شد.

برخیز و اول تو بکش

دستم رو گذاشتم تو دستش و گفتم ادما همشون اینطورین شیخ. من متعحب نبودم، من اعصابم خراب شده بود، یکم، و تنهایی بود و تنهایی. خدای من، یک لحظه فکر کردم چطور همه اینها رو باهم تجربه میکنند، آنقدر پشت سر هم، انقدر زننده و رکیک، انقدر گستاخانه و ستیزه جویانه. دوست ان باشد که گیرد دست دوست، نه اینکه دست کنی توی زخم و فشار بدی تا ثابت کنی زورت زیاده. ای بابا، ای بابا، ادما همشون اینطورین شیخ، اصلا میلر راست میگفت، تراپی نماد سیستم سرمایه داری بود، میدونی چرا؟ چون سود و سود و سود سودجویی ادم های اطراف ما مارو گیر انداخت توی مخمصه، مارو کلافه کرد، روانی کرد، همش جمع شد، و شد هفته ای ۳۱۵ تومن پول تراپی.اکثر ادم ها بد هستن شیخ، برخیز و اول تو بکش.

چند دقیقه مونده به یک بامداد، تازه رنگ خونه رو دیدم، در باز شد و ملوین گفت نگاش کن، مثه خرس ولنتاین لنگشو وا کرده و داره میخوره. منم گفتم پس منو ببر برای دوست دخترت، تا نازم کنه.یه نگاه به خودم انداختم، راست میگفت، بلند شدم، خودمو جمع کردم و بعدش رفتم یه پرس برنج دیگه هم برداشتم، و این سری، برنجو هم با نون خوردم.

یاران وقت سفر است

شب بیچاره است عزیز من، میخواهد بماند، چمبره بزند روی منو و تو و بقیه، ولی نمیتواند تا ابد به سلول های خاکستری مغز ما حکمفرمانی کند، اخر لای جرز دیوار فشار های متختلف فشرده میشود و دل و روده اش میپاشد کف زمین. اخر یک جایی مچش را یکی میگیرد و میگوید اینجارو کثیف نکن، دستمال کاغذی ات کو. اخر به بنبستی میرسد و ما قالش میگذاریم و از دیوار میپریم ان ور. شب اما، میخزد و از ارتفاع میترسد. یک روزی میرسد، که روز باشد، یک روزی که انقدر غرقیم در کار و درس که یادمان میرود غمگین شویم. عزیزم من میدانم، چیزهای بدتر از شب توی کمد ما مخفی شده است، ولی گور پدر همه شان، منو تو لباسی نداریم که بخواهیم کمدی داشته باشیم، ما لخت و عور و پا برهنه با قاشق چای خوری در حال کندن تونلی برای فرار به تابستانیم.

علاقه مضر یک پروتون به غبار میان ستاره ای

یه روزی، در باز میشه و میاد داخل، و همه ی ادمای عجیب غریب کافه برمیگردن سمتش، حتی چند قطره مشروب از دست ساقی در میره  و میریزه روی میز. سرمو بلند نمیکنم و منتظر میشم تا بیاد و حرف اخرشو بزنه. نفسش توی سینش حبس شده اما اگر استرسی توی چشماش میبینید نزارید صدای لرزونش گولتون بزنه، احتمالا به خاطر جمعیت شنونده بهش استرس وارد شده. به خاطر یه چیکه امید میخام رو کنم سمتش و بهش بگم که"..."، اما تا میخوام برگردم اون نفس عمیقش رو میکشه و توپشو گل میکنه توی دروازه. و میگه هرگز، هرگز، هرگز دوستت نداشتم.

منم نفس اخرو میکشم، یه اه از سر درموندگی و البته، اینکه اخرین پیش بینیم به حقیقت تبدیل شده حوصلم رو سر میبره. پولو میزارم روی میز و از جفتش رد میشم و توی هیاهوی جمعیت قطره اشک کوچیک روی گونش رو نمیبینم. درو وا میکنم و پشت سرم نمیبندم و میزنم به چاک. نه خیلی سریع، نه خیلی اروم، مثل همیشه. وقتی به خودم میام میبینم توی یه هواپیما به مقصد لس انجلس نشستم و داریم با ادم کناریم راجع به رد شیفت ستاره ها صحبت میکنیم. خسته کنندست. ولی این هواپیما قراره سقوط کنه توی جزیره. از حادثه جون سالم به در میبرم و میرم سمت معبد بزرگ. با ادم فضایی های سیاره سه خورشیدی میجنگم و به در افسانه ای میرسم. وقتی بازش میکنم غول چراغ جادو بهم میگه یه ارزو کن. منم میگم نه، تو یه ارزو بکن لعنتی. و با مشت میزنم توی صورتش. بعد از اینکه فکم رو میاره پائین، میفهمیم نمیتونیم هم رو شکست بدیم. یه بطری نجسی ارزون قیمت تلپورت میکنه توی اتاق و تا دم صبح میخوریم و  برای بدبختی هامون گریه میکنیم. دست اخر، با یک لبخند دوستانه از هم جدا میشیم. همینجوری که طلوع رو تماشا میکنم به سختی متوجه میشم همه چمنا کمرنگ و درخشانن. دستامم همینطور. ساعت 7 صبح، از ریحانه، به ریحانه تبدیل میشم و میفهمم هیچجای دنیا، هیچ شرکی برای من نریده. صفحه وبلاگم رو باز میکنم، تا اینا رو بنویسم و بگم چقدر دلم برات تنگ شده.

پی نوشت: اقای ابتهاج، ارزش شما بیشتر از یک پی نوشت در زندگی منه. من یک روز یک درخت ارغوان میکارم، و ظالمانه روش با چاقو مینویسم همخون جدا مانده من، بعدش با همون چاقو نیزه هامو تیز میکنم تا برم و عزیزترینم رو از دست موجودات ماوراالطبیعه نجات بدم و بهش بگم "من همیشه برمیگردم".  امیدوار میشینم توی سفینم و میرم به سمت بیکران، و فراتر از ان.

روحت شاد، یادت همیشه گرامی.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان