دمای ۱۹ درجه

دارم به گفتگوی فاطمه و شوهرش گوش میدم. چایی میخوریم، راجع به کندوان و اش دوغ حرف میزنیم. گفته بودم دلم میخواد برم ماسوله. فاطمه هم همینطور بود. 

توی متروی کرج تهران رسید خبر رسید از زنجان. قبول شدم توی مدرسه تابستانی فیزیک. دما اونجا نوزده درجست. لباس گرم نیوردم.

تهران بزرگه، تهران از خودبیگانگی خالصه، تهران تجلی جاه طلبی و موفقیته، تهران هیولای زمین خواره، تهران بدبختی و کثافته، تهران زیبایی و شان و غروره، تهران جمع نقیضینه.

زندگی جالبه نه؟

42ع958|22

توی اتوبوسم.

دارم میرم کرج، یه دوره نوروساینس توی تهران برگذار میشه که خیلی به موشوع پروژم نزدیکه. همچنین، دلم برای پارمیس خیلی تنگ شده بود. حقیقتا تو این اوضاع اشفته اون کسیه که میتونم باهاش خودم رو جمع و جور کنم. همیشه اینجور بوده. حرف زدن باهاش با وجود اینکه ادم قضاوتی ای هست، گزینه های پرت و چرت و پرت مغزم رو دسته بندی میکنه. مسیر زندگی برای اون خیلی مستقیمه. چیزی که همیشه مشکل داشتم توش.

خجالت میکشیدم برم ته اتوبوس اب بردارم، بعد انگار که زندگی یه چیزیه که قبلا اتفاق افتاده، و فقط الان داری از داخلش عبور میکنی شدم، ینی انگار، هیچی نمیتونه اسیب برسونه. هرچی شده، شده، هرچی نشده، نباید میشده. یا، نشده به هر دلیلی. تموم شد و رفت.شد شدن شد نشد

رفتم دوتا اب برداشتم. یکیش یخ زده، منتظرم زودتر اب شه بخورمش. قرصا برام مرض استسقا اوردن. 

ترم پر فراز و نشیبی بود از نظر درسی عاطفی خانوادگی و رفاقتی. از نظر روانی و جسمانی. عملا یک پسرفت واضح بود. ولی، این سه ماه اندازه سه سال گذشت.ارزشش رو داشت؟ بزارید بعدا به این سوال جواب بدم.

یکی از دوستام رفت سر کار، یکیشون مهاجرت کرد امریکا، یکیشون درسش تموم شد، یکیشون رفت پیش تراپیست، یکیشون سبک زندگیش رو تغیر داد، یکیشون با معضل کودکیش رودر رو شد، یکیشون داره مجدد کنکور میده، یکیشون از یه شکست عشقی جون سالم ب در برد و داره مستقلانه به چیزایی که میخواد میرسه، یکیشون ضربه خورد و باعث پیشرفتش شد، منم نشستم توی اتوبوس و به کوه ها نگاه میکنم و تابلوی پنجاه و پنج درجه شرقی به سمت اصفهان روبرومه. 

خوشاینده؟ بله. هست. سر و سامون گرفتن همیشه خوشاینده. البته به همین سادگی ای که مینویسیمش نیست، هرکدوم مشکلاتی دارن در این مسیر که دیر یا زود حل میشه، یا به مشکل دیگه ای تبدیل میشه.

به هر حال، نمیدونم چی شده، کجام، چه اتفاقی میخواد بیفته، و همین خوبه. 

زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت

هنوز هم دوستت دارم،

و میدانم مدتی بعد، به این ها با دیده حیرت نگاه خواهم کرد

ولی ایا بعدا هایی بدون تو خواهد بود؟

بله، خواهد بود.

چرا بدون تو بعدی وجود دارد؟ این ظالمانه است.

تو تمام شده ای زیبای من. تو تمام شده ای، لب های تو تمام شده اند، دست های گرم تو تمام شده اند، گردن خوش بوی تو تمام شده است، چشم های نافذ تو تمام شده است، صورت خسته و رنج کشیده تو تمام شده است...

کاش میشد زندگی عشقی من نیز در لحظه خداحافظی تو تمام میشد. 

میدانی چرا؟

چون من هنوز هم تورا میخواهم. در لحظه اکنون تورا میخواهم. خنده های تورا میخواهم، خبط و خطاهای تورا میخواهم، داستان های تورا، شعر های تورا، پیاده روی های تورا، پاهای تورا، کمر تورا، لبخند تورا، 

من هنوز تورا میخواهم. ولی در تو غرق نشده ام، در تو نمرده ام، در من نمرده ای. دوری از تو سم است. به دیدن تو عادت دارم، ترک عادت مرض است.

با بک گراندی از پیانو

دارو هام رو شروع کردم. جدال سخت و طاقت فرسایی بود. با گریه، با بغض، با ناراحتی، با نا امیدی شروع کردم. اگر ادامه میدم فقط به خاطر اینه که یک کورسوی امید لاغر مردنی ای نشسته روی اخرین تخته به جا مونده از کشتی به گل نشسته ارزو ها.

فکر نمیکنم دیگه بتونم به زندگی قبلی برگردم که عا باریکلا تو دیگه تهشی و هیچی تورو نمیکشه بلکه قوی ترت می‌کنه. نه. ساکت تر شدم. حالت صورتم موقع حرف زدن عوض شده. 

یک سری درد جدید تجربه کردم، مثه پنیک اتک و درد دست چپ و قلب. این دردا شبیه هیچ درد دیگه ای نیستن. مثه یه غذایی که نمیدونی مزه چی میده، فقط ترکیبی از چبزهای مختلفه. مثل یک موقعیتی که قبلا توش نبودی، فقط با استفاده از داده های قبلیت میتونی توصیفش کنی. میری یه کافه جدید و وقتی به دوستت زنگ میزنی که بگی کجایی، میگی یادته یه روز رفتیم ارم اون کافه کوچه ۳ اش یه پنکه بزرگ داشتن تو حیاط؟ اینجا هم همینطوره. یا مثلا اهنگایی که کافه سروناز میزاره هستا، اینجا هم همینطوره. بعد تلفن رو قطع میکنی، و میبینی نه، باز هم کم گفتی.

نمیدونم اصلا امیدی هست بهم یا نه. تاجایی که خوندم کسایی که این بیماری روان رو داشتن درمانش مادام العمر بوده ‌ ینی تا آخر عمر باید هی قرص بخورم. دوسال پیش تراپیست این رو تشخیص داد و من سعی کردم با خوددرمانی درستش کنم.کلی کتاب و مقاله خوندم. کلی چیز نوشتم و تحلیل کردم. حتی بعدش رفتم پیش یه روانپزشک البته برای مشکلات دیگه ای. و این مشکل رو که فکر میکردم حل شده بعد از تجربه کردن بیش از ده تا موقعیت شدیدا استرس زا در هشت نه ماه گذشته، به صورت پیشرفته بهم نشون داد که نه هنوز هستش و تازه عود کرده و باید به داد خودم برسم.

خلاصه، نمی‌دونم اصلا اینده ای دارم یا نه. فقط برای اینکه بدتر نشم لایف استایلم رو باید عوض کنم، و یک محیط اروم ایجاد کنم، و از یه روتین مناسب پیروی کنم تا دوز ابتدایی دارو ها تموم شه.

به هرحال، زندگی جالبه.هنوزم تنها چیزی که بهم لذت میده فیزیکه.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان