صفایی را که من هرگز نمیدیدم به هوشیاری

فک میکردم مینا خیلی حالش خوبه تو امریکا تا وقتی که فهمیدم استادیار دکتر نادگران شدم اما دوستام تو تهران همه پیش همن.

تجربه بزدلی نسبی

احساس میکنم نسبت به شخصیت بی پروایی که سابقا داشتم متعادل تر شدم. چون خودم از اون شخصیت خیلی جاها خیری ندیدم. یه غیرتعادلی بودن عجیبی توش بود که رعایت هیچی رو نمیکرد. الان توی چارچوب چیزای مختلف قرار گرفته و هنوزم بهشون عادت نداره. چارچوب چیزایی که میخواد توشون پیه شو بماله به بدنش نه هر چارچوب خاردار مسخره ای که احتمالا با بنیادم متفاوته نه با شخصیتی که گاه به گاه به سمت و سو های مختلف تعدیل میشه.

من ادم پیچیده بینی هستم. بیشتر از من هم هستن ادمایی که پیچیده نمیبینن و زورشون بهم میرسه و هی منو قضاوت میکنن. ادمایی که سخت تر از منم نگا میکنم هستن جوری که من پشمام در مقابل اونها میریزه. اونا دیگه پروردگار درست بودن هستن. منظورم درستکاری نیست. منظورم دقت، در کنه بودن و به کار بستن استراتژیه.

امشب باز یکی که خیلی روش حساب باز میکردم گفت داری سخت نگاه میکنی منظور من انقدر عمیق نیست. خیلی ناراحت شدم چون یکم از وقتمو در حد سی ثانیه گذاشته بودم برای تحلیل و خیلیم بد نگاه نکردم. احساس کردم به پیشرفت هام در جهت کاهش ابسشن توهین شده:دی ولی خب. میگم بهت، نگاهم اینجوریه. کاریش نمیتونم بکنم. بهتره دمم رو بزارم روی کولم تا همه جارو خراب نکرده و از این شهر برم. شاید یه جای دور از نگاه سخت به مسائل استقبال شد. 

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان